علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی
عضو تحریریه فصلنامه بادبان، ماه کامل هنر و هفته‌نامه ویرنامه
دانش آموز داستان نویسی
و عاشق شعر...

ایمیل: arkhosravani12@gmail.com
اینستاگرام:

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علیرضا خسروانی داستان» ثبت شده است

۰۱
شهریور
۰۰

 

بی‌پاکت بی‌تمبر

سلام ماریِ دلبندم:

چند روزی‌ست ساعت‌ها که می‌گذرند درست مثلِ یک کودک که به لحظه‌ی تحویل سال نزدیک ‌شود بغض می‌کنم. دیگر نه قرار است عیدیِ دمِ تحویل گیرم بیاید و نه شوقِ مهمانی دارم و نه اشتیاقی به رنگ و مزه و طعم. تابستان است و مرداد؛ نه آنقدر دور شده‌ایم از بهار که برگ‌ها قهرشان بگیرد و نه آنقدر نزدیک شده‌ایم به آن‌وَرِ سال که سلام‌های بی‌دلیل سر دربیاورند از دلِ باغچه و نمی‌فهمم حال این روزها را...

و چقدر این روزها حالم بد می‌شود از واژه‌های تکراری، لحظه‌های کلیشه و از حرف زدن البته...

شاید دلیلش گرمای روز است و شب‌هایی که دیگر تسلی نمی‌دهند و شاید هم از عوارض این همه‌گیری‌ست و اگر این ویروس نبود این اراجیفِ بی سر و ته را به گردن چه کسی می‌انداختم.

                                   

و هرچه طفره می‌روم این متن بی‌مخاطب باشد نمی‌شود که نمی‌شود و گویی باید هر نامه‌ای خطاب به کسی باشد تا پستچی آنرا ببرد. می‌گویم ببرد و نمی‌گویم برساند چون مقصدی دیگر برای هیچ نامه‌ای نیست...

و اسم مخاطب هم تنها از سر ناچاری‌ست و قوانینِ نانوشته‌ی مراسلات.

کاش تو نیز نامی می‌داشتی، یا حداقل آن را برایم می‌گذاشتی و مثل همه‌ی قراردادها حرمتش را نمی‌ریختی تا لااقل چیزی چند حرفی برای صدا زدن و خطاب دادن در نامه‌ها باقی می‌ماند؛

مثل جِبران خلیل جبران که ابتدای هر نامه‌ای می‌نوشت: ماریِ دلبندم...

مثلاً در یکی از داغترین آنها ادامه می‌دهد: ((ماری دلبندم، یک روزِ تمام کار کرده‌ام، اما نتوانستم پیش از شب‌به‌خیر گفتن به تو، به بستر بروم. آخرین نامه‌ی تو، یک آتشِ ناب است، اسبِ بالداری که مرا بر پشت می‌گیرد و به جزیره‌ای می‌برد، جزیره‌ای که فقط ترانه‌های غریبش را می‌شنوم، اما روزی آن را باز خواهم شناخت.))

و دقیقا کدام یک از شعرهای مرا و حروف، واژه و جملات مرا و حتا فواصل بین آنها و حتا نیم‌فاصله‌ها را باقی گذاشتی؟ و بر روی آنها در یک لحظه کبریت نکشیدی؟ تا در چنین شبی از شب‌های بلند مرداد مثل این نامه‌ی جِبران، بکارمان بیاید؟

یا مانند نِزار قبانی که بلقیس را بانو صدا می‌زد حتا یک لقبِ ساخته شده از چند حرف بی‌مقدار ندارم تا مثلا در هشتاد و هشتمین نامه‌ام درست مثل نِزار بنویسم: ((چرا زنگ می‌زنی بانو؟ چرا چنین متمدن ظلم می‌کنی؟ این هنگامه که وقتِ مهربانی مُرده و گاهِ اقاقی گذشته چرا صدایت را به قتلِ دوباره‌ام وا می‌داری؟ من مردی مُرده‌ام و مُرده دوبار نمی‌میرد، صدایِ تو ناخُن دارد و گوشتِ من، چون دیبایِ دمشقی سوزن دوزِ زخمه‌ها...))

من هم برای خودم شعرهایی داشتم که شاید آنقدر نگهشان می‌داشتم تا سالها بعد از مرگم یکی از دوستانم آنها را برای یک انتشاراتی می‌فرستاد و آن نشر هم بصورت اتفاقی یا از سر بیکاری و در وانفسای رکود، تنها برای یادبودم چاپشان می‌کرد؛ تا در میان آن همه واژه‌ی صدمن یک غاز چند یادگاری و یک دیدار پنهانی و دو بوسه‌ی طولانی باقی می‌ماند.

اما می‌دانی این روزها چه می‌کنم ماریِ دلبندم؟ ها؟ فکر می‌کنی همه را از دم می‌سوزانم؟ نه بانوی من!

این کارها جایشان در کتاب قطورِ پیامبرِ منِ جبران است و کتابِ عشق بدون مرزِ نزار...

من شاسیِ کنترل و آی لاتین را در کیبورد، همزمان لمس می‌کنم تا همه‌ی حروف و فواصل و نقطه‌ها هاشورِ آبی بخورند و در تصادفی تصادمی، تعمداً شاسیِ شیفت و دیلیت را همزمان فشار می‌دهم تا کبریتی در خرمنِ مانیتور بیفتد و هرآنچه تا بحال تایپ شده است در کسری از ثانیه آتش بگیرد و حتا در فضایی ابری هم نتوان از آنها اثری یافت....

و بنظرم این بهترین کار است؛ در روزگاری که قراردادها بی‌اعتبارند و در لحظه‌ای شکسته می‌شوند و آدم‌ها حتا حرفهای خودشان را هم فراموش می‌کنند.

حالا که به سطرهای بالاتر نگاه می‌کنم در دم احساسی از وسطم عبور می‌کند و مثل کسی که سفرنامه بنویسد بهتر است آنرا ثبت کنم.

چه نامه‌هایی که پستچی‌های بی‌شماری با دوچرخه‌‌های خورجین‌دار به مقصد نرساندند بی‌که بدانند شعر بوده‌اند...

باقی بقا ماریِ دلبندم

.

#علیرضا_خسروانی

۲۷مرداد۱۴۰۰ خورشیدی...

                                                    

             

                                            

تصویر: گوستاو کلیمت

 

 

 

                  

 

  • علیرضا خسروانی
۱۴
تیر
۰۰

چاپ یکی از اشعارم در سایت وزین ایرانشعر

 

(رِمِدیوس خوشگله)

علیرضا خسروانی

 

به سفیدیِ پرحجمِ چشم‌هات خیره می‌شوم

به سینه‌های حجیمِ دو کبوتر

که در سرت لانه کرده‌اند

به زل زدنِ یک شاهدخت به دوربین

وقتی که می‌گوید:

_نمی‌گذارند ملکه شوم

چون با دلم می‌بینم

با دلم راه می‌روم

و در سرم صداهایی‌ست که مرا خواهند کشت

من هم فکر می‌کنم

تو تهدیدی برای سلطنت هستی

چراکه ماندلا، مایکل و تِرِزا را دوست داری

و لعنت به من که فقط یک رای دارم

 

تو آنقدر زیبایی

که نرسیده به نقطه‌ی اوج این قصه

در تصادفی مشکوک

خواهی مُرد

با یک لیموزینِ لیمویی

توی تونلی در پاریس

کنار دستِ عاشقِ دائم الخمرت

یا در مسیر قُلهک

سرِ یک پیچ

وقتی از گلستان بر می‌گردی

با جیپِ ابراهیم

 

یا تراوش ‌می‌کند صَمغِ زردی از ساق‌ات

وقتی‌که می‌شِکنی

وقتی که سقوط می‌کنی از شاخه‌ای

با دو اسکیتِ تیز       با سما

و التماس ‌می‌کنی به قاضی :

_رهایم کنید

من

تنها بلدم، سنگ روی یخ باشم

لیزم بدهید تا برایتان برقصم

و لعنت به من

که از هیئتِ منصفه نیستم

 

تو آنقدر زیبایی

که قبل از چهل‌سالگی

خودکشی‌ات می‌دهند

با مشتی فِلوکسِتین   در سگی‌ترین ساعتِ صبح

وقتی که بالشی نمور، نوازش می‌کند

موهای بلوندت را

_سینه‌های کوچکِ لیمویی‌ام

شکمِ گردِ شهوانی‌ام

هر چیزی در تنِ من زیباست

هر

چیزی

در تن‌ام

زی...

و این آخرین کلماتِ پریده از گلویت هستند

 

 

یا اینکه

باد تورا می‌برد

یا تو

خودت را به باد خواهی داد

وقتی که تنهایی، رخت‌ها را پهن می‌کنی

رِمِدیوس خوشگله‌ی صدسال تنهایی...

 

در همین سایت این مطلب را (قبرستان مجسمه ها) از من بخوانید.

