طنز
ماجراهای سلطان اُسکلخانِ ملاقهای
این داستان: پی سی آرِ همایونی
علیرضا خسروانی
قبل از آنکه آن دوشیزهی سفیدپوش، جهتِ تستِ کووید، آن سیخونک را در دماغِ همایونیمان فرو کند و در محتویات مغزمان بچرخاند به او فرمودیم که ما همواره کلیهی سوابقمان و ایضاً گروه خونیِ شاهانهمان مثبت بوده و حتا یک لکهی سیاه در زونکنِ پادشاهیمان ثبت نشده است پس مراقبت کنید در فولدرِ همایونی، نقطهی تیره و بقول خودتان منفی ثبت نگردد که برای همهتان بد میشود. حالا بماند که حد و حدودِ خودش را گُم کرد و به دور از شأنِ قبله عالم، با نگاهی عاقل اندر سفیه، از ته آن دماغ عملیاش، پاسخی سخیف بارمان کرد که: ((خیلیا گوارشی میگیرن اما شما انگار زده به مغزتون عمو! باید منفی بیاد که معلوم شه ناقل نیستین دیگه! اه...))
و طوری چشم نازک کرد که گویی ما مَشاعرمان را از دست دادهایم و خودِ ترشیدهاش علامه دهر است. با این تفاسیر با احتیاط تمام عرض کردیم: ((دوشیزهی قبلی، خیلی مهربانتر بود و قبل از معاینهی ما اِذنِ دخول کرد و ما هم امر کردیم بُکُن. نه اخمی نه تَخمی...)) و باز گستاخانه پاسخ سخیفتری داد که: ((خب میبردی پیش همون بکنه! دعوتنامه فرستادیم برات؟))
و اگر ندادیم همانجا فلکش کنند صرفاً محضِ این اوضاعِ قاراشمیش بود که بماند و آزمون دماغِ خلائق را بگیرد؛ و اِلا این موج هم که به سلامت بگذرد انشالله میدهیم اول آن بینمکِ اصلی را _که خودش را گم و گور کرد_ چوب در آستیناش کنند تا یاد بگیرد زین پس هرجا دوربینی را دید جلوی آن برای خلائق عربده نکشد، بعد هم میدهیم آن قائم مقامِ بانمکاش توی دفتر مشق شبانه روزی هزارمرتبه بنویسد (پوفیوز) تا انگشتانش تاول بزنند حساب کار دستش بیاید. بعد از آن هم امر میکنیم، قبل از استخدامِ متصدیانِ آزمایش، حتما از آنها آزمونِ اعصاب بگیرند یا نقداً و اجباراً دو سه روز در ماه ردشان کنند مرخصی بلکم برگردند به تنظیمات کارخانه.
عرض میکردم، سپس در یک عملیات ایذایی چنان سیخونک را در دماغمان فرو کرد و چرخاند که انگار ارث پدرش آن توست. و در همان حین با خودش زمزمه میکرد که: ((هرشب دورهمی و مهمونی دارن، وسط عروسی دو دسماله میرقصن؛ فرداش میان اینجا به غر زدن. همتون عین همین...))
قصد کردیم که بگوییم خیر سرمان کدام عروسی کدام دمبل و دیمبو و ما را همتراز نکند با عدهای شُلفرهنگ که هنوز بعد از دوسال در توهم به سر میبرند و میگویند این ویروسِ دبنگ کذب است که تلاقیِ نوکِ سیخونک با زبان کوچکمان در اندرونیِ حفرهی بینی نگذاشت جوابی دهانکوب نثارش کنیم.
باری، بعد از شکنجه بسیار و حالتِ دوزخی که حلقومِ همایونیمان پیدا کرده بود، چشمتان روز بد نبیند، سیخ را چسبیده به مقداری از محتویاتِ حفره بیرون کشید و ما هم نتوانستیم جلوی ارادتمان را به اجدادِ باعث و بانیِ این وضع بگیریم و سرمان را به سمت شرق آسیا چرخاندیم و از انبانکِ فحشای آبدارمان، زیباترینشان را نثارِ ایشان کردیم.
با چشمانی اشکبار و در حالتی میان خوف و رجا عرض کردیم: همشیره نه من ستون پنجمِ متفقیناَم نه جنابتان مأمور گشتاپو؛ این خنجر چه بود در مغز ما فرو کردی؟ خبر به چاکران و ملازمان و جان نثاران برسد خشتکِ متصدی اینجا دست به دست میشود ها! میدهیم درِ اینجا را جوش کنند ها!
فینی بالا کشید و گفت: ((همینه که هَه!)) و اشاره کرد به درب خروجی و ابروها را بالا داد که یعنی هِری!
به هر روی با دلی غمبار و چشمانی تَر از آنجا بیرون زدیم و در طول مسیر، سلام همهی قربانیان این شیفتِ آزمایشگاه را به عمهی مکرمه ایشان رساندیم.
در راه برگشت هم ماشینی دراختیار گرفتیم که رانندهاش جوانکی بود جویای نام که در ابتدای راهِ پُر پیچ و خمِ عشق ورزیدن به لاتی، تلمذِ الواتی میکرد. متهممان کرد به اینکه زیاد حرف میزنیم و کلهی پر از خط و خطوطش را به طرفمان چرخاند و گفت: ((داش دوغت ریخته ایقد غر میزنی؟))
میدانید که در شأن ما نیست دم خور شدن با چنین موجوداتی و رو به پیاده رو فقط گفتیم: تُفو بر تو ای چرخ گردون، تُفو...
علیرضا خسروانی
هفته نامه ویرنامه
سال ششم شماره171
کاریکاتور: مرتضی آذرخیل
برای دانلود رایگان pdf شماره 171 هفتهنامه ویرنامه اینجا کلید کنید: دریافت
حجم: 2.45 مگابایت