علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

علیرضا خسروانی
عضو تحریریه فصلنامه بادبان و هفته‌نامه ویرنامه
دانش آموز داستان نویسی
و عاشق شعر...

ایمیل: arkhosravani12@gmail.com
اینستاگرام: alireza_khosravani12

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۶
خرداد
۰۰

ساده و عمیق مثلِ زندگی

به بهانه تولد عباس کیارستمی

علیرضا خسروانی

 

 

به این اسامی و نظر آنها توجه کنید:

ژان لوک گودار نماینده سینمایی موج نو فرانسه: سینما با گریفیث آغاز و با کیارستمی تمام می‌شود.

آکیرا کوروساوا ( کارگردان شهیر ژاپنی): به نظرم فیلم‌های کیارستمی خارق‌العاده هستند. کلمات نمی‌توانند احساسات مرا درباره او بیان کنند. پیشنهاد می‌کنم فیلم‌هایش را ببینید و بعد متوجه می‌شوید چه می‌گویم.

مارتین اسکورسیزی(کارگردانِ عنوان‌دار تمامی جوایز معتبر سینمایی در دنیا): کیارستمی نماینده عالی‌ترین سطح هنر در سینماست.

صدالبته برای شناخت کیارستمی نیاز به نقل قول دیگران نیست و کافی است بقول کوروساوا (فقط فیلم‌هایش را ببینید) تا متوجه شوید چه کسی در دنیای امروز نفس نمی‌کشد. هرچند آنهایی دستشان از دنیا کوتاه است که چون اویی ندارند و حسرت نبودنش با کسانی است که فیلم‌های او را چندین و چندبار دیده‌اند.

اگر نشان دادن مرگ بر روی صحنه نمایش یا جلوی دوربین توسط بازیگران و کارگردان‌ها نشانه‌ی هنرمند بودن است و همواره به عنوان یک چالش سخت از آن نام برده‌اند دلیل آن خرق عادت و ضدیت با مفهومی بوده بنام زندگی و البته می‌توان گفت به تصویر کشیدن این مفهوم (زندگی) چالشی عظیم‌تر از مرگ است چراکه می‌تواند مثل توصیفِ اکسیژن، سخت و دور از تصور باشد؛ از بس که انسان در آن غوطه‌ور است، نمی‌تواند وجودش را بفهمد یا لمس کند. ضربه یا تلنگری ندارد که مانند دردی شدید یادآور لحظه‌ی مردن باشد. ساده است و همیشگی مثل هوا یا آسمان؛ و کار کیارستمی در فیلم‌هایش همین است؛ نشان دادن زندگی. نشان دادنِ اکسیژن، محیطی از خلأ که اگر نباشد هستی و ماهیت بی‌معنی می‌شوند. یعنی نشان دادن عمیق‌ترین معانی در انبوهی از عادت‌ها، یافتن زیبایی در دل کلماتی مثلِ (عادی)، (ساده)، (روزمره). یعنی زندگی از پشت شیشه‌ی یک ماشین و مناظر: نور آفتاب، درخت، گیاه، رود و صدایی که باد در آنها می‌دمد.

کیارستمی در فیلم‌هایش نه به مرگ کار دارد و نه به عمق کهکشان‌ها و نه به دنیای دیگر. او حلقه‌ی گمشده‌ی انسان پست مدرن را به تصویر می‌کشد؛ زندگی به معنای واقعی کلمه. نه زندگی به معنای مادیات و آنچه در مالکیت انسان باشد. از این جهت در هیچ یک از فیلم‌هایش هیچگاه نگاه جنسیتی وجود ندارد. انسان را فقط انسان معرفی می‌کند و نه یک مرد یا یک زن. و این ناب‌ترین و بکرترین مفهوم را بیشتر اوقات با دنیای کودکان نشان می‌دهد که بکرند و هنوز نماینده‌ای برای یک جنسیت نشده‌اند (سه‌گانه کوکر را اگر ندیده‌اید ببینید یا اگر دیده‌اید یکبار دیگر تماشا کنید).

