صندلی عقب
کلیک کنید به داستان بنزین آزاد بروید.
کلید کنید به داستان قبرستان مجسمه ها بروید.
داستانک 2
صندلی عقب
علیرضا خسروانی
هفتهنامه ویرنامه / سال پنجم / شماره۷۷
زن لاغر روی صندلی عقب نشست و خطاب به زن نسبتا چاقی که همراهیاش می کرد با صدایی بلند طوری که من هم بشنوم گفت: ((دماغ خر هم سفیده خواهر. اگر به زردی باشه حلیم وارفته خوشگلِ سفره است. به زلم زیمبو باشه یابوی عروسی هم هزارتا رنگ و رشمه داره. به سرخاب سفیدابم که باشه بوقلمون شبِ چله پنجهی آفتابه. به این حرفا گوش نده خواهر.)) زن چاق نفسزنان خود را کنارش کشاند و از داخل آینه نگاهی به من انداخت. به نظر میرسید از اینکه همراهش اینقدر داخل ماشین آژانس داد میزند خجالت میکشید. نیشگونی از بازویش گرفت و آرام گفت : ((آبجی توروخدا بس کن. اینجا دیگه آبرومونو نبر.)) زن لاغر زیر چشمی به من نگاهی انداخت و گفت: ((آقای راننده هم مثل برادرمونه؛ چی گفتم توروخدا؟! اه!)) و طوری که انگار مجوز بلند حرف زدن را گرفته باشد غر زدن را از سر گرفت: ((ما هم اگه می خواستیم شوهر کنیم الان چنتا کاکل به سر مثل تولههایی که خودشو خواهراش پس انداختن، دور و ورمون وول میخورد. سر آسودهای داریم؛ آقا بالاسر میخوام چکار؟! والا!)) و رو به آینه گفت: ((ها برادر؟ من دروغ میگم؟!)) من که نمیخواستم وارد این بحث شوم حواسم را دادم به رانندگی و دندهای عوض کردم.
اما نا امید نشد و آرامتر، طوری که مثلا حرفِ زنِ چاق رویش تاثیر گذاشته، پچپچکنان گفت: ((دیدی موبلاشو ورپریده! روضهی سال پیش فیروزهای داشت. مخملِ برجسته گرفته با چوبِ روسی. از کجا میارن اینا خواهر؟! شوهرِ الواتش چکار میکنه تو اون اداره؟! میگن مسئول خریده! منکه گناهِشو نمی شورم. خداکنه راست نگن مردم! والا!)) زن چاق چشم غرهای رفت و گفت: ((بس کن توروخدا چکار داری بهمردم عِه!)) باز توی آینه نگاهی به من انداخت و گفت: ((من چیزی گفتم داداش؟!)) وقتی عکس العمل تایید کنندهای از من ندید باز سرش را نزدیک گوش همراهش برد و پچ پچی کرد. نشنیدم چه گفت اما یکهو زن چاق از کوره در رفت و رو بمن گفت آقا من پیاده میشم. من هم از خدا خواسته گوشهای پارک کردم و گفتم: ((بفرمایید خانم!)) زن چاق هن هن کنان پیاده شد و زن لاغر هم بدون آنکه به من نگاهی بیندازد سریع پیاده شد و در را محکم پشت سرش بست.
می خواستم صدایشان بزنم که کرایه شان را بدهند اما پشیمان شدم. دنده را جا زدم و راه افتادم.