داستان کوتاه
داستان کوتاه: در معرضِ انقراض
علیرضا خسروانی
توی تراس نشسته بودم و با تلفن همراهم از سِهرِهی توی قفس، عکس میگرفتم. داشت با نوک، بالاش را میخارید. در دایرهی نگاهم، جسم سرخی سوسو میزد. بلافاصله چشمم به تراس همسایه روبرو افتاد. زنی قد بلند با تابی گوجهای رنگ به تصویر خودش که روی شیشهی بزرگِ تراس افتاده بود نگاه میکرد. کیف کوچکی که همراه داشت را باز کرد و از توی آن رژ لبی را بیرون آورد و با دقت لبهایش را سیاه کرد و آن را به زمین انداخت. بعد از جستجویی مختصر چیزی که به نظر فرچهای باریک میآمد از توی کیف دستیاش درآورد و سایهی سبزی را سَرسَری اما پررنگ به اطراف چشمهاش مالید و آن را هم به زمین انداخت. لبهایش را به هم فشار داد و با کج کردن گردن به صورت سفیدش نگاهی انداخت. کیف را زمین انداخت و با دو دست، موهایش را از پشتِ سر باز کرد. سرش را چندبار تکان داد؛ موها، پیچ در پیچ، مثل تلی از طلا روی شانههایش فرو ریختند.
درِ کشوییِ تراس را باز کرد. داخل خانه رفت و بعد از چند لحظه با سیگاری خاموش کُنجِ لبش بیرون آمد. قابِ عکس کوچکی هم در دست داشت. به قابِ عکس نگاهی انداخت و آن را از آپارتمان پایین انداخت. به سقوط قاب تا رسیدنش به پیاده رو نگاه کردم.
مثل کسی که بخواهد از عرشهی کشتی امواج را تماشا کند، رانهای باریک و قلمیاش را به نردههای کوتاه ساختمان تکیه داد و به نقطهای نامعلوم خیره شد. موهایش را از جلوی صورتش کنار زد. با پشت دست، خط سیاهی که از چشماش سرازیرشده بود به گونههایش مالید و سیگار را آتش زد و فندک را بدون گرفتنِ ردش از آپارتمان پایین انداخت. سقوط فندک را تا پیاده رو نگاه کردم. سیگار را تا ته کشید و پک آخر را در سینه حبس کرد. فیلترش را بین انگشت سبابه و شصت خفه کرد. سقوط فیلتر را تا پیاده رو نگاه کردم.
دود سیگار را از بینی قلمیاش بیرون داد و پای راست را از نرده رد کرد و با حوصله و خونسردیِ ترسناکی پای چپش را هم دقیقاً به همانجا آورد و در میان نسیم خنکی که میوزید مثل یک پرچم سه رنگ به اهتزاز درآمد.
برق از سرم پرید. خشکم زده بود. به زحمت قدم برداشتم. به لبهی تراس چسبیدم و فریاد زدم. فریاد زدم. گوشهایم سنگین شده بودند. فریاد زدم. صدای خودم را به زحمت میشنیدم. باز فریاد زدم...
بی کوچکترین توجهی، در میان نسیم و فریادهای من، دستهایش را رها کرد و مثل مرغ دریاییِ خونسردی از عرشه پرید.
خشکم زده بود. گویی بادی که میوزید از گوشهای من خارج میشد و سکوت دلهره آوری شهر را در آغوش گرفته بود. هزار سوال در سرم میچرخید و چشمهام دوخته شد به شیشهی تراسِ روبرو که چند ابر و ردِ پرواز هواپیمایی در آن منعکس شده بود.
صدای ممتدِ بوق ماشینها حواسم را برگرداند اما جرات نگاه کردن به پایین را نداشتم. با پاهای لرزان به پذیرایی رفتم و بعد به دستشویی. خودم را در آینه نگاه کردم. مثل گچ سفید شده بودم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم. به تراس برگشتم. به تراسِ روبرو نگاه کردم. به شمعدانیهاش. به شیشهی بزرگ تراس که رد هواپیما در آن کمرنگ شده بود. میخواستم به پایین نگاه کنم؛ نکردم. صدای همهمهی مردم دلم را ریش میکرد. به هال برگشتم. به اتاق ها میرفتم. دور مبلها میچرخیدم. به آشپزخانه رفتم. با خودم گفتم قهوهای دم کنم؛ نکردم. یخچال را باز کردم. به قرصهایم نگاه کردم. قرصی خوردم. بطری آب را سرکشیدم. در یخچال را بستم. صدای آژیر آمبولانس میآمد و آژیرِ پلیس. به تراس برگشتم. به تراس روبرو نگاه کردم. به شمعدانیهاش. به شیشه بزرگ تراس. به آسمان صاف و رد هواپیما که دیگر نبود.
فکر کردم، به تراشیدن ریشهام. همینجا، توی تراس. جلوی این شیشهی بزرگ. به یک ژیلت نیاز داشتم. به تیغ هم فکر کردم.
چاپ شده درهفتهنامه ویرنامه
سال ششم شماره 175
تصویر:
در سال 1947 زنی به نام “اِولین مک هیل” از ساختمان امپایر استیت در نیویورک پایین پرید و خودکشی کرد.
تصویری که پس از مرگ از او گرفته شد به عنوان زیباترین خودکشی جهان معروف شده است!
برای دانلود رایگان نسخه pdf ویرنامه اینجا کلیک کنید دریافت