شب نوشت
بیپاکت بیتمبر
"علیرضا خسروانی"
دیبای دمشقی، سلام
سپیده زده است و من از پشت پنجرۀ تراس به دورترین ابر که خودش را به نوکِ دورترین کوه میمالد خیره شدهام و به تو فکر میکنم که حتی با چشمان بسته هم از خاطرم نمیروی.
به زاویههای صورتت، خطهای کنارِ لبت، نشانههای سیاه و متراکمِ روی گردن و شانهات، لبهات و دندانهات که به قاعدۀ یک سیم نقرهای از هم فاصله دارند فکر میکنم.
از اینجا تا نوک آن کوههای مه آلود و ابرهای غمآلود که معلوم است دارند از شدت بغض به خود میپیچند و منتظر یک آسمان غرنبهاند، فاصلهی زیادی است؛ مساحتی میان سفیدکوه تا گرین.
و مابین من و کوهها و ابرها و بغضهای پنهان شده در دلشان، آپارتمانها قرار گرفتهاند و خیابانها و ماشینهایی که با سرعت و بوق از آنها میگذرند تا بلکم امروز را به بطالت سپری نکرده باشند و دور شوند از آنچه در سرشان میچرخد. و البته درخت هم هست، زیاد هم هست؛ به وفور. چنارهای بلورآجین که حتا یک برگ هم رویشان نمانده و کاجهایی که هرچند سبزند اما سردیشان از دور حس میشود.
اینجا ایستادهام و خیره به دور به تو فکر میکنم. به پوستت که مثل دیبای دمشقیست و ساییدن پشت سبابهام به قسمتی که بازویت را پوشانده تا کمرت تا پاهات تا ساقهات و تک تک انگشتهات که مرا به دمشق میبرد و بزازی که با زبان عربی و اشارهی دست و گشاد کردن چشمهاش از اصل بودنِ دیبایَش میگوید.
به تو فکر میکنم حتی وسط صدای بوق و گازدادنِ پیک موتوریها و صدای ترمزی که از دور میآید.
همین حالا یک دسته کبوتر که از پشت بام آپارتمان روبرویی بلند شدهاند به رهبری یک کبوترِ با تجربه، آرام و با شکوه شروع میکنند به پیچیدن؛ مثل یک هواپیمای مسافربری که در میان ابرها دور میگیرد تا فرودی اضطراری داشته باشد. آنقد زاویۀ پیچیدنشان را باز میکنند که بلافاصله محاسبه میکنم با این وضعیت حتماً با شیشۀ تراس برخورد میکنند؛ همگی باهم. میآیند و میآیند تا مرزِ میانِ تراس و هوای سرد. بطوری که اگر بیرون پنجره بودم، میتوانستم لمسشان کنم. راستش را بخواهی کمی دلهرهام گرفته اما کبوترِ پیشآهنگ در مماس با نردههای تراس، ماهرانه میپیچد و حتی فکر میکنم در آخرین لحظه
چشمهایمان در هم گره خورد. رد شدند و حتی این صحنه هم فکر تورا از سرم بیرون نبرد.
و من همچنان به تو فکر میکنم به صدای آرامت به ادا کردن کلمهها وقتی زبانِ زعفرانیات به نوک نقرهها میخورد و سین را مثل نُتی وسط صدها نتِ یک سمفونی ادا میکند و دلم را یکجا میبرد.
من به تو فکر میکنم و نمیدانم خواب میبینم یا از خواب بیدار شدهام یا قرار است که بخوابم. سرد است و به آتش فکر میکنم به عشق که گدازهی پریشانیست؛ آتشیست که آدمی به آن نیاز دارد و اگر در آغوشش بگیرد میسوزد. سرد است، برای همین به دمشق فکر میکنم، به دیبا، به آتش، به عشق و به تو...
من اینجا ایستادهام و نمیدانم کجاست، توی تراسی مشرف به سفیدکوه؟ در شلوغیِ بازاری در دمشق؟ یا در صف کبوترانی که در حال فرود آمدنیم؟ من اینجا ایستادهام و نمیدانم کجای یک تصمیم یا انتخابم! من اینجایم، در حال ربط دادن همهچیز به تو...
و میترسم آری میترسم؛ ازینکه دیگر هیچ چیزی نتواند برای لحظهای فکر تورا از سرم بیرون بیاورد و به اضطرابی مدام عادت کنم...
ویرنامه
سال ششم شماره178
برای دانلود نسخه pdf ویرنامه اینجا کلیک کنید دریافت
- ۰۰/۱۱/۱۸