 

  • علیرضا خسروانی
۰۴
تیر
۰۰

بی‌پاکت بی‌تمبر

علیرضا خسروانی


هرچه هم شبیه به آپارتمانهای سازمانی نمور و یکرنگ شده باشیم باز پشت این کوچه های عمودی قاب‌های زیادی خیره به در مانده اند، تشک‌های زیادی از تنهایی زنج‌موره می‌زنند، بالش‌های زیادی خودشان را خیس می‌کنند.
تو مثل یک مهماندار هواپیما که سرزمین‌های زیادی را زیر پایش دیده باشد چند سفر یک‌بار به خانه‌ات سری می‌زنی. دستی به قاب‌ها میکشی، دستی به ملحفه‌ها می‌کشی و باز...
گلایه‌ای نیست، برای واحدی که در میان چشمک‌های یک بلوکِ دولتی تا صبح روشن است بی‌تعارف تو دلخوشیِ درخشانِ این محله هستی.
در دیاری که اهالی‌اَش در شهربازی‌ها از تهِ دیافراگم جیغ می‌کشند تا صدای ناخن بر شیشه‌ی شبانه‌روز را نشنوند، در عصری که مرگ هدیه‌ای از جانب خداست و مغز‌های پاشیده را بی‌عینک نگاه می‌کنند تا شبیه به گلِ رزِ روئیده بر سقف باشند. در این برهه که واژه‌ی انسان لفظ رکیکی در میان اهلِ جنگل است، قطعا حضور "عشق" موهبتی‌ست تا شاید این مصیبت‌نامه را با آبرو به پایان برسانیم. 
هرچند پنهانی ، هرچند رازگونه ، هرچند دورادور
اما بی‌تعارف همین هم دلخوشیِ درخشانی‌ست برای مهمانداری که گاه و بی‌گاه برای اتاقش هوایی می‌شود...
.
بی‌پاکت بی‌تمبر علیرضاخسروانی

  • علیرضا خسروانی
۰۳
تیر
۰۰


اشک‌های آبی، اشک‌های زرد / محمد الماغوط

 

محمد‌الماغوط (شاعر سوری) زمانی گفته بود تنها درمان افسردگی (عشق، یک زن و آزادی‌) است و بعد از مرگِ همسرش سانیا الصالح که شاعره‌ای خودساخته بود، اندوه فراوان بر دل گرفت و هرگز دوباره ازدواج نکرد. سامی مُبَیَد در مقدمه‌ی این کتاب می‌گوید هربار که به الماغوط اصرار می‌کردم با من مصاحبه کند از این کار سر باز می‌زد و می‌گفت: من از مصاحبه بیزارم چون مرا یاد سرویس‌های امنیتی و مدرسه می‌اندازد و من از یادآوری هر دوی آنها متنفرم. و تنها عبارت قابل ذکری که از او به یاد دارم این است که می‌گفت: من از هیچ چیزِ زندگی‌ام پشیمان نیستم!
محمد الماغوط با فقر و فلاکت و تنگ دستی بزرگ می‌شود و پس از زندگیِ پررنج و اما پربار از شعر و نمایشنامه‌های زیبا، در سال 2007 در اوج افسردگی و بیماری از دنیا می‌رود.
در جایی از او می‌پرسند که چرا به عضویت حزب سوسیال سوریه درآمدی؟ و او پاسخ می‌دهد چون فقیر بودیم؛ دفتر حزب به خانه‌مان نزدیک بود و بخاری داشت. و دفترِ حزبِ دیکرِ سوریه (بعث) دور بود و سرد و بارها تاکید می‌کند که هیچ‌گاه مرامنامه‌ی حزب را نخوانده است. اما در طول عمرش بخاطر زبان گزنده و انتقادی‌اش در شعر و نمایشنامه بارها دستگیر و شکنجه و زندانی و تبعید می‌شود.
موضوع اشعار و نمایشنامه‌های الماغوط ستایشِ وطن و عشق است و البته نکوهشِ حکام ظالم و فقرِ مردمانش.
.
شمشیرها در دمشق
گردن‌ها در لبنان
شکست در فلسطین
شیون در ایران
گرسنگی در سودان
و کمک‌ها به عربستان!

سرمه در یمن
بهشت در غوطه
و پاییز در قاسیون!

دهل در حرستا و جشن در دوما...

دیگر عصر قهرمانی‌ها و شعارها به پایان رسیده است
و عصر خیانت‌ها و بهانه‌جویی‌ها فرا رسیده
لیک خنده‌ی کودکان و چهچه‌ی پرندگان
در جعبه‌ها و بر دوش
از جایی به جای دگر
همچون ابزار شکار و آرایشی 
که به اردوی شاهان و امیران می‌برند!
.
و در شعر دیگری می‌سراید:
اشک‌هایم
بس که به آسمان نگریسته‌ام 
و گریسته‌ام
آبی‌اند.
اشک‌هایم
بس که خوابِ سنبله‌های طلایی دیده‌ام
و گریسته‌ام
زردند...
.
شعرها از کتابِ اشک‌های آبی اشک‌های زرد/ گزیده‌ی اشعار محمدالماغوط/ ترجمه‌ی رامین ناصر نصیر و غسان حمدان/ نشر مروارید
.
پ ن: من این کتاب را در میان چند کتاب دیگر از الماغوط به خاطر ارزان بودنش خریدم (هفت هزارتومان) اما مثل یک دفینه‌ی هزاران ساله و مثل هر کتابِ گمنام و با ارزش دیگری، نمی‌توان بر آن قیمتی گذاشت.

 

علیرضا خسروانی

محمد الماغوط

 

  • علیرضا خسروانی
۲۶
خرداد
۰۰

ساده و عمیق مثلِ زندگی

به بهانه تولد عباس کیارستمی

علیرضا خسروانی

 

 

به این اسامی و نظر آنها توجه کنید:

ژان لوک گودار نماینده سینمایی موج نو فرانسه: سینما با گریفیث آغاز و با کیارستمی تمام می‌شود.

آکیرا کوروساوا ( کارگردان شهیر ژاپنی): به نظرم فیلم‌های کیارستمی خارق‌العاده هستند. کلمات نمی‌توانند احساسات مرا درباره او بیان کنند. پیشنهاد می‌کنم فیلم‌هایش را ببینید و بعد متوجه می‌شوید چه می‌گویم.

مارتین اسکورسیزی(کارگردانِ عنوان‌دار تمامی جوایز معتبر سینمایی در دنیا): کیارستمی نماینده عالی‌ترین سطح هنر در سینماست.

صدالبته برای شناخت کیارستمی نیاز به نقل قول دیگران نیست و کافی است بقول کوروساوا (فقط فیلم‌هایش را ببینید) تا متوجه شوید چه کسی در دنیای امروز نفس نمی‌کشد. هرچند آنهایی دستشان از دنیا کوتاه است که چون اویی ندارند و حسرت نبودنش با کسانی است که فیلم‌های او را چندین و چندبار دیده‌اند.

اگر نشان دادن مرگ بر روی صحنه نمایش یا جلوی دوربین توسط بازیگران و کارگردان‌ها نشانه‌ی هنرمند بودن است و همواره به عنوان یک چالش سخت از آن نام برده‌اند دلیل آن خرق عادت و ضدیت با مفهومی بوده بنام زندگی و البته می‌توان گفت به تصویر کشیدن این مفهوم (زندگی) چالشی عظیم‌تر از مرگ است چراکه می‌تواند مثل توصیفِ اکسیژن، سخت و دور از تصور باشد؛ از بس که انسان در آن غوطه‌ور است، نمی‌تواند وجودش را بفهمد یا لمس کند. ضربه یا تلنگری ندارد که مانند دردی شدید یادآور لحظه‌ی مردن باشد. ساده است و همیشگی مثل هوا یا آسمان؛ و کار کیارستمی در فیلم‌هایش همین است؛ نشان دادن زندگی. نشان دادنِ اکسیژن، محیطی از خلأ که اگر نباشد هستی و ماهیت بی‌معنی می‌شوند. یعنی نشان دادن عمیق‌ترین معانی در انبوهی از عادت‌ها، یافتن زیبایی در دل کلماتی مثلِ (عادی)، (ساده)، (روزمره). یعنی زندگی از پشت شیشه‌ی یک ماشین و مناظر: نور آفتاب، درخت، گیاه، رود و صدایی که باد در آنها می‌دمد.

کیارستمی در فیلم‌هایش نه به مرگ کار دارد و نه به عمق کهکشان‌ها و نه به دنیای دیگر. او حلقه‌ی گمشده‌ی انسان پست مدرن را به تصویر می‌کشد؛ زندگی به معنای واقعی کلمه. نه زندگی به معنای مادیات و آنچه در مالکیت انسان باشد. از این جهت در هیچ یک از فیلم‌هایش هیچگاه نگاه جنسیتی وجود ندارد. انسان را فقط انسان معرفی می‌کند و نه یک مرد یا یک زن. و این ناب‌ترین و بکرترین مفهوم را بیشتر اوقات با دنیای کودکان نشان می‌دهد که بکرند و هنوز نماینده‌ای برای یک جنسیت نشده‌اند (سه‌گانه کوکر را اگر ندیده‌اید ببینید یا اگر دیده‌اید یکبار دیگر تماشا کنید).

