علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی
عضو تحریریه فصلنامه بادبان، ماه کامل هنر و هفته‌نامه ویرنامه
دانش آموز داستان نویسی
و عاشق شعر...

ایمیل: arkhosravani12@gmail.com
اینستاگرام:

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بادبان» ثبت شده است

۲۲
دی
۰۰

 

داستان کوتاه: در معرضِ انقراض

علیرضا خسروانی

 

توی تراس نشسته بودم و با تلفن همراهم از سِهرِه‌ی توی قفس، عکس می‌گرفتم. داشت با نوک، بال‌اش را می‌خارید. در دایره‌ی نگاهم، جسم سرخی سوسو می‌زد. بلافاصله چشمم به تراس همسایه روبرو افتاد. زنی قد بلند با تابی گوجه‌ای رنگ به تصویر خودش که روی شیشه‌ی بزرگِ تراس افتاده بود نگاه می‌کرد. کیف کوچکی که همراه داشت را باز کرد و از توی آن رژ لبی را بیرون آورد و با دقت لبهایش را سیاه کرد و آن را به زمین انداخت. بعد از جستجویی مختصر چیزی که به نظر فرچه‌ای باریک می‌آمد از توی کیف دستی‌اش درآورد و سایه‌ی سبزی را سَرسَری اما پررنگ به اطراف چشم‌هاش مالید و آن را هم به زمین انداخت. لبهایش را به هم فشار داد و با کج کردن گردن به صورت سفیدش نگاهی انداخت. کیف را زمین انداخت و با دو دست، موهایش را از پشتِ سر باز کرد. سرش را چندبار تکان داد؛ موها، پیچ در پیچ، مثل تلی از طلا روی شانه‌هایش فرو ریختند.

درِ کشوییِ تراس را باز کرد. داخل خانه رفت و بعد از چند لحظه با سیگاری خاموش کُنجِ لبش بیرون آمد. قابِ عکس کوچکی هم در دست داشت. به قابِ عکس نگاهی انداخت و آن را از آپارتمان پایین انداخت. به سقوط قاب تا رسیدنش به پیاده رو نگاه کردم.

مثل کسی که بخواهد از عرشه‌ی کشتی امواج را تماشا کند، ران‌های باریک و قلمی‌اش را به نرده‌های کوتاه ساختمان تکیه داد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. موهایش را از جلوی صورتش کنار زد. با پشت دست، خط سیاهی که از چشم‌اش سرازیرشده بود به گونه‌هایش مالید و سیگار را آتش زد و فندک را بدون گرفتنِ ردش از آپارتمان پایین انداخت. سقوط فندک را تا پیاده رو نگاه کردم. سیگار را تا ته کشید و پک آخر را در سینه حبس کرد. فیلترش را بین انگشت سبابه و شصت خفه کرد. سقوط فیلتر را تا پیاده رو نگاه کردم.

دود سیگار را از بینی قلمی‌اش بیرون داد و پای راست را از نرده رد کرد و با حوصله و خونسردیِ ترسناکی پای چپش را هم دقیقاً به همانجا آورد و در میان نسیم خنکی که می‌وزید مثل یک پرچم سه رنگ به اهتزاز درآمد.

برق از سرم پرید. خشکم زده بود. به زحمت قدم برداشتم. به لبه‌ی تراس چسبیدم و فریاد زدم. فریاد زدم. گوش‌هایم سنگین شده بودند. فریاد زدم. صدای خودم را به زحمت می‌شنیدم. باز فریاد زدم...

بی کوچک‌ترین توجهی، در میان نسیم و فریادهای من، دستهایش را رها کرد و مثل مرغ دریاییِ خونسردی از عرشه پرید.

خشکم زده بود. گویی بادی که می‌وزید از گوشهای من خارج می‌شد و سکوت دلهره آوری شهر را در آغوش گرفته بود. هزار سوال در سرم می‌چرخید و چشم‌هام دوخته شد به شیشه‌ی تراسِ روبرو که چند ابر و ردِ پرواز هواپیمایی در آن منعکس شده بود.