و هرگاه می‌خواهد از کلافگی و خستگیِ یک شخص، نسبت به روزمرگی سخن به میان بیاورد، بطور کلی انسان را _بدون نگاه به جنسیت آن_ خسته به تصویر می‌کشد و در انتها اکسیرِ درمانش را همان مفهوم گم شده یعنی زندگی معرفی می‌کند؛ مثلا در (طعم گیلاس) آقای بدیعی (همایون ارشادی) در منطقه‌ای در حاشیه‌ی شهر می‌چرخد تا کسی را بیابد _که در قبال پول قابل توجهی_ بعد از خودکشی روی او خاک بریزد اما در کمال شگفتی، در میان فقیرترین آدم‌ها هم کسی حاضر به چنین کاری نمی‌شود و در آخر شخصی او را منصرف می‌کند که مسئول تاکسیدرمی پرندگان در یک موزه طبیعی است. او با تعریف کردن ماجرای روزی که خودش قصد خودکشی داشته و چطور طعم یک توت مانع خودکشی او شده، پیشنهادش را می‌پذیرد اما...

یا اگر در این حلقه‌ی گم شده یعنی زندگی انسان حلقه‌ی دیگری را گم کند و یا بدان احساس نیاز کند آن چیزی نیست جز عشق و این مفهوم را در (کپی برابر با اصل) به زیبایی نشان می‌دهد. یک خانم فرانسویِ فروشنده‌ی عتیقه‌جات (ژولیت بینوش) به یک کارشناس آثار تاریخی (ویلیام شیمل) علاقه‌مند می‌شود و در نشان دادن این حس و نیاز به آن (عشق)،  ‌چنان گم می‌شود که در پایان، مخاطب هم مرز خیال و حقیقت را گم می‌کند، درست مثل کپی از یک اثر هنری که با اصلِ آن برابری می‌کند.

بطور کلی جهان‌بینیِ عباس کیارستمی خیلی ساده اما به شدت عمیق است. ساده از این جهت که انسان برای یافتنِ دلیلِ زیستن اگر به اطرافش کمی ژرف‌تر از همیشه نگاه کند دلایل زیاد و زیبایی می‌یابد که هرکدام به تنهایی او را به زندگی می‌چسبانند و در این بین اگر مفهومی گم شده باشد آن مفهوم عشق است؛ چه عشق به زندگی و چه عشق به یک هم‌نوع.

 

  • علیرضا خسروانی
۲۶
خرداد
۰۰

 

کلیک کنید به داستان بنزین آزاد بروید. 

کلید کنید به داستان صندلی عقب بروید.

قبرستان مجسمه ها

علیرضا خسروانی

ورود به سایت ادبی ایرانشعر (وب‌سایت ادبیات فرمالیستی ایران)

20 دی 98

از روی پل، یعنی جایی که من ایستاده بودم نور چراغ برق، حاشیهی رود را مثل روز روشن کرده بود. هرچند بخاطر فاصله‌ی زیادم با آنجا، اجسامِ پراکنده در آن کاملا مشخص نبودند اما مجسمه‌های کهنه‌ای که شاید شهرداری از داخل پارک‌ها جمع‌آوری می‌کرد و به اینجا می‌آورد از دور مثل تندیس‌های فرو رفته در گِل معلوم بودند. هوا چنان سرد بود که حتا جرأت بیرون آوردن یک نخ سیگار را از جیب پالتواَم نداشتم اما تماشای انعکاس نورِ چراغها روی بطری‌های شیشه‌ای و پلاستیکی _که مثل سرامیک کف رود را تزیین کرده بودند_ می ارزید به تحمل این سوزِ عجیب و غریب. هیچ جنبنده‌ای این وقت شب بیدار نبود یا اصلا جرأت بیرون آمدن از دست این سرما را نداشت. اینکه گربه‌ها و سگ‌ها هم بیرون نبودند، حسِ شجاعانه‌ای به من می‌داد اما آنچه مجابم می‌کرد تا در این ساعت از شب به تماشای قبرستان مجسمه‌ها بیایم، کنجکاوی و کشف رازی بود که لذت بیرون آمدن را صد چندان می‌کرد و حدس درباره‌ی تندیس‌هایی که زیر پل را اشغال کرده بودند و فقط شب‌ها سر و کله‌شان پیدا می‌شد و روزها یا من دقت نمی‌کردم یا اثری از آنها نبود.