و هرگاه می‌خواهد از کلافگی و خستگیِ یک شخص، نسبت به روزمرگی سخن به میان بیاورد، بطور کلی انسان را _بدون نگاه به جنسیت آن_ خسته به تصویر می‌کشد و در انتها اکسیرِ درمانش را همان مفهوم گم شده یعنی زندگی معرفی می‌کند؛ مثلا در (طعم گیلاس) آقای بدیعی (همایون ارشادی) در منطقه‌ای در حاشیه‌ی شهر می‌چرخد تا کسی را بیابد _که در قبال پول قابل توجهی_ بعد از خودکشی روی او خاک بریزد اما در کمال شگفتی، در میان فقیرترین آدم‌ها هم کسی حاضر به چنین کاری نمی‌شود و در آخر شخصی او را منصرف می‌کند که مسئول تاکسیدرمی پرندگان در یک موزه طبیعی است. او با تعریف کردن ماجرای روزی که خودش قصد خودکشی داشته و چطور طعم یک توت مانع خودکشی او شده، پیشنهادش را می‌پذیرد اما...

یا اگر در این حلقه‌ی گم شده یعنی زندگی انسان حلقه‌ی دیگری را گم کند و یا بدان احساس نیاز کند آن چیزی نیست جز عشق و این مفهوم را در (کپی برابر با اصل) به زیبایی نشان می‌دهد. یک خانم فرانسویِ فروشنده‌ی عتیقه‌جات (ژولیت بینوش) به یک کارشناس آثار تاریخی (ویلیام شیمل) علاقه‌مند می‌شود و در نشان دادن این حس و نیاز به آن (عشق)،  ‌چنان گم می‌شود که در پایان، مخاطب هم مرز خیال و حقیقت را گم می‌کند، درست مثل کپی از یک اثر هنری که با اصلِ آن برابری می‌کند.

بطور کلی جهان‌بینیِ عباس کیارستمی خیلی ساده اما به شدت عمیق است. ساده از این جهت که انسان برای یافتنِ دلیلِ زیستن اگر به اطرافش کمی ژرف‌تر از همیشه نگاه کند دلایل زیاد و زیبایی می‌یابد که هرکدام به تنهایی او را به زندگی می‌چسبانند و در این بین اگر مفهومی گم شده باشد آن مفهوم عشق است؛ چه عشق به زندگی و چه عشق به یک هم‌نوع.

 

  • علیرضا خسروانی
۲۶
خرداد
۰۰

 

کلیک کنید به داستان بنزین آزاد بروید. 

کلید کنید به داستان صندلی عقب بروید.

قبرستان مجسمه ها

علیرضا خسروانی

ورود به سایت ادبی ایرانشعر (وب‌سایت ادبیات فرمالیستی ایران)

20 دی 98

از روی پل، یعنی جایی که من ایستاده بودم نور چراغ برق، حاشیهی رود را مثل روز روشن کرده بود. هرچند بخاطر فاصله‌ی زیادم با آنجا، اجسامِ پراکنده در آن کاملا مشخص نبودند اما مجسمه‌های کهنه‌ای که شاید شهرداری از داخل پارک‌ها جمع‌آوری می‌کرد و به اینجا می‌آورد از دور مثل تندیس‌های فرو رفته در گِل معلوم بودند. هوا چنان سرد بود که حتا جرأت بیرون آوردن یک نخ سیگار را از جیب پالتواَم نداشتم اما تماشای انعکاس نورِ چراغها روی بطری‌های شیشه‌ای و پلاستیکی _که مثل سرامیک کف رود را تزیین کرده بودند_ می ارزید به تحمل این سوزِ عجیب و غریب. هیچ جنبنده‌ای این وقت شب بیدار نبود یا اصلا جرأت بیرون آمدن از دست این سرما را نداشت. اینکه گربه‌ها و سگ‌ها هم بیرون نبودند، حسِ شجاعانه‌ای به من می‌داد اما آنچه مجابم می‌کرد تا در این ساعت از شب به تماشای قبرستان مجسمه‌ها بیایم، کنجکاوی و کشف رازی بود که لذت بیرون آمدن را صد چندان می‌کرد و حدس درباره‌ی تندیس‌هایی که زیر پل را اشغال کرده بودند و فقط شب‌ها سر و کله‌شان پیدا می‌شد و روزها یا من دقت نمی‌کردم یا اثری از آنها نبود.

یکی از آنها مردی در حالت سجده بود، که شاید آن را از میدانی با اسمی مذهبی به اینجا آورده بودند. با خودم گفتم، هنگام طلوع آفتاب وقتی به گرده‌ی برنزی‌اش نور می‌تابیده چه ابهتی داشته است. یا زنی که بچه‌اش را به سینه‌اش چسبانده بود و به زمین خیره بود. حتما مربوط به میدانی بوده با نام مادر؛ اطرافش را گل و لایِ رود با پارچه‌های کهنه و پتوهای مندرس پوشانده بودند. یکی از آنها که بنظر جوانِ بلندقدی می‌آمد، بازویش را چسابنده بود و هنوز سرخیِ رنگی که روی ساعد و دستش ریخته بودند از دور سوسو می‌زد؛ شاید نامِ یکی از قهرمانان ورزشی را _که در میدان مبارزه زخم برداشته بود_ بر روی آن گذاشته بودند. پیرمردی خمیده و گوژپشت، تندیس دیگری بود که در آبِ رود، شاید وضو می‌گرفت. می‌دانم اسم میدان یا بوستانِ محل نصبش، پدر بوده.

اما در میان آن همه تندیسِ عجیب، یکی از آنها حالت غریبی داشت که هرچه فکر می‌کردم نمی‌تونستم اسم میدانش را حدس بزنم یا حتا دلیل نصبش را بفهمم. شلوارِ پاره‌پوره و کهنه‌اَش تا زیرِ زانوهای خشک و سیاهش پایین بود. ران‌هایش به میله‌ رسیده بودند و جسمِ سفیدی را با دست راست در کِشاله‌ی رانش فرو برده بود و در همان حالتِ نامتعادل خوابیده بود. من ساعت‌ها به آن دقت می‌کردم تا این راز را کشف کنم اما کدام میدان در این شهر به چنین تندیسی نیاز داشت؟! کجای این شهر به این مردِ تکیده نیاز داشت؟! این مجسمه‌ی سیاه و زشت به درد کدام نمایشگاه می‌خورد؟! کدام هنرمند به این مجسمه دل خوش می‌کرد؟! هرچه بیشتر نگاه می‌کردم، تاریکی در شبکیه چشمم بیشتر می‌شد و تصویر تارتر و کِدِرتر. در همین گیر و دارِ کشف راز بودم که بادی خشن از زیر پل _مثل عقابی که از لانه‌اش برای شکار بیرون بپرد_ به پاهای تندیسِ بی‌نام پیچید و آرام آرام سقوطش داد و تندیس در گِل‌های حاشیهی رود فرو رفت.

 

ایرانشعر 

 

 

                                                   

 

  • علیرضا خسروانی
۲۶
خرداد
۰۰

کلیک کنید به داستان بنزین آزاد بروید. 

کلید کنید به داستان قبرستان مجسمه ها بروید.

 

داستانک 2

صندلی عقب

علیرضا خسروانی

هفته‌نامه ویرنامه / سال پنجم / شماره۷۷

زن لاغر روی صندلی عقب نشست و خطاب به زن نسبتا چاقی که همراهی‌اش می کرد با صدایی بلند طوری که من هم بشنوم گفت: ((دماغ خر هم سفیده خواهر. اگر به زردی باشه حلیم وارفته خوشگلِ سفره است. به زلم زیمبو باشه یابوی عروسی هم هزارتا رنگ و رشمه داره. به سرخاب سفیدابم که باشه بوقلمون شبِ چله پنجه‌ی آفتابه. به این حرفا گوش نده خواهر.)) زن چاق نفس‌زنان خود را کنارش کشاند و از داخل آینه نگاهی به من انداخت. به نظر می‌رسید از اینکه همراهش اینقدر داخل ماشین آژانس داد می‌زند خجالت می‌کشید. نیشگونی از بازویش گرفت و آرام گفت : ((آبجی توروخدا بس کن. اینجا دیگه آبرومونو نبر.)) زن لاغر زیر چشمی به من نگاهی انداخت و گفت: ((آقای راننده هم مثل برادرمونه؛ چی گفتم توروخدا؟! اه!)) و طوری که انگار مجوز بلند حرف زدن را گرفته باشد غر زدن را از سر گرفت: ((ما هم اگه می خواستیم شوهر کنیم الان چنتا کاکل به سر مثل توله‌هایی که خودشو خواهراش پس انداختن، دور و ورمون وول میخورد. سر آسوده‌ای داریم؛ آقا بالاسر میخوام چکار؟! والا!)) و رو به آینه گفت: ((ها برادر؟ من دروغ میگم؟!)) من که نمی‌خواستم وارد این بحث شوم حواسم را دادم به رانندگی و دنده‌ای عوض کردم.