صدای ممتدِ بوق ماشین‌ها حواسم را برگرداند اما جرات نگاه کردن به پایین را نداشتم. با پاهای لرزان به پذیرایی رفتم و بعد به دستشویی. خودم را در آینه نگاه کردم. مثل گچ سفید شده بودم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم. به تراس برگشتم. به تراسِ روبرو نگاه کردم. به شمعدانی‌هاش. به شیشه‌ی بزرگ تراس که رد هواپیما در آن کم‌رنگ شده بود. می‌خواستم به پایین نگاه کنم؛ نکردم. صدای همهمه‌ی مردم دلم را ریش می‌کرد. به هال برگشتم. به اتاق ها می‌رفتم. دور مبل‌ها می‌چرخیدم. به آشپزخانه رفتم. با خودم گفتم قهوه‌ای دم کنم؛ نکردم. یخچال را باز کردم. به قرصهایم نگاه کردم. قرصی خوردم. بطری آب را سرکشیدم. در یخچال را بستم. صدای آژیر آمبولانس می‌آمد و آژیرِ پلیس. به تراس برگشتم. به تراس روبرو نگاه کردم. به شمعدانی‌هاش. به شیشه بزرگ تراس. به آسمان صاف و رد هواپیما که دیگر نبود.

 فکر کردم، به تراشیدن ریش‌هام. همین‌جا، توی تراس. جلوی این شیشه‌ی بزرگ. به یک ژیلت نیاز داشتم. به تیغ هم فکر کردم.

 

چاپ شده درهفته‌نامه ویرنامه

سال ششم شماره 175

 

تصویر: 

در سال 1947 زنی به نام “اِولین مک هیل” از ساختمان امپایر استیت در نیویورک پایین پرید و خودکشی کرد.

تصویری که پس از مرگ از او گرفته شد به عنوان زیباترین خودکشی جهان معروف شده است! 

 

برای دانلود رایگان نسخه pdf ویرنامه اینجا کلیک کنید دریافت

     

  • علیرضا خسروانی
۱۸
آبان
۰۰

 

ماجراهای سلطان اُسکُل‌خان

این داستان: مایه‌کوبی همایونی

علیرضا خسروانی

هرچند شایسته‌تر می‌نمود خودِ جناب مستطاب "تدروس آدهانوم" مسئولِ دایره‌ی دابلیو اچ او در قالب هیئتی قهار به دست‌بوسی ما می‌رسیدند و یک جفت از آن فایزرهای میدین فرنگ را در بازوی همایونی فرو می‌کردند؛ البته به دستِ یکی از پرسنلِ ترگل ورگل‌شان و چاکران و ملازمانِ همیشه دلواپس را از دل‌نگرانی در می‌آوردند اما خب اجالتاً دست ما کوتاه و فایزر بر نخیل. لذا دندان به جگر می‌گیریم که این امواج پی در پی بگذرند تا در فرصتِ مقتضی دهان آنهایی را که بجای آش ترخینه‌ی خودمان، آشِ خفاش کوفت کرده‌اند، هدایت کنیم روی چال سرویس.

باری، همینطور که از جانب اغیار مخابره می‌شد که واکسن هم مثل هرچیزی در این مملکت الله‌بختکی‌ست و در این فقره هم تحریم هستیم و اصلا نیست و اگر هست، کمهست و اگر گیر بیاید برای ازما بهتران است لذا ولوم انتظارات قبله عالم که ما باشیم هی پایین‌تر آمد تا رسید به جایی که راضی شدیم به هرچیزی که اسمش واکسن باشد و از طریق سوزنی که سوراخ داشته باشد، ریخته شود در سوراخی که سوراخ داشته باشد. و بقول آن پیرزن که مابین خواستگاران اندکش هی خوب و بد کرده بود، رسیدیم بجایی که گفتیم خر باشد فقط نر باشد.