یکی از آنها مردی در حالت سجده بود، که شاید آن را از میدانی با اسمی مذهبی به اینجا آورده بودند. با خودم گفتم، هنگام طلوع آفتاب وقتی به گرده‌ی برنزی‌اش نور می‌تابیده چه ابهتی داشته است. یا زنی که بچه‌اش را به سینه‌اش چسبانده بود و به زمین خیره بود. حتما مربوط به میدانی بوده با نام مادر؛ اطرافش را گل و لایِ رود با پارچه‌های کهنه و پتوهای مندرس پوشانده بودند. یکی از آنها که بنظر جوانِ بلندقدی می‌آمد، بازویش را چسابنده بود و هنوز سرخیِ رنگی که روی ساعد و دستش ریخته بودند از دور سوسو می‌زد؛ شاید نامِ یکی از قهرمانان ورزشی را _که در میدان مبارزه زخم برداشته بود_ بر روی آن گذاشته بودند. پیرمردی خمیده و گوژپشت، تندیس دیگری بود که در آبِ رود، شاید وضو می‌گرفت. می‌دانم اسم میدان یا بوستانِ محل نصبش، پدر بوده.

اما در میان آن همه تندیسِ عجیب، یکی از آنها حالت غریبی داشت که هرچه فکر می‌کردم نمی‌تونستم اسم میدانش را حدس بزنم یا حتا دلیل نصبش را بفهمم. شلوارِ پاره‌پوره و کهنه‌اَش تا زیرِ زانوهای خشک و سیاهش پایین بود. ران‌هایش به میله‌ رسیده بودند و جسمِ سفیدی را با دست راست در کِشاله‌ی رانش فرو برده بود و در همان حالتِ نامتعادل خوابیده بود. من ساعت‌ها به آن دقت می‌کردم تا این راز را کشف کنم اما کدام میدان در این شهر به چنین تندیسی نیاز داشت؟! کجای این شهر به این مردِ تکیده نیاز داشت؟! این مجسمه‌ی سیاه و زشت به درد کدام نمایشگاه می‌خورد؟! کدام هنرمند به این مجسمه دل خوش می‌کرد؟! هرچه بیشتر نگاه می‌کردم، تاریکی در شبکیه چشمم بیشتر می‌شد و تصویر تارتر و کِدِرتر. در همین گیر و دارِ کشف راز بودم که بادی خشن از زیر پل _مثل عقابی که از لانه‌اش برای شکار بیرون بپرد_ به پاهای تندیسِ بی‌نام پیچید و آرام آرام سقوطش داد و تندیس در گِل‌های حاشیهی رود فرو رفت.

 

ایرانشعر 

 

 

                                                   

 

  • علیرضا خسروانی
۲۶
خرداد
۰۰

کلیک کنید به داستان بنزین آزاد بروید. 

کلید کنید به داستان قبرستان مجسمه ها بروید.

 

داستانک 2

صندلی عقب

علیرضا خسروانی

هفته‌نامه ویرنامه / سال پنجم / شماره۷۷

زن لاغر روی صندلی عقب نشست و خطاب به زن نسبتا چاقی که همراهی‌اش می کرد با صدایی بلند طوری که من هم بشنوم گفت: ((دماغ خر هم سفیده خواهر. اگر به زردی باشه حلیم وارفته خوشگلِ سفره است. به زلم زیمبو باشه یابوی عروسی هم هزارتا رنگ و رشمه داره. به سرخاب سفیدابم که باشه بوقلمون شبِ چله پنجه‌ی آفتابه. به این حرفا گوش نده خواهر.)) زن چاق نفس‌زنان خود را کنارش کشاند و از داخل آینه نگاهی به من انداخت. به نظر می‌رسید از اینکه همراهش اینقدر داخل ماشین آژانس داد می‌زند خجالت می‌کشید. نیشگونی از بازویش گرفت و آرام گفت : ((آبجی توروخدا بس کن. اینجا دیگه آبرومونو نبر.)) زن لاغر زیر چشمی به من نگاهی انداخت و گفت: ((آقای راننده هم مثل برادرمونه؛ چی گفتم توروخدا؟! اه!)) و طوری که انگار مجوز بلند حرف زدن را گرفته باشد غر زدن را از سر گرفت: ((ما هم اگه می خواستیم شوهر کنیم الان چنتا کاکل به سر مثل توله‌هایی که خودشو خواهراش پس انداختن، دور و ورمون وول میخورد. سر آسوده‌ای داریم؛ آقا بالاسر میخوام چکار؟! والا!)) و رو به آینه گفت: ((ها برادر؟ من دروغ میگم؟!)) من که نمی‌خواستم وارد این بحث شوم حواسم را دادم به رانندگی و دنده‌ای عوض کردم.