 

اما نا امید نشد و آرام‌تر، طوری که مثلا حرفِ زنِ چاق رویش تاثیر گذاشته، پچ‌پچ‌کنان گفت: ((دیدی موبلاشو ورپریده! روضه‌ی سال پیش فیروزه‌ای داشت. مخملِ برجسته گرفته با چوبِ روسی. از کجا میارن اینا خواهر؟! شوهرِ الواتش چکار میکنه تو اون اداره؟! میگن مسئول خریده! من‌که گناهِشو نمی شورم. خداکنه راست نگن مردم! والا!)) زن چاق چشم غره‌ای رفت و گفت: ((بس کن توروخدا چکار داری به‌مردم عِه!)) باز توی آینه نگاهی به من انداخت و گفت: ((من چیزی گفتم داداش؟!)) وقتی عکس العمل تایید کننده‌ای از من ندید باز سرش را نزدیک گوش همراهش برد و پچ پچی کرد. نشنیدم چه گفت اما یکهو زن چاق از کوره در رفت و رو بمن گفت آقا من پیاده میشم. من هم از خدا خواسته گوشه‌ای پارک کردم و گفتم: ((بفرمایید خانم!)) زن چاق هن هن کنان پیاده شد و زن لاغر هم بدون آنکه به من نگاهی بیندازد سریع پیاده شد و در را محکم پشت سرش بست.

می خواستم صدایشان بزنم که کرایه شان را بدهند اما پشیمان شدم. دنده را جا زدم و راه افتادم.

  • علیرضا خسروانی
۲۵
اسفند
۹۹

 

فصلنامه بابان

سال اول/ شماره دوم/ تابستان98

شاعرانگی در داستان (کنایه)

علیرضا خسروانی

 

فایل pdf و با کیفیتِ شماره دوم فصلنامه بادبان را می‌توانید در انتهای همین پست دانلود نمایید.

 

آرایه های ادبی و آنچه بعنوان اشتراکات میان شعر و داستان از آنها یاد می شود، علاوه بر زینت کردن اثر ادبی به لحاظ زیبا شناختی به صاحب اثر این کمک را می کند تا جمله یا جملاتی طولانی را در قالب ترکیبی کوتاه و البته زیبا ارائه دهد. در این بین، برخی از این آرایه ها قابلیت مانور بیشتری برای نویسنده یا شاعر دارند تا با استفاده از آنها تصاویری بهتر و البته متناسب تر با فضای اثر خلق کنند. گاهی صاحب اثر این شانس را دارد تا متناسب با نوع ادبی که ارائه می‌دهد از این آرایه ها بهره ببرد. بعنوان مثال ممکن است یک شاعر برای خلق تصاویر زاییده ذهن خود از آنها بهره ببرد و یک داستان نویس برای نشان دادن زبان و لحن شخصیت‌های داستانش از آنها استفاده کند. و یا کوتاهی و موجز بودن یک اثر می تواند کاملا بستگی به نوع استفاده از این اشتراکات یعنی آرایه‌های ادبی داشته باشد. چراکه هر ترکیب شاعرانه مانند انواع استعاره، مجاز، کنایه و غیره مانند بسته‌ای، حامل معانی بسیار و البته کاربردی عمل می‌کنند. بعنوان مثال به سطری از رمان شوهر آهو خانم اثر محمدعلی افغان توجه کنید:

(( نوروز خپل هم بیکار است، روی سکوی قهوه خانه نشسته زیر بغلهایش را نگاه می کند، لب تر کنی معلق زنان اینجا حاضر شده است. ))

نویسنده در این سطر از آرایه کنایه بعنوان یکی از اشتراکات شعر و داستان _چندین بار، پشت سر هم_ استفاده کرده است. بجای استفاده از جملات بسیار و البته عادی برای نشان دادن بیکاری و علافی یک شخصیت (نوروز خپل) بصورت کنایی می نویسد: به زیر بغلهایش نگاه می‌کند که کنایه از بیکاری است. و یا لب تر کردن که کنایه از یکبار چیزی را گفتن است و معلق زنان که ترکیبی کنایی است به معنای با عجله آمدن.

 

 

    

 

 تعریف کنایه

اما برای تفهیم دقیق ترِ این موضوع، بهتر است ابتدا تعریفی اجمالی از کنایه بیاوریم:

جلال الدین همایی (1278 _ 1359) ادیب ایرانی، در تعریف کنایه چنین می نویسد :  (( کنایه در لغت به معنی پوشیده سخن گفتن است و در اصطلاح، سخنی است که دارای دو معنی قریب و بعید باشد، و این دو معنی لازم و ملزوم یکدیگر باشند. پس گوینده آن جمله را چنان ترکیب کند و به کار برد که ذهن شنونده از معنی نزدیک به معنی دور منتقل شود )).

به عبارت ساده تر، کنایه، واژه یا عبارتی است که معنای نزدیک آن مورد نظر گوینده نیست، بلکه مفهوم دورِ آن مدنظر است. مثال:

وقتی می گوییم (فلانی دست به جیب است) صرفا منظورمان این نیست که مدام دستهایش را در جیبش می برد، بلکه مراد از این عبارت خَیر و بخشنده بودن اوست. و یا عبارت (دست و پا گم کردن) کنایه از هول شدن و نگرانی است. وگرنه چگونه ممکن است کسی دست و پایش را گم کند. هرچند برای مخاطب هردومعنی آن دریافت می شود اما معنای دوم مورد نظر است. یا ثابت قدم بودن که کنایه از با اراده بودن است.

 

تفاوت کنایه و مجاز

با این تعاریف و به خاطر نزدیکی زیاد مجاز و کنایه به هم، ممکن است جایی آن‌ها را از هم تشخیص ندهیم و اینکه بسیاری از قدما کنایه را نوعی مجاز می دانند. که البته تفاوت‌های ظریفی بین آنها وجود دارد. ازجمله اینکه در مجاز همیشه قرینه‌ای وجود دارد که ما را به سمت معنای حقیقی می‌برد. و اینکه مجاز در واژه خودش را نشان می‌دهد و کنایه در ساختار کلام. به‌ این ‌ترتیب شاعر یا نویسنده، زمانی که نخواهد یا به هر دلیلی نتواند منظور خودش را صریح بیان کند از  کنایه استفاده می‌کند. و ساده‌تر اینکه در مجاز، فقط یکی از دو معنی، قابل دریافت است؛ آن هم معنی غیرحقیقی است. اما در کنایه، هردو معنی دور و نزدیک دریافت می‌شود ولی معنی دور اراده شده است. برای مثال وقتی در بیان خسیس بودن کسی می گوییم: (آب از دستش نمی‌چکد) هم معنای نریختن آب از دستش دریافت می‌شود، هم معنای دوم یعنی خسیس بودن. اما معنای دوم مورد نظر است. و یا (دست گل به آب دادن) که کنایه از اشتباه بزرگ کردن است.

 

 

تفاوت کنایه و استعاره

در برخی موارد پیش می آید که کنایه و استعاره در هم می‌آمیزند اما این بدان معنی نیست که کنایه گونه‌ای از استعاره باشد یا بالعکس. بعنوان مثال در عبارت ((گل نامه‌ی غم به دست گیرد)) استعاره‌ای است که حاصل معنی آن، کنایه از پژمردگی گل است و همانطور که پیش‌تر گفته شد، برخی از آرایه‌های ادبی در حین کوتاه بودن آنها از لحاظ واژگانی، مانند بسته‌ای، حامل مفاهیم زیبا و ادبی کاربرد دارند که برای تفهیم بهتر مخاطب به یاری صاحب اثر می‌آیند. گاهی برخی از این آرایه‌ها از این جهت وظایف یکسانی دارند، اما کاملا با یکدیگر متفاوتند؛ مانند تفاوت کنایه و استعاره:

معمولا استعاره در (واژه) و کنایه در (ساختار کلام) روی می دهد، مثال:

گفتا که مرو به غربت و می بارید

از نرگس تر، به لاله بر مروارید

(نظامی)

در این بیت نرگس، لاله و مروارید به ترتیب استعاره از چشم، چهره و اشک هستند.

اما در بیت:

دامن هرگل مگیر و گرد هربلبل مگرد

طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش

(صائب)

 

عبارتهای : (دامن چیزی را گرفتن)  و (گرد چیزی گردیدن) کنایه هستند و در بافت کلام و عبارت آمده اند.