می‌فرمودیم: از جانب فالوورهای گوگولی‌مان و از طریق دایرکتِ همایونی خبری مخابره شد مبنی بر اینکه واکسن ریخته‌اند در شهر مثل ریگِ بیابان و هر بنی بشری از عوام و رعایای بی‌پارتی گرفته تا آشناداران می‌توانند مایه‌کوبی شوند، بی‌منتِ هیچ نسناسی؛ ما که دیگر جای خود داریم. به هر روی این قضیه را به فال نیک گرفتیم و دادیم منجمان روزی را که قمر در عقرب نباشد معین کنند تا قبله عالم جهت ایمن شدن در برابر این ویروسِ هرجایی مایه‌کوبی شده و قال این قضیه هم در دربارِ همایونی کنده شود.

روز موعود فرا رسید و امر کردیم همه‌ی اهل بیت باید واکسینه شوند و همه تمکین کردند الا شاهِ ماضی که ابوی محترم باشد و خودش برای خودش دیکتاتوری‌ست آنتیک و یک کلام اعلام کرد جز واکسنی که ساخت برادران افغان باشد چیز دیگری تزریق نمی‌کند و همچنان بر حرف خود که واکسن باید استنشاقی باشد باقی‌ست و حتا شنیده‌ایم در برخی محافل خیلی خصوصی نفس مبارک را در سینه حبس کرده و هنگام بیرون دادنش فتوا داده که آنچه برادران افغان از عصاره‌ی محصولات زراعی‌شان می‌گیرند جهت درمان این نسناس استفاده شود که عینهو شیره‌ی شیرِمادر حلال است.

باری فرمودیم صلاح مملکت خویش خسروان دانند و امر کردیم یکی از مراکز مایه کوبی را برایمان قرق کنند تا تشریف فرما شویم. همراه با هیئتی متشکل از یارانِ غار به نزدیک‌ترین مرکز، نزول اجلال کردیم؛ هرچند چاکران اصرار داشتند ما در صف معطل نشویم و هرطور شده متصدیان را برای انجام وظیفه به خدمت ما بیاورند اما از آنجا که این خز بازی‌ها در مرام همایونی نمی‌گنجد و ما بزرگوارتر از آنیم که فکرش را بکنید گفتیم خیر! ما هم مثل مردم در صف می‌مانیم تا بعدها رسانه‌های معاند مخابره نکنند که حضرت اجل از موقعیت همایونی سوءاستفاده کرده و بامبول دیگری برایمان چاق کنند. اما مؤکداً به چاکران امر کردیم مراقبت کنند خدایی ناکرده متصدیِ نامحرمی بازو مازوی نوامیس‌مان را لمس نکند که اولاً می‌دهیم خشتک مسئول اینجا را در مشمایی انداخته و تحویلش دهند و ثانیاً امر می‌کنیم از قفا، چکی افسرگونه نثارش کنند تا صدایش بپیچد در همه‌ی سالن‌های این دیار؛ که البته ملازمان سرکشی کرده و تایید کردند که شئونات به غایت رعایت می‌شود.

بعد از ورود به مرکز مذکور، متوجه صفوف مختلفی شدیم که گویا هرکدام از آنها به باجه‌ای هدایت شده و در هر باجه به دلخواهِ مراجعین، واکسنی برای ایشان تزریق می‌شد که هرکدامشان را رجالِ مربوطه از ممالک دور و نزدیک بصورت نقد و نسیه وارد کرده بودند و برخی هم تحفه‌های ممالک دوست بودند. باری به اتفاق یاران، خودمان را چپاندیم در یکی از صفهای طویل و سماق مکیدیم تا نوبه‌مان شود. در این بین مدام به این می‌اندیشیدیم که مبادا اغیار تعمداٌ واکسنی نامرغوب برایمان تزریق کنند و یا شایعاتی که به گوش مبارک رسیده بود درست از آب دربیاید؛ اینکه برخی از واکسن‌ها آب مقطرند و اگرهم نباشند خطرناکند. و خطرِ اخته شدنِ قبله عالم و ابتر ماندنِ سلسله‌ی همایونی‌ بشدت تهدیدمان می‌کرد. همزمان صفوف خلوتِ کناری به سرعت رو به جلو می‌رفتند تا اینکه بلیط ما هم برد و نوبه‌مان رسید. متصدیِ کذا نگاهی سرسری به کارت ملی‌مان انداخت و عرض کرد: ازین کارتا هنوز هه؟ چرا عوضش نکردی عمو؟ قدیمه که! مثل همیشه در حال إن‌قُلت آمدن در کار و بارمان بودند که متصدی شریفی سر رسید و عرض کرد: بزن براش بره گناه داره!

