داستان کوتاه
پارهای از داستان کوتاه: آخرین_بالهٔ_بهار
چاپ شده در سایت ادبی (جن زار)
تیرماه چهارصد و یک
علیرضا خسروانی
🔸حکایت من و نسیم هم همین بود. عادت! کم کم که دید میشود جور دیگری و با کس دیگری حال بهتری داشت، سکوت کرد. بعد هم گذاشت و رفت. از اول هم چون فکر میکرد ممکن است از من چیزی درآید که جلوی چشم مردم قابل پُز دادن باشد، آمد طرفم. اما نزدیکتر که شد دید نه، بعضی تابلوها از دور خوشگلند. همیشه از آمدن به خانهمان طفره میرفت. به هر بهانهای بود نمیآمد. آخر سر هم میگفت: «آنجا انگار گَردِ مُرده پاشیدهاند. میآیم آنجا حالم بد میشود.» تحمل اخم و تَخمِ خانواده ما را نداشت.
من هم هرچه که سراغ کار میگشتم نبود. خسته شده بود از بلاتکلیفی. پدر که اخراج شد مجبور شدم بروم پشتِ دستِ دوستم کارگری. اما نمیشد که نمیشد. آخرین بارهم که بخاطر اصرارهایش تصمیم گرفتم به زور خانوادهام را راضی کنم، برویم خانهشان و تکلیف آیندهمان را روشن کنیم، گندش درآمد.
همه با آژانس رفتیم و آنجا راننده بیشتر از پولی که داشتیم کرایه خواست؛ کل پول را داده بودیم برای گل و شیرینی. پدرم عصبی شد و یقهی راننده را چسبید. داد و هوار و...
در عرض چند دقیقه همهی کوچه ریخته بودند بیرون. پدر نسیم هم نشسته بود روی راهپلهها؛ سیگار میکشید و تماشایمان میکرد. راننده هم چند دقیقه یکبار داد میزد: «تو که پولِ کرایه آژانس را نداری، غلط کردهای میخواهی زن بگیری.» و با داد و بیداد شروع کرده بود به سخنرانی که، صبح تا شب پشت فرمان سگ دو میزند و شب کُلِ درآمدش را میدهد چندتا نان و یک کنسرو ماهی که بوی گوه میدهد. بعد تو با جیب خالی و بیکار میخواهی زن بگیری! راست هم می گفت. قبول داری که راست میگفت!
در را به رویمان باز نکردند. برگشتیم. آن شب تا صبح زنگ زدم و پیام دادم اما نسیم جواب نداد که نداد. بعد از مدتی هم با خبر شدم که نامزد کرده است. راستش را بخواهی شب عروسیاش رفتم مراسمشان که شَر به پا کنم اما وقتی آنجا، یکی از دوستانم را در لباس دامادی، در حال رقصدن با نسیم دیدم، پشیمان شدم. دستمالها را دور سر نسیم میچرخاند و تمام بدنش را میلرزاند. چند لحظه یکبار دستهایش را پشت کمرش میگذاشت و پاهایش را با ریتم آهنگ به زمین میکوبید. سرش را نزدیکِ صورتِ نسیم میبرد و... ترجیح دادم سکوت کنم و برگردم.
برای خوانش متن کامل این داستان به صفحۀ داستانِ سایت (جن زار) مراجعه کنید.
یا بر روی این لینک کلیک کنید: آخرین بالۀ بهار
تصویر: "بالرین" اثر کریستینا روژ پاسک/ roz.pasek