 

 

کنایه در داستان

کنایه یکی از عناصر تصویرساز در شعر و ادب فارسی است و به مثابه نوع ادبیِ بکار رفته، کارکردهای متفاوتی دارد. شاعر به وسیله ی کنایه عواطف و احساسات خود را هنرمندانه و مؤثر بیان می کند؛ گاهی برای رسایی در ایجاز کلام و گاهی برای تصویر سازی. حتا ممکن است برای دوگانگی در معنا و ابهام، اغراق، ترس از ذکر نام ((در اشعار سیاسی و هجو)) و حتی رعایت ادب و تقاضا از آن بهره ببرد؛ بطور مثال در بیت زیر، عبید زاکانی _با استفاده از کنایه و رعایت ادب_ از پادشاه می خواهد تا صله اش را برگرداند؛

تا ابد نام تو باقی باد و نام دشمنت

همچو مرسوم مَنَش ناگه قلم بر سر زده

((قلم بر سر زدن)) کنایه از نادیده گرفتن و حذف کردن است.

و یا در ادبیات عرفانی ((اشعار مولانا، عطار، سنایی و...)) برای انتقال معانی از این آرایه ادبی استفاده های زیادی شده است.

اما کنایه در داستان علاوه بر موارد فوق، ممکن است وظایف دیگری را نیز بر عهده بگیرد. نویسنده ممکن است با استفاده از آن، زبان داستان را سر و شکل دهد چراکه کنایه به ظنِ بسیاری از ادیبان، آرایه ای زبانی است. و یا برای ساخت فضای حاکم بر داستان، کنایه گزینه ی مناسبی است. چون _مانند تشبیه و استعاره_ همواره در ادبیات عامیانه مردم جایگاه ویژه ای داشته و ممکن است طبقات مختلف اجتماع از کنایه های متفاوتی برای رساندن منظورشان استفاده کنند. همچنین برای پرداخت شخصیت های یک داستان، کنایه، آرایه ادبیِ کارامدی است؛ چراکه در دایره لغاتِ هر شخصی به فراخور آموخته ها، گذشته، محیط و ادبیات اطرافیانش، واژه ها و ترکیبات متفاوتی موجود است که نویسنده می تواند با استفاده از آنها شخصیت های خاص و گوناگونی بسازد. در برخی داستانها هم ممکن است صاحب اثر به ناچار در لفافه حرف بزند یا نیاز باشد غیر مستقیم منظور خود را برساند در این صورت استفاده از آرایه ادبی کنایه مناسب و منطقی است.

 و اینکه این آرایه که چند سطر توضیح را بصورت فشرده و البته جذاب و زیبا بیان می کند در کوتاه و موجز کردن اثر ((بویژه داستان کوتاه)) نقش بسزایی دارد. قبل از آنکه برای تفهیم مطالب فوق مثالهایی آورده شود باید گفت برخی از کنایه ها ساخته ی قلم قدما و گفتار عامه ی مردم بوده و ریشه در تاریخ ادبیات یک سرزمین دارند و برخی دیگر توسط خود نویسنده و بر اساس فضای حاکم بر داستان ساخته می شوند؛ بقول سیروس شمیسا: (( نباید پنداشت که شاعران و نویسندگان همیشه کنایه را از زبان مردم أخذ می کنند، بلکه شاعران و نویسندگان بزرگ در زمینه ی کنایه نیز مانند زمینه های دیگر نو آورند)).

 

    

 

مثالها:

 داستان کوتاه فارسی شکر است، محمدعلی جمالزاده:

هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران باهم نمی سوزانند. پس از پنج سال دربدری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحه ی کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بانهای انزلی به گوشم رسید که ((بالام جان، بالام جان)) خوانان مثل مورچه هایی که دور ملخ مرده ای را بگیرند، دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموماً کاسب کارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد لایموت هم بند کیسه شان باز نمی شد و جان به عزرائیل می دهند و رنگ پولشان را کسی نمی بیند. ولی من بخت برگشته ی مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمه ی چربی فرض کرده و ((صاحاب صاحاب)) گویان دورمان کردند و...

ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخه مان را از چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم...

دست انداخت مچ مارا گرفت و گفت: ((جلو بیفت!)) و ماهم دیگر حساب کار خود را کرده و ماست ها را سخت کیسه انداختیم.

 

    

 

 

داستان کوتاه سه قطره خون، صادق هدایت:

یک سال است اینجا هستم، شبها تاصبح از صدای گربه بیدارم. این ناله های ترسناک، این حنجره ی خراشیده که جانم را به لبم رسانیده...

یک دکتر داریم که قدرتی خدا چیزی سرش نمی شود...

بامن خیلی گرم گرفته. میگوید هرکسی که پیشانیش بلند باشد، اگرهم چیزی بارش نباشد، کارش می گیرد و اگر علامه ی دهر باشد و پیشانی نداشته باشد، به روز او می افتد...

 

    

 

 

رمان بند محکومین، کیهان خانجانی:

افغان کله چرخاند نگاه کرد، گنگ و گیج، خواب از چشمانش چکه می کرد. دیوانه ی چای بود. بشکه ای و داغ می خورد. دهنش آستر داشت. بعد می گفت ((هیچ چای چای باروتیِ قندهار نمی شود برادر.)) فیلمش را داشتم. بیدار که می شد، کله را چندبار تکان می داد. عمو می گفت ((آ... آی برادر، تمام خوابت بچکید سرِ ما.)) البته همیشه هوای افغان را داشت، می گفت (( هم همزبان است، هم خون سرخ، هم یارِ راه.)) واقعی واقعی، درون اتاق حقِ آب و گِل و کاهگل داشت...

قدیمی ها می گفتند اول عمو فهم کرد مهندس قرصی است، سیاه خمار شده، کله اش به پاشنه اش پنالتی می زند...

 

حال بر اساس توضیحات داده شده می توان نتیجه گرفت که شاید کنایه بعلت داشتن قابلیت استفاده در ادبیات عامه، جزئی از استخوان‌بندی داستان تصور شود اما به هر حال از ارکان تخیل است که آن نیز از ویژگی‌های مهم شعر می باشد و داستان، آن را _به مانند شاخصه‌های دیگر شاعرانگی_ به عاریه می‌گیرد و به مانند بسیاری دیگر از اشتراکات شعر و داستان _زبانی و مفهومی_ در پیشبرد روایت، تفهیم ماجرا ، به تصویر کشیدن صحنه ها و شخصیت پردازی به مدد نویسنده می آید و یا به زیباتر شدن آن می افزایند.

 

منابع:

بیان و معانی، شمیسا سیروس

علوم و فنون ادبی2 ، دوره دوم متوسطه، چاپ1396

رمان شوهر آهو خانم، افغان محمدعلی

داستان کوتاه فارسی شکر است، جمالزاده محمدعلی

داستان کوتاه سه قطره خون، هدایت صادق

رمان بند محکومین، خانجانی کیهان

 

 

 

                                        

                                        

 

فایل pdf شماره دوم فصلنامه بادبان

دریافت
حجم: 10.8 مگابایت

 

 

  • علیرضا خسروانی
۱۰
اسفند
۹۹

فصلنامه بادبان

سال اول شماره اول بهار98

شاعرانگی در داستان (استعاره)

علیرضا خسروانی

((برای دانلود فایل pdf و با کیفیت نشریه بادبان به انتهای این مطلب مراجعه نمایید.))

از آنچه میان هنرها مشترک است نمی‌توان به سادگی گذشت. شعری که در یک نمایشنامه جریان دارد یا داستانی که در یک تابلوی نقاشی. این تعبیر شاید کمی شاعرانه باشد اما اشتراکاتی که در همه ی هنرها و انواع ادبی وجود دارد غیرقابل انکار است.

ویلیام فاکنر نویسنده همانگونه که شاعر را موسیقی‌دانی شکست خورده می‌داند _ که دلیلی روانشناختی است مبنی بر آهنگ نهفته در شعر_ داستان نویس را نیز شاعری شکست خورده می‌داند. هرچند این نظر همچنان قابل رد یا پذیرش است اما می‌تواند بیانگر اشتراکات متعدد بین شعر و داستان باشد.

با این وجود در روایت های جاری در مثنوی‌های کلاسیک و اشعار نو( مدرن و پست مدرن)

دو سویه بودن این رابطه نیز، مشهود است.

 

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برین روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن جز به راز

 

این چند بیت که آغاز داستان ضحاک از شاهنامه است تأییدی بر این مدعاست. فردوسی برای شروع یک ماجرا تنها در چند بیت، توصیف بی‌بدیلی از جَو حاکم بر آن زمانه به تصویر می‌کشد. که اگر از دید داستانی به این شاهکار ادبی بنگریم می توان همه ی عناصر داستان را، از زاویه دید (دانای کل نامحدود) گرفته تا شخصیت پردازی و دیگر عناصر تشکیل دهنده ی یک رمان، در آن مشاهده کرد. و البته مثال‌های بی‌شمار دیگری از ادبیات کلاسیک ایران و جهان در این زمینه :

(مثنوی معنوی از مولانا_ لیلی و جنون ، شیرین‌ و فرهاد از نظامی گنجوبی_ ایلیاد و اودیسه اثر هومر و ...)

و یا اشعار روایی برخی از شاعران معاصر (نیما یوشیج، مهدی اخوان ثالث، سیاوش کسرایی، حمید مصدق و...)