خودمان نخواستیم هویت‌مان فاش شود لذا زبان در نیام گرفتیم تا کارمان راه بیفتد اما بعد از تزریق متوجه شدیم آن صفِ خلوتِ کناری، همان واکسنِ ایمن‌تر و مرغوب‌تر بود و چون ایرانی جماعت از صفوف دراز خوشش می‌آید و نافش را در صف بریده‌اند و ما هم از این قاعده مستثنا نیستیم با ایستادن در صف شلوغ، اینجا هم در پاچه‌مان رفت. به هر روی مایه کوبی ما هم انجام گرفت و انشالله مبارک است. غرض از این روایت این بود که بگوییم ماهم با تمام جبروتمان واکسن زدیم شما که دیگر جای خود دارید پس جنابتان هم در این فریضه تعجیل نمایید که از اوجب واجبات است، وسلام.

 

چاپ در هفته نامه ویرنامه

سال ششم شماره 172

کارتون:  اثری از استاد محمدرضا میرشاه ولد است که با بزرگواری تام، اجازه چاپ آن را در نشریه به حقیر دادند.

 

برای دانلود فایل pdf و با کیفیت ویرنامه اینجا کلیک کنید دریافت

 

 

 

.

  • علیرضا خسروانی
۲۱
مهر
۰۰

                                                      

 

ماجراهای سلطان اُسکل‌خانِ ملاقه‌ای

این داستان: پی سی آرِ همایونی

علیرضا خسروانی

قبل از آنکه آن دوشیزه‌ی سفیدپوش، جهتِ تستِ کووید، آن سیخونک را در دماغِ همایونی‌مان فرو کند و در محتویات مغزمان بچرخاند به او فرمودیم که ما همواره کلیه‌ی سوابقمان و ایضاً گروه خونیِ شاهانه‌مان مثبت بوده و حتا یک لکه‌ی سیاه در زونکنِ پادشاهی‌مان ثبت نشده است پس مراقبت کنید در فولدرِ همایونی، نقطه‌ی تیره و بقول خودتان منفی ثبت نگردد که برای همه‌تان بد می‌شود. حالا بماند که حد و حدودِ خودش را گُم کرد و به دور از شأنِ قبله عالم، با نگاهی عاقل اندر سفیه، از ته آن دماغ عملی‌اش، پاسخی سخیف بارمان کرد که: ((خیلیا گوارشی می‌گیرن اما شما انگار زده به مغزتون عمو! باید منفی بیاد که معلوم شه ناقل نیستین دیگه! اه...))

و طوری چشم نازک کرد که گویی ما مَشاعرمان را از دست داده‌ایم و خودِ ترشیده‌اش علامه دهر است. با این تفاسیر با احتیاط تمام عرض کردیم: ((دوشیزه‌ی قبلی، خیلی مهربان‌تر بود و قبل از معاینه‌ی ما اِذنِ دخول کرد و ما هم امر کردیم بُکُن. نه اخمی نه تَخمی...)) و باز گستاخانه پاسخ سخیف‌تری داد که: ((خب می‌بردی پیش همون بکنه! دعوتنامه فرستادیم برات؟))