اما نا امید نشد و آرام‌تر، طوری که مثلا حرفِ زنِ چاق رویش تاثیر گذاشته، پچ‌پچ‌کنان گفت: ((دیدی موبلاشو ورپریده! روضه‌ی سال پیش فیروزه‌ای داشت. مخملِ برجسته گرفته با چوبِ روسی. از کجا میارن اینا خواهر؟! شوهرِ الواتش چکار میکنه تو اون اداره؟! میگن مسئول خریده! من‌که گناهِشو نمی شورم. خداکنه راست نگن مردم! والا!)) زن چاق چشم غره‌ای رفت و گفت: ((بس کن توروخدا چکار داری به‌مردم عِه!)) باز توی آینه نگاهی به من انداخت و گفت: ((من چیزی گفتم داداش؟!)) وقتی عکس العمل تایید کننده‌ای از من ندید باز سرش را نزدیک گوش همراهش برد و پچ پچی کرد. نشنیدم چه گفت اما یکهو زن چاق از کوره در رفت و رو بمن گفت آقا من پیاده میشم. من هم از خدا خواسته گوشه‌ای پارک کردم و گفتم: ((بفرمایید خانم!)) زن چاق هن هن کنان پیاده شد و زن لاغر هم بدون آنکه به من نگاهی بیندازد سریع پیاده شد و در را محکم پشت سرش بست.

می خواستم صدایشان بزنم که کرایه شان را بدهند اما پشیمان شدم. دنده را جا زدم و راه افتادم.

  • علیرضا خسروانی
۲۶
خرداد
۰۰

 

کلید کنید به داستان صندلی عقب بروید.

کلید کنید به داستان قبرستان مجسمه ها بروید.

 

بنزینِ آزاد

نویسنده علیرضا خسروانی

هفته نامه ویرنامه / سال پنجم / شماره نود وشش

سرعت جلو رفتن صفِ پمپ بنزین خیلی کمتر از عقربه ساعت بود. تا نیمه‌شب و نرخ جدید بنزین چیزی نمانده بود اما همگی امیدوار بودیم که بتوانیم باک‌هایمان را پر کنیم. سرم را از شیشه بیرون آوردم و تعداد ماشین‌های توی صف را سرسری شمردم. هر باجه چهل، پنجاه خودرو. صف به کندی و بزور جلو می‌رفت. بنظر می‌آمد بیشتر ماشین‌های توی صف فقط می‌خواستند تا قبل از گرانیِ بنزین، باک‌های خود را پر کنند و این قضیه وقت ما مسافرکش‌ها و کسانی که واقعا باکشان خالی بود را تلف می‌کرد. این قضیه، سر و صدای خیابان و فکر به آینده‌ی مبهم خودم و کسانی که مثل من از جایی حقوق نمی‌گیرند و با این ماشین‌های قراضه چطور از پس مخارجمان بر می‌آییم، داشت دیوانه‌ام می‌کرد. به سرم می‌زد بنزین نزده از صف خارج شوم و به خانه بروم اما نه بنزین کافی داشتم و نه جایی خالی می شد تا از صف بیرون بیایم. از صفِ باجه‌ی کناری، پرایدی که راننده‌ی مُسنی داشت، کمی دیر حرکت کرد و پژویی با چهارسرنشینِ جوان جلویش افتاد و همین باعث شد تا مرد، عصبانی از پرایدش پایین بیاید و با آنها درگیر شود که البته خیلی زود با الفاظ رکیک و با خشم بدرقه‌اش کردند.