به قسمت آغازین شعر کتیبه اخوان ثالث توجه کنید:

 

"فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود

و ما این سو نشسته، خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر

همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای

و با زنجیر

اگر دل میکشیدت سوی دلخواهی

به سویش می توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود

تا زنجیر..."

 

به وضوح، زاویه دید اول شخص و فضاسازی را  که از عناصر داستانی است در این شعر

می بینیم.

      

اما آنچه قابل توجه است وام گرفتن داستان نویسان از ویژگی‌ها شعری در روایت‌‌‌هاست، یعنی روی دیگر این مقوله.

 در بسیاری از داستان‌های واقع‌گرایانه که از زبانی شاعرانه برخوردارند، نویسنده با استفاده از انواع آرایه‌های ادبی، صنایع لفظی و حتا شعری، از جمله: تشبیه و استعاره،  تکرار و واج‌آرایی، کنایه و مجاز، تضاد، جانبخشی و جاندارپنداری، حس آمیزی و...، نثر داستان را شاعرانه می‌کند. و یا از دیگر مشخصه های شاعرانگی، مانند انواع استعاره غیر بلاغی (استعاره مفهومی و قطب استعاریمجازی) برای ارائه مفهوم نهفته در داستان استفاده می کند. چنانکه در بعضی از داستان‌ها اگر عناصر تشکیل دهنده و ماجرا وجود نداشته باشد بدلیل وجود آرایه‌های ادبی و حتا وزن عروضی_ با شعر اشتباه گرفته می‌شود‌:

 

گِل به سر انگشت‌های سلوچ موم بود. گُل بر آن انگشت‌ها (جای خالی سلوچ، دولت‌آبادی، ص۱۲)

دست‌هایش را بی‌هوا در هوا تکان می‌داد.بال بال می‌زد(همان، ص۱۳)

صورتم را به صدای خنده‌اش می‌چسباندم (یوزپلنگانی که با من دویده‌اند، نجدی، ص۴۷)

آب طاهر را بغل کرده بود( یوزپلنگانی که با من دویده اند، نجدی، ص7)

آجرها هم آمدند. مادر فاطی هم در آن صدایی که هوا را پاره کرده بود با من به بیرون از اتاق پرت شده بود ( همان، ص۴۷)

پرده‌ای که به باد تکیه داده بود تا وسط اتاق می‌آمد و پاهای توری خودش را به من می‌مالید( همان، ۴۸)

صدای افتادنش را تمام گیاهان شنیدند (همان، ص74)

من، مردی مفرغی رنگم که چهارسال دیگر به چهل سالگی می رسم. حافظه ی سمج و فکرهای مدامم را با سکوت در برابر آدم های پرصدا جبران می کنم. ( ماه نیمروز، مندنی پور، ص48)

همیشه برای من همین طور است.مثل سایه ی یک تیر چراغ برق ندیده گرفته می شوم. (همان، ص 49) 

نور چراغ مهتابی خیابان از لای پرده ی پنجره روی سقف افتاده بود ، مثل یک ماهی ، ماهی مهتابی پوزه باریکی که دمش به چوب پرده چسبیده و زنجیر جارِ بلوری توی شکمش فرو رفته. (همان، ص56)

 

 

        

   

 

استعاره

اما از میان انبوه آرایه‌های ادبیِ مشترک در شعر و داستان، تشبیه در میان نویسندگان رواج بیشتری یافته است. که در بیان و توصیف صحنه‌ها، موقعیت‌ها و حتا شخصیت پردازی به وی کمک بسیاری کرده و خوانش داستان را نیز برای مخاطب لذت‌بخش‌تر می‌کند. این خصیصه ممکن است از ساده‌ترین نوع تشبیه گرفته تا پیچیده‌ترین مشتقات آن یعنی انواع استعاره ( مکنیه_ مصرحه) برای داستان‌نویس مورد استفاده قرار گیرد.‌

تشبیه در علم بیان مانند کردن چیزی است به چیزی دیگر و دارای چهار رکن است (مشبّه _ ادات تشبیه_ وجه شبه_ مشبّه بِه) و استعاره که از مشتقات آن است به عاریت گرفتن یک عبارت است بجای عبارت دیگر بر اساس شباهت بین آن دو ، و از چهار رکنِ تشبیه، تنها یک رکن آن را دارد (مشبّه یا مشبّه به) .

 

باز امشب ای ستارۀ تابان نیامدی

باز ای سپیدۀ شب هجران نیامدی

بعنوان مثال در بیت بالا از شهریار محبوبِ شاعر (مشبّه) حذف شده و "ستاره تابان و شب هجران" (مشبّه به) به جای آن (بعنوان استعاره) آمده است.

 

و یا مثال زیر از گلستان سعدی:

"شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد. موضعی خوش و خرّم و درختان درهم، گفتی که خردۀ مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریّا از تاکش آویخته."

گل ها و سبزه های رنگارنگ (مشبّه) حذف شده و به جای آن خردۀ مینا (استعاره) آمده است. همچنین خوشۀ انگور (مشبّه) حذف شده و به جای آن عقد ثریّا (استعاره) آمده است.

 

و یا در این بیت از نظامی:

گفتا که مرو به غربت و می بارید

از نرگس تر، به لاله بر مروارید

واژه های نرگس ، لاله و مروارید در معنای اصلی خود بکار نرفته اند، بلکه به ترتیب استعاره از چشم، چهرۀ زیبا و اشک هستند.

حال با این تعاریف، نویسندگان داستان نیز با استفاده از این آرایه ها تصاویر پایداری در ذهن خواننده ایجاد می کنند:

همه‌ی چراغ‌ها و حتا زنبوری‌ها روشن بود، و کاروانسرا از دور به دهکده‌ای در مه شبیه بود (سمفونی‌مردگان، معروفی ص۹)

مثل باد از بیخ گوش آدم می‌گذشتند ( همان، ص۱۵)

چشم‌های مادر از قعر فرورفتگی‌ها، در سقف مانده بود، مثل لانه‌ی چلچله‌ها در تنه‌ی درختان پیر (همان ص۱۹)

دهانش مثل ماهی تازه صید شده باز و بسته می شد (یوزپلنگانی که با من دویده اند، نجدی، ص15)

گلوی مرتضی مثل کاغذ سمباده شده بود(همان، ص17)

گازوئیل مثل استفراغ قاطی استخر می شد (همان، ص18)

صدایی نرم مثل علف (همان، ص22)

دانه های باران نرم بود مثل صبح (همان، ص38)

صدا شبیه سورتمه اسبی روی یخ یا شیشه بود (همان، ص53)

بازجویی های طولانی به درازای خیابانی تا بازداشتگاه ( دوباره از همان خیابان ها، نجدی، ص25)

انگار چنگک چاه خانه تیزش را بندازه تو دل آدم (همان، ص52)

کوچه مثل طناب باز شده از گردن ورزاهای ذبح شده افتاده زیر پنجره ام (همان، ص 96)

عقیل مثل یکی از همین پایه ها بود. معلق (عقیل عقیل، دولت آبادی، ص38)

گریه، دختر نابالغی است در خانه ی غریبان(همان ص23)

خود کلوخ بود. کلوخ شده بود، کلوخی بر کتل (همان، ص17)

لب هایش لرزیدند، لرزه ی پوست گرده گوساله ای وقتی خرمگسی آن را بگزد (همان،ص36)

قلبش می تپید. تکه ذغالی گداخته در سرماهای نیم شب... (جای خالی سلوچ، دولت آبادی، ص380)

مرگان کاری ترین زن زمینج، شمشیر دو دمه (همان، ص1088)

رود در هفت شاخه و هر شاخه اژدهایی پیر ، نرم وخاموش می خزید (همان، ص 997)

تپش قلب مرگان تندتر شد. پرنده ای در جاذبه نگاه یک افعی (همان، ص  400)

زمین چون چشم یتیمی حسرت زده بود . پهن، بی پایان و بی گناه (کلیدر، دولت آبادی، ج1 ص198)

پاییز برگ شده ای از کوچه می گذشت (همان، ص112)

خودمان را ریختیم لای بچه ها (دوباره از همان خیابان ها، نجدی، ص48)

پشم هایش ریخته (همان ، ص 52)

تشتی پر از چراغ چراغ اتاق عمل ( همان)

چشم هایش درخشش سرب از زنگ ساییده شده دارند (ماه نیمروز، مندنی پور، ص55)

       

 

 

         استعاره مفهومی

گاهی هم داستان نویسان از دیگر انواع استعاره ( استعاره مفهومی) برای تفهیم و زیباتر شدن اثر استفاده می کنند که البته نباید آن را با استعاره ای که از تشبیه مشتق می شود اشتباه گرفت. چرا که استعاره مفهومی طبق نظریه لِیکاف و جانسون (زبانشناسان آمریکایی) فهماندن یک ایده بر اساس یک ایده یا حوزه مفهومیِ دیگر است.