و اگر ندادیم همانجا فلکش کنند صرفاً محضِ این اوضاعِ قاراش‌میش بود که بماند و آزمون دماغِ خلائق را بگیرد؛ و اِلا این موج هم که به سلامت بگذرد ان‌شالله می‌دهیم اول آن بی‌نمکِ اصلی را _که خودش را گم و گور کرد_ چوب در آستین‌اش کنند تا یاد بگیرد زین پس هرجا دوربینی را دید جلوی آن برای خلائق عربده‌ نکشد، بعد هم می‌دهیم آن قائم مقامِ بانمک‌اش توی دفتر مشق شبانه‌ روزی هزارمرتبه بنویسد (پوفیوز) تا انگشتانش تاول بزنند حساب کار دستش بیاید. بعد از آن هم امر می‌کنیم، قبل از استخدامِ متصدیانِ آزمایش، حتما از آنها آزمونِ اعصاب بگیرند یا نقداً و اجباراً دو سه روز در ماه ردشان کنند مرخصی بلکم برگردند به تنظیمات کارخانه.

عرض می‌کردم، سپس در یک عملیات ایذایی چنان سیخونک را در دماغ‌مان فرو کرد و چرخاند که انگار ارث پدرش آن توست. و در همان حین با خودش زمزمه می‌کرد که: ((هرشب دورهمی و مهمونی دارن، وسط عروسی دو دسماله می‌رقصن؛ فرداش میان اینجا به غر زدن. همتون عین همین...))

قصد کردیم که بگوییم خیر سرمان کدام عروسی کدام دمبل و دیمبو و ما را هم‌تراز نکند با عده‌ای شُل‌فرهنگ که هنوز بعد از دوسال در توهم به سر می‌برند و می‌گویند این ویروسِ دبنگ کذب است که تلاقیِ نوکِ سیخونک با زبان کوچکمان در اندرونیِ حفره‌ی بینی نگذاشت جوابی دهان‌کوب نثارش کنیم.

باری، بعد از شکنجه بسیار و حالتِ دوزخی که حلقومِ همایونی‌مان پیدا کرده بود، چشمتان روز بد نبیند، سیخ را چسبیده به مقداری از محتویاتِ حفره بیرون کشید و ما هم نتوانستیم جلوی ارادتمان را به اجدادِ باعث و بانیِ این وضع بگیریم و سرمان را به سمت شرق آسیا چرخاندیم و از انبانکِ فحشای آبدارمان، زیباترین‌شان را نثارِ ایشان کردیم.

با چشمانی اشکبار و در حالتی میان خوف و رجا عرض کردیم: همشیره نه من ستون پنجمِ متفقین‌اَم نه جنابتان مأمور گشتاپو؛ این خنجر چه بود در مغز ما فرو کردی؟ خبر به چاکران و ملازمان و جان نثاران برسد خشتکِ متصدی اینجا دست به دست می‌شود ها! می‌دهیم درِ اینجا را جوش کنند ها!

فینی بالا کشید و گفت: ((همینه که هَه!)) و اشاره کرد به درب خروجی و ابروها را بالا داد که یعنی هِری!

به هر روی با دلی غمبار و چشمانی تَر از آنجا بیرون زدیم و در طول مسیر، سلام همه‌ی قربانیان این شیفتِ آزمایشگاه را به عمه‌ی مکرمه‌ ایشان رساندیم.

در راه برگشت هم ماشینی دراختیار گرفتیم که راننده‌اش جوانکی بود جویای نام که در ابتدای راهِ پُر پیچ و خمِ عشق ورزیدن به لاتی، تلمذِ الواتی می‌کرد. متهم‌مان کرد به اینکه زیاد حرف می‌زنیم و کله‌ی پر از خط و خطوطش را به طرفمان چرخاند و گفت: ((داش دوغت ریخته ایقد غر می‌زنی؟))

می‌دانید که در شأن ما نیست دم خور شدن با چنین موجوداتی و رو به پیاده رو فقط گفتیم: تُفو بر تو ای چرخ گردون، تُفو...