تعداد کودکانِ دستمال فروش و شیشه پاک‌کن‌های پمپ بنزین بیشتر از همیشه بود که البته هیچکس حوصله‌ی سر وکله زدن با آنها را نداشت. یک زنِ تکیده هم مشغول التماس از راننده‌ها بود و به سمت هر ماشینی که می رفت شیشه‌ی ماشین را بالا می‌کشیدند. سرما بیشتر شده بود و چون ماشین را خاموش کرده بودم نمی‌توانستم از بخاری‌اش استفاده کنم، پس شیشه را بالا کشیدم و چند لحظه یکبار به صفی که دیگر جلو نمی‌رفت نگاه کردم. صبر مردمِ در صف هم مثل من سرآمده بود و همین باعث شد تا شروع کنند به بوق زدن و دوباره صف با حرکتی آهسته و لاک‌پشتی شروع به جلو رفتن کرد. بعضی از راننده‌ها بیشتر از دیگران جلوی باجه می‌ایستادند و این خیلی غیر عادی بود. چند ماشین تا رسیدن نوبتم باقی مانده بود که صفِ منتهی به باجه تا دقایق زیادی بی‌حرکت ماند و همین باعث سر آمدن صبر من و بقیه شد. از ماشین پیاده شدم تا سر و گوشی آب بدهم و علت این تأخیر را متوجه شوم که دیدم خودروی سمندی در حال پر کردن باک ماشینش است و پس از پر شدن باک در صندوق عقب را بالا زد و شیلنگ بنزین را توی صندوق گذاشت؛ ازدحام ماشین‌ها و شلوغی جلوی هر باجه مانع از این می‌شد تا ببینم دلیل این کارش چیست! فکرهای زیادی از سرم عبور می‌کرد؛ مثلا فکر کردم شاید باک اضافی را توی صندوق عقب تعبیه کرده یا شاید آپشن جدید خودرویش باشد.

کمی جلوتر رفتم و ترس برم داشت که نکند راننده از وضعیت پیش آمده و شاید گرانی‌های قابل پیش‌بینی عصبانی و کفری شده است و می‌خواهد صندوق عقب را پر از بنزین کند و آن را به آتش بکشد! بلافاصله بفکر این افتادم که در چنین وضعیتی چطور از این مهلکه فرار کنم و ماشینم را چطور از لابلای این صف طویل بیرون بکشم؟! دلم را به دریا زدم و نزدیکتر رفتم تا اگر فکرهای از سرِ خستگی‌ام درست بودند، منصرفش کنم. آرام آرام نزدیک رفتم و وقتی به پشت باجه رسیدم متوجه شدم توی صندوق عقبش چهار دبه‌ی بیست لیتری جا ساز کرده و در حال پر کردن آنهاست. جا خوردم و ناراحت از تأخیر صف بخاطر چنین کارهایی و عصبانی از این وضعیت روی شانه‌اش زدم و گفتم: این همه بنزین را می‌خواهی چکار؟! سرش را برگرداند و نگاهم کرد و بی‌هیچ عکس‌العملی به کارش ادامه داد. باز پرسیدم: نمی‌ترسی خطرناک باشد؟! اینها به کنار گیرم تا یک‌ماهِ آینده از این بنزین‌های نرخ قدیم استفاده کنی؛ بعدش چه؟! این‌بار بدون توجه به سوالم در دبه‌ها را محکم بست و ماشینش را روشن کرد و رفت. صف که جلو آمد، بوق ماشین‌ها بخاطر تأخیر من در حرکت به صدا درآمد و سریع پشت فرمان نشستم. تاکسی که جلوی من بود باکش را پر کرد و نوبت به من رسید. من هم گیج از دیدن آن صحنه و کلافه و خسته از ماندن در صف پیاده شدم تا بنزین بزنم که متصدی باجه گفت: داداش، ساعتِ تعویضِ شیفت پمپ‌بنزین است. باید نیم‌ساعت صبر کنی و بعد از آن هم چون ساعت از نیمه شب گذشته برای شما بنزین با نرخ جدید و آزاد حساب می‌شود.

حرفم نمی‌آمد؛ دلم نمی‌خواست به چیزی فکر کنم و از طرفی نای حرف زدن با باجه‌دار را نداشتم. پشت فرمان نشستم، ماشین را روشن کردم، دنده را جا زدم و با همان چند لیترِ تهِ باکم دل به خیابان زدم و...

 

                                                   

 

 

  • علیرضا خسروانی