جرج لِیکاف معتقد است استعاره تنها مختص زبان نیست و سرتاسر زندگی روزمره انسان _از جمله اندیشه و عمل او را _ در بر می گیرد.

 به عنوان مثال در جمله (قیمت ها بالا رفته) که در بین همه ی انسانها مشترک است، برای نشان دادن وضعیت اقتصاد و یا (کمیت ها) از مفهوم (بالا رفتن) که مربوط است به حوزه ی (جهت ها) استفاده می شود. البته لازم به ذکر است در استعاره مفهومی بین ایده ها و حوزه ها قطعا ارتباطی موجود است که برای تفهیم موضوع مورد توجه و استفاده قرار می گیرد.

یا وقتی در ارتباط بین دو نفر گفته می شود (این رابطه به بن بست رسیده است) برای تفهیم وضعیتِ یک رابطه ی عاشقانه از مفهومی دیگر (راه) استفاده می شود. ارتباط این دو مفهوم هم می تواند این باور باشد که عشق یک سفر از مبدأ به مقصد است.

حال طبق نظریه لِیکاف و جانسون اگر نویسنده ای بخواهد از این نوع استعاره در داستانش استفاده کند، باید آن را در خلال روایت بیان کند نه در ترکیب واژگان.

بعنوان نمونه می توان به داستان نشانی از احمدرضا احمدی (ادبیات کودک) اشاره کرد. که در آن کودکی برای درمان سرفه ی مادربزرگش به داروخانه می رود و هرگاه شربت را از جایش در می آورد صدای سرفه ای را میشنود که استعاره از رنج مادربزرگ است و پس از طی کردن مسیر طولانی و پر از رنج به داروخانه میرسد. دربین راه با پاسبانی که صدای سوت می دهد، سرکارگر کارخانه پودر لباسشویی که از دهانش کف بیرون می زند، تلفن چی که صدای زنگ تلفن می دهد و زن تایپیستی که وقتی دهانش را باز میکند صدای دستگاه تایپ می دهد، برخورد می کند . که هرکدام استعاره از روزمرگی آدم ها و فرورفتگی آنها در مشاغل است. در پایان هم تنها نوازنده خیابانی که همراه دیگر نوازندگان تار می زند و از دهانش گلهای داوودی و گل یخ بیرون می ریزد ، صدای سرفه ی برخواسته از شیشه کودک را میشنود و همراه او به داروخانه می رود. که این اتفاق هم می تواند استعاره از بهبودی مادربزرگ کودک باشد. از پایان تأویلی این داستان هم می‌توان برداشت های متفاوتی کرد که همین هم می تواند تعریف لِیکاف از استعاره مفهومی باشد. که به  گفته ی او در زندگی همه انسانها در جریان است.

"از پشت شیشه های کیوسک تلفن ، خیابان را دیدم که برف می بارید. در میان دانه های برف نوازندگانی را دیدم که با هم حرف می زدند.

از دهانشان گل های داوودی و گل های یخ بر کف خیابان می ریخت. یکی از نوازندگان ایستاد و من را نگاه کرد.

شیشه خالی شربت سینه را از جعبۀ آن بیرون آوردم ، صدای سرفۀ مادربزرگ را شنیدم، صدای سرفۀ مادربزرگ را مرد نوازنده شنید ، خندید. نشانی را به مرد نوازنده دادم.

با مرد نوازنده به داروخانه رفتم و یک جعبۀ شربت سینه خریدم. شیشۀ پر از شربت سینه را از جعبۀ آن بیرون آوردم. صدای سرفۀ مادربزرگ را نشنیدم، صدایی شنیدم که نمی شناختم.

از مرد نوازنده نام صدا را پرسیدم، گفت:

_صدای تار من است، من نوازنده تار هستم ... (نشانی، احمدی، احمدرضا)"

 

 

قطب استعاری

رومن یاکوبسن (زبانشناس روسی، 1896_1982) معتقد است همانطور که نویسنده در آثار نثر از مجاز (یعنی از جز به کل رسیدن) برای تفهیم اثر خود استفاده میکند. شاعر نیز به استعاری کردن شعر گرایش دارد. حال آنکه اگر یکی از مشخصه های شعر، قطب استعاری باشد ، هرگاه نویسنده ای در داستان خود از این مشخصه استفاده کند، خواه ناخواه شاعرانگی را در اثرش لحاظ کرده است. به تعبیر یاکوبسن، قطب استعاری یعنی گسترش کلام به کمک محور جانشینی. البته جانشینی اولاً مبتنی بر شباهت و همانندی و ثانیاً محدود به عناصر کوچک زبانی ( واژه، عبارت و جمله و... ) نیست . بلکه گاه در سطح کلان روایت اتفاق می افتد. یک داستان جانشین داستان دیگری می شود که در این صورت از چند جنبه از جمله شخصیت، زمان، مکان، توصیف و خلق تصویر مورد توجه قرار می گیرد. یعنی ممکن است شخصیتی جایگزین شخصیت دیگر شود و یا تداخل شخصیت صورت پذیرد. و یا از لحاظ زمانی، گذشته و حال در هم آمیخته شوند و مکان پیچیده و مبهم شود. همچنین ممکن است تصاویر خیالی و واقعی آمیخته شوند. بهترین مثال ها برای پرداخت این نوع استعاره، داستان های شهریار مندنی پور هستند که از این ویژگی بخوبی برای شاعرانه کردن داستان هایش استفاده می کند:

سفرهایی برای مراد پیش می آمد. برای کارهای عجیب که علتشان را نمی فهمید و اهمیت هم نمی داد : در شهری، با تفنگی دور زدن، ترکاندن یکی از چراغ های یک خیابانی ... در شهر دیگری ، با لگد خراب کردن پلکان چوبی یک خانه متروک ،... سرقت عروسک دختر بچه ای در پارک شهر کشوری سوم ... اما این مسیرهای طولانی زمینی ... نیکویی بودند تا مراد همچنان او را اربابان دانایی دیگری آشنا کند: همه کس و همه حرف، اما همیشه، همه جا یک مرد درخشان سفید گیسو، در ردایی ابری همراهشان بود که مراد هیج از او نمی گفت. (داستان کوتاه ارباب کلمات، آبی ماورای بحار، مندنی پور شهریار، ص116)

داستان ارباب کلمات درباره ی مردی است قوی اما تهی مغز که همه اورا مسخره و با حیوانات مقایسه می کنند. مرد تصمیم میگیرد که بیاموزد. به خدمت پیری می رود و می خواهد که از منطق و فلسفه و ... برایش بگوید و او را تعلیم دهد. پیر ابتدا از او می خواهد که هرکاری را که می گوید انجام دهد . مرد می پذیرد و به خدمت پیر در می آید. در انتها که پیر کارهایی برخلاف عرف انجام می دهد ، مرید به مخالفت با او بر می خیزد و...

داستان مندنی پور ناخودآگاه مخاطب را بیاد داستان خضر و حضرت موسی می اندازد و این همان قطب استعاری است و استفاده ی نویسنده از جایگزینی شخصیت ها از طریق شباهت اعمال  (پیر و خضر _مراد و موسی). که ذهن خواننده را معطوف می کند به سمت ماجرایی قدیمی (برای درک بهتر داستانی که در زمان حال روایت می شود).

 

به هر روی می توان نتیجه گرفت که شاید تشبیه و استعاره (از هر نوعی) بعلت داشتن صراحت در توصیف، جزئی از استخوان‌بندی اصلی داستان تصور شوند. اما به هر حال از ارکان تخیل هستند که آن نیز از ویژگی‌های مهم شعر است و داستان، آن را به مانند شاخصه‌های دیگر شاعرانگی به عاریه می‌گیرد.

 و به مانند بسیاری دیگر از اشتراکات شعر و داستان زبانی و مفهومی در پیشبرد روایت، تفهیم ماجرا ، به تصویر کشیدن صحنه ها و شخصیت پردازی به مدد نویسنده می‌آیند. و یا به زیباتر شدن آن می افزایند.

       

 

منابع:

مصاحبه شمس لنگردی در نشست داستان شاعرانه (کانون عصر چهارشنبه ی ما)

مجموعه داستان کوتاه، یوزپلنگانی که با من دویده اند، نجدی بیژن

مجموعه داستان کوتاه، دوباره از همان خیابان ها، نجدی بیژن

مجموعه داستان کوتاه، آبی ماورای بحار، مندنی پور شهریار

رمان عقیل عقیل، دولت آبادی محمود

رمان جای خالی سلوچ، دولت آبادی محمود

رمان کلیدر، دولت آبادی محمود

رمان سمفونی مردگان ، معروفی عباس

داستان کوتاه نشانی، احمدی احمدرضا

نشانه شناسی تخیل و استعاره در داستان نشانی، فاطمه کاسی و محمدصادق بصیری

استعاری شدن زبان در داستان های شهریار مندنی پور، ابراهیم محمدی، رضا موصلی

علوم و فنون 1 و 2، دوره متوسطه دوم (رشته ادبیات و علوم انسانی)

 

                                                        

                                                        

 

دریافت
حجم: 9.9 مگابایت
توضیحات: شماره اول فصلنامه بادبان
 

 

  • علیرضا خسروانی
۰۸
اسفند
۹۹

فصلنامه بادبان

سال اول شماره سوم پاییز98

به بهانه تولد احمد شاملو

علیرضا خسروانی

 ((فایل pdf و با کیفیت این شماره از نشریه بادبان را می‌توانید در انتهای همین مطلب دانلود کنید))

ادبیات ایران بی شاملو کهکشان راه شیری‌ست بی نجوای خورشید. این تعبیر شاید علمی نباشد اما شاعرانه است.