علیرضا خسروانی

هفته نامه ویرنامه

سال ششم شماره171

کاریکاتور: مرتضی آذرخیل

 

 

برای دانلود رایگان pdf شماره 171 هفته‌نامه ویرنامه اینجا کلید کنید: دریافت
حجم: 2.45 مگابایت
 

 

 

                                        

 

 

  • علیرضا خسروانی
۱۴
تیر
۰۰

چاپ یکی از اشعارم در سایت وزین ایرانشعر

 

(رِمِدیوس خوشگله)

علیرضا خسروانی

 

به سفیدیِ پرحجمِ چشم‌هات خیره می‌شوم

به سینه‌های حجیمِ دو کبوتر

که در سرت لانه کرده‌اند

به زل زدنِ یک شاهدخت به دوربین

وقتی که می‌گوید:

_نمی‌گذارند ملکه شوم

چون با دلم می‌بینم

با دلم راه می‌روم

و در سرم صداهایی‌ست که مرا خواهند کشت

من هم فکر می‌کنم

تو تهدیدی برای سلطنت هستی

چراکه ماندلا، مایکل و تِرِزا را دوست داری

و لعنت به من که فقط یک رای دارم

 

تو آنقدر زیبایی

که نرسیده به نقطه‌ی اوج این قصه

در تصادفی مشکوک

خواهی مُرد

با یک لیموزینِ لیمویی

توی تونلی در پاریس

کنار دستِ عاشقِ دائم الخمرت

یا در مسیر قُلهک

سرِ یک پیچ

وقتی از گلستان بر می‌گردی

با جیپِ ابراهیم

 

یا تراوش ‌می‌کند صَمغِ زردی از ساق‌ات

وقتی‌که می‌شِکنی

وقتی که سقوط می‌کنی از شاخه‌ای

با دو اسکیتِ تیز       با سما

و التماس ‌می‌کنی به قاضی :

_رهایم کنید

من

تنها بلدم، سنگ روی یخ باشم

لیزم بدهید تا برایتان برقصم

و لعنت به من

که از هیئتِ منصفه نیستم

 

تو آنقدر زیبایی

که قبل از چهل‌سالگی

خودکشی‌ات می‌دهند

با مشتی فِلوکسِتین   در سگی‌ترین ساعتِ صبح

وقتی که بالشی نمور، نوازش می‌کند

موهای بلوندت را

_سینه‌های کوچکِ لیمویی‌ام

شکمِ گردِ شهوانی‌ام

هر چیزی در تنِ من زیباست

هر

چیزی

در تن‌ام

زی...

و این آخرین کلماتِ پریده از گلویت هستند

 

 

یا اینکه

باد تورا می‌برد

یا تو

خودت را به باد خواهی داد

وقتی که تنهایی، رخت‌ها را پهن می‌کنی

رِمِدیوس خوشگله‌ی صدسال تنهایی...

 

در همین سایت این مطلب را (قبرستان مجسمه ها) از من بخوانید.

 

  • علیرضا خسروانی
۰۸
اسفند
۹۹

فصلنامه بادبان

سال اول شماره سوم پاییز98

به بهانه تولد احمد شاملو

علیرضا خسروانی

 ((فایل pdf و با کیفیت این شماره از نشریه بادبان را می‌توانید در انتهای همین مطلب دانلود کنید))

ادبیات ایران بی شاملو کهکشان راه شیری‌ست بی نجوای خورشید. این تعبیر شاید علمی نباشد اما شاعرانه است.

آنچه علاقه‌مندان به ادبیات، شاملو را با آن می‌شناسند، شعر سپید است؛ البته جدا از دکلمه‌های بی‌بدیلِ اشعار فدریکو گارسیا لورکا، لنگستون هیوز، مارگوت بیکل و دیگر شاعران و شناساندن آنها به ادبیات ایران و همچنین ترجمه‌های فاخرش.

برای درک خدمت این نابغه به تلاطمِ ادبیات معاصر از نیما به بعد، کافی‌ست معنای لغوی و درونی واژه‌ی پیش‌قراول را دریابیم. شاملو سرباز آرامی بود که بی اِذنِ شاه با دلیریِ تام، بی باک از دهان‌کجیِ کج‌اندیشان، شاه‌راهِ جدیدی برای عبورِ دلیجان‌های واژه باز کرد.

بقول شمس لنگرودی: ((شاملو متوجه شد که این موسیقی کهن‌ِ کلام است که میتواند آن روح را در محتوای او بدمد نه موسیقیِ زبان روزمره‌. در نتیجه شعری سرود که صورت و محتوای هماهنگی داشت)). یعنی بامداد دریافت که در جانِ هر واژه‌ آهنگی نهفته است و این تفکر نو، از دلِ هنر هزارساله‌ی وزن و عروض و قالب و شاید از آبشخور دیگری ورای مرزهای این سرزمین، شعری پدید آورد که در حینِ راز آلودگی، سرشار از سادگی و صحبتِ ضمیر بود.

احمد شاملو بیگانه با ادبیات کلاسیک هم نبود، کما اینکه برای همه‌ی نسل‌ها سروده است؛ از کودکانه‌ی «بارون میاد جر جر» گرفته تا پیرانه‌ی «در آستانه»:

بارون میاد جرجر، گم شده راه بندر

ساحل شب چه دوره، آبش سیاه و شوره

 

آی خدا کشتی بفرست، آتیش بهشتی بفرست

جاده‌ی کهکشون کو، زهره‌ی آسمون کو

 

چراغ زهره سرده، تو سیاها می‌گرده

ای خدا روشنش کن، فانوس راه منش کن

 

گم شده راه بندر، بارون میاد جرجر

بارون میاد جرجر، رو گنبد و رو منبر

 

لک‌لک پیر خسه، بالای منار نشسه

لک‌لک ناز قندی، یه چیزی بگم نخندی

 

تو این هوای تاریک، دالون تنگ و باریک

وقتی که می‌پریدی، تو زهره رو ندیدی؟

 

عجب بلایی بچه، از کجا می‌یایی بچه

نمی‌بینی خوابه جوجه‌م، حالش خرابه جوجه‌م

***

 

و پیرانه‌ی در آستانه:

 

باید اِستاد و فرود آمد

بر آستانِ دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و

اگر بی‌گاه

به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 

کوتاه است در،

پس آن به که فروتن باشی.

آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود

آنجا

تا آراستگی را

پیش از درآمدن

در خود نظری کنی

هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،

که آنجا

تو را

کسی به انتظار نیست.

که آنجا

جنبش شاید،

اما جُنبنده‌یی در کار نیست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف

نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت

نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش

نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ

تنها تو

آنجا موجودیتِ مطلقی،

موجودیتِ محض،

چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت

حضورِ قاطعِ اعجاز است.

 

 

همسر آیدا، مابین این خامی و پختگی هرچه دل بخواهد از عاشقی و عشق گفته است و خاطرات بی‌همتایی را برای عاشق و معشوق‌های دیروز و امروز ساخته است. گاهی با شعر و گاه با زخمه‌ی دلنشینی که در صدایش داشت با دکلمه‌های جاندارش؛ چه با ترجمه‌ی اشعار شاعران نامدار و چه با سپیدهای پرمغزش:

چه بی‌تابانه می‌خواهمت

ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده‌ به‌ گوری!

چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!

بر پشت سمندی

گویی

نوزین

که قرارش نیست

و فاصله

تجربه‌یی بیهوده است

بوی پیرهنت،

این‌جا

و اکنون

کوه‌ها در فاصله

سردند

دست

در کوچه و بستر

حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،

و به راه اندیشیدن

یأس را

رج می‌زند

بی‌نجوای انگشتانت

فقط

و جهان از هر سلامی خالی‌ست…

 