آنچه علاقه‌مندان به ادبیات، شاملو را با آن می‌شناسند، شعر سپید است؛ البته جدا از دکلمه‌های بی‌بدیلِ اشعار فدریکو گارسیا لورکا، لنگستون هیوز، مارگوت بیکل و دیگر شاعران و شناساندن آنها به ادبیات ایران و همچنین ترجمه‌های فاخرش.

برای درک خدمت این نابغه به تلاطمِ ادبیات معاصر از نیما به بعد، کافی‌ست معنای لغوی و درونی واژه‌ی پیش‌قراول را دریابیم. شاملو سرباز آرامی بود که بی اِذنِ شاه با دلیریِ تام، بی باک از دهان‌کجیِ کج‌اندیشان، شاه‌راهِ جدیدی برای عبورِ دلیجان‌های واژه باز کرد.

بقول شمس لنگرودی: ((شاملو متوجه شد که این موسیقی کهن‌ِ کلام است که میتواند آن روح را در محتوای او بدمد نه موسیقیِ زبان روزمره‌. در نتیجه شعری سرود که صورت و محتوای هماهنگی داشت)). یعنی بامداد دریافت که در جانِ هر واژه‌ آهنگی نهفته است و این تفکر نو، از دلِ هنر هزارساله‌ی وزن و عروض و قالب و شاید از آبشخور دیگری ورای مرزهای این سرزمین، شعری پدید آورد که در حینِ راز آلودگی، سرشار از سادگی و صحبتِ ضمیر بود.

احمد شاملو بیگانه با ادبیات کلاسیک هم نبود، کما اینکه برای همه‌ی نسل‌ها سروده است؛ از کودکانه‌ی «بارون میاد جر جر» گرفته تا پیرانه‌ی «در آستانه»:

بارون میاد جرجر، گم شده راه بندر

ساحل شب چه دوره، آبش سیاه و شوره

 

آی خدا کشتی بفرست، آتیش بهشتی بفرست

جاده‌ی کهکشون کو، زهره‌ی آسمون کو

 

چراغ زهره سرده، تو سیاها می‌گرده

ای خدا روشنش کن، فانوس راه منش کن

 

گم شده راه بندر، بارون میاد جرجر

بارون میاد جرجر، رو گنبد و رو منبر

 

لک‌لک پیر خسه، بالای منار نشسه

لک‌لک ناز قندی، یه چیزی بگم نخندی

 

تو این هوای تاریک، دالون تنگ و باریک

وقتی که می‌پریدی، تو زهره رو ندیدی؟

 

عجب بلایی بچه، از کجا می‌یایی بچه

نمی‌بینی خوابه جوجه‌م، حالش خرابه جوجه‌م

***

 

و پیرانه‌ی در آستانه:

 

باید اِستاد و فرود آمد

بر آستانِ دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و

اگر بی‌گاه

به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 

کوتاه است در،

پس آن به که فروتن باشی.

آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود

آنجا

تا آراستگی را

پیش از درآمدن

در خود نظری کنی

هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،

که آنجا

تو را

کسی به انتظار نیست.

که آنجا

جنبش شاید،

اما جُنبنده‌یی در کار نیست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف

نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت

نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش

نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ

تنها تو

آنجا موجودیتِ مطلقی،

موجودیتِ محض،

چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت

حضورِ قاطعِ اعجاز است.

 

 

همسر آیدا، مابین این خامی و پختگی هرچه دل بخواهد از عاشقی و عشق گفته است و خاطرات بی‌همتایی را برای عاشق و معشوق‌های دیروز و امروز ساخته است. گاهی با شعر و گاه با زخمه‌ی دلنشینی که در صدایش داشت با دکلمه‌های جاندارش؛ چه با ترجمه‌ی اشعار شاعران نامدار و چه با سپیدهای پرمغزش:

چه بی‌تابانه می‌خواهمت

ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده‌ به‌ گوری!

چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!

بر پشت سمندی

گویی

نوزین

که قرارش نیست

و فاصله

تجربه‌یی بیهوده است

بوی پیرهنت،

این‌جا

و اکنون

کوه‌ها در فاصله

سردند

دست

در کوچه و بستر

حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،

و به راه اندیشیدن

یأس را

رج می‌زند

بی‌نجوای انگشتانت

فقط

و جهان از هر سلامی خالی‌ست…

 

حال با این گفته‌های تکراری و البته هربار با ارزش برای هر شاملو دوستی باید گفت که ای کاش قبل از بستن بارش از این روزگار با اتخاذ کردن مراتبی و نوشتن قوائدی در چهارچوبی ادبی و مبثوت، برای شعر سپید، بیراهه‌های بوجود آمده از دلِ این سبک خارق‌العاده را می‌بست. چراکه پس از وی خیل وسیعی از ناآگاهانِ خارج از شعر و ادبیات بر نوشته‌های خود، نام سپید نهاده و می‌نهند؛ که هرچند می‌توان برخی از آنها را نوعی ادبی دانست اما بیشتر آنها دل‌نوشته‌هایی هستند بی‌هیچ خصیصه‌ای از شعر و حتا بسیاری از آنها خالی از هر تخیلی‌ست که امروزه دنیای مجازی، جایی برای انتشار آنهاست و صدالبته در بازار آشفته‌ی نشر، بسیاری از آنها به چاپ می‌رسد.

اما همین سردرگمی در میان بسیاری از شعردوستان باعث نشده است تا پس از بنیان‌گذار این سبک و حتا به موازات وی، کسی سپیدِ حقیقی و ناب نسراید و بی‌اغراق پس از او هم سپید سرایانی قهار و هم شاعرانی که شعرشان از مشتقاتِ شعر نو است _بارهای بار_ شعربازان را به تحسین واداشته‌اند؛ که در اشعار آنها علاوه بر خصلت‌های شعر، مانند صورخیال و انواع آرایه‌های ادبی، آشنایی‌زدایی و ساختارشکنی‌هایی قابل تأمل می‌توان یافت. از این میان  و از نمایندگان شعر سپید، موج نو، حجم و فراگفتار می‌توان به نام‌های آشنایی اشاره کرد: فروغ فرخ‌زاد، احمدرضا احمدی، بیژن جلالی، یدالله رویایی، منوچهر آتشی، بیژن الهی، هرمز علیپور، علی باباچاهی، سیدعلی صالحی، محمدشمس لنگرودی و... یا جوان‌ترهایی چون محمدرضا عبدالملکیان، گروس عبدالملکیان، لیلا کردبچه، رسول یونان و بسیاری دیگر که تأثیر بسزایی در شعر و ادبیات این روزها داشته و دارند و به نوعی می‌توان بسیاری از آنها را پیرو شاملوی بزرگ دانست.

با این تفاسیر و گفته و ناگفته‌ها، تنها سطری از سپیدهای شاملو کافی‌ست تا بی‌آنکه بدانیم چه نگینی‌ست بر انگشتر شعر ایران، در گوشه‌ای از دل جایش دهیم. اما همانگونه که پیش‌تر گفته شد، ذمه‌ی شاملو بر گردن فرهنگ ایران، تنها بخاطر شعرهایش نیست. اگر فقط چند لحظه تمام استعدادِ ادبیات معاصر را بی ایشان در نظر بگیریم؛ آیا در این وادی، لااقل در ایران، خبری از امثال لورکا، هیوز، بیکل و بسیاری نامداران دیگر بود؟! آیا با شازده کوچولو لابه‌لای اخترک‌های آسمان رویاییِ اگزوپری می‌چرخیدیم؟! و صدها ترجمه، نقد و تفسیرِ بی‌بدیل و صدها ارمغان دیگر...

این گفته‌ها اما، هیچگاه حق مطلب و آنچه الف.بامداد در سنِ پُر چراغش برای فرهنگ این دیار کرده است، ادا نمی‌کند.

و چه کوتاه و بی‌باک چونان زندگیِ لبریز از دانایی‌اش از رفتن گفت و در دوم مردادِ شیرنشان، سفیر مرگ را سلام داد:

 

هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.

هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است

که مزد گورکن

از آزادی آدمی

افزون تر باشد

 

جستن

یافتن

و آنگاه

به اختیار برگزیدن

و از خویشتن خویش

با روئی پی افکندن …

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم...

 

 

 

فایل pdf شماره سوم نشریه بادبان

دریافت
حجم: 5.95 مگابایت

 

  • علیرضا خسروانی