حال با این گفته‌های تکراری و البته هربار با ارزش برای هر شاملو دوستی باید گفت که ای کاش قبل از بستن بارش از این روزگار با اتخاذ کردن مراتبی و نوشتن قوائدی در چهارچوبی ادبی و مبثوت، برای شعر سپید، بیراهه‌های بوجود آمده از دلِ این سبک خارق‌العاده را می‌بست. چراکه پس از وی خیل وسیعی از ناآگاهانِ خارج از شعر و ادبیات بر نوشته‌های خود، نام سپید نهاده و می‌نهند؛ که هرچند می‌توان برخی از آنها را نوعی ادبی دانست اما بیشتر آنها دل‌نوشته‌هایی هستند بی‌هیچ خصیصه‌ای از شعر و حتا بسیاری از آنها خالی از هر تخیلی‌ست که امروزه دنیای مجازی، جایی برای انتشار آنهاست و صدالبته در بازار آشفته‌ی نشر، بسیاری از آنها به چاپ می‌رسد.

اما همین سردرگمی در میان بسیاری از شعردوستان باعث نشده است تا پس از بنیان‌گذار این سبک و حتا به موازات وی، کسی سپیدِ حقیقی و ناب نسراید و بی‌اغراق پس از او هم سپید سرایانی قهار و هم شاعرانی که شعرشان از مشتقاتِ شعر نو است _بارهای بار_ شعربازان را به تحسین واداشته‌اند؛ که در اشعار آنها علاوه بر خصلت‌های شعر، مانند صورخیال و انواع آرایه‌های ادبی، آشنایی‌زدایی و ساختارشکنی‌هایی قابل تأمل می‌توان یافت. از این میان  و از نمایندگان شعر سپید، موج نو، حجم و فراگفتار می‌توان به نام‌های آشنایی اشاره کرد: فروغ فرخ‌زاد، احمدرضا احمدی، بیژن جلالی، یدالله رویایی، منوچهر آتشی، بیژن الهی، هرمز علیپور، علی باباچاهی، سیدعلی صالحی، محمدشمس لنگرودی و... یا جوان‌ترهایی چون محمدرضا عبدالملکیان، گروس عبدالملکیان، لیلا کردبچه، رسول یونان و بسیاری دیگر که تأثیر بسزایی در شعر و ادبیات این روزها داشته و دارند و به نوعی می‌توان بسیاری از آنها را پیرو شاملوی بزرگ دانست.

با این تفاسیر و گفته و ناگفته‌ها، تنها سطری از سپیدهای شاملو کافی‌ست تا بی‌آنکه بدانیم چه نگینی‌ست بر انگشتر شعر ایران، در گوشه‌ای از دل جایش دهیم. اما همانگونه که پیش‌تر گفته شد، ذمه‌ی شاملو بر گردن فرهنگ ایران، تنها بخاطر شعرهایش نیست. اگر فقط چند لحظه تمام استعدادِ ادبیات معاصر را بی ایشان در نظر بگیریم؛ آیا در این وادی، لااقل در ایران، خبری از امثال لورکا، هیوز، بیکل و بسیاری نامداران دیگر بود؟! آیا با شازده کوچولو لابه‌لای اخترک‌های آسمان رویاییِ اگزوپری می‌چرخیدیم؟! و صدها ترجمه، نقد و تفسیرِ بی‌بدیل و صدها ارمغان دیگر...

این گفته‌ها اما، هیچگاه حق مطلب و آنچه الف.بامداد در سنِ پُر چراغش برای فرهنگ این دیار کرده است، ادا نمی‌کند.

و چه کوتاه و بی‌باک چونان زندگیِ لبریز از دانایی‌اش از رفتن گفت و در دوم مردادِ شیرنشان، سفیر مرگ را سلام داد:

 

هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.

هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است

که مزد گورکن

از آزادی آدمی

افزون تر باشد

 

جستن

یافتن

و آنگاه

به اختیار برگزیدن

و از خویشتن خویش

با روئی پی افکندن …

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم...

 

 

 

فایل pdf شماره سوم نشریه بادبان

دریافت
حجم: 5.95 مگابایت

 

  • علیرضا خسروانی