علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

علیرضا خسروانی
عضو تحریریه فصلنامه بادبان و هفته‌نامه ویرنامه
دانش آموز داستان نویسی
و عاشق شعر...

ایمیل: arkhosravani12@gmail.com
اینستاگرام: alireza_khosravani12

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
۱۵
مرداد
۰۱

پاره‌ای از داستان کوتاه: آخرین_بالهٔ_بهار

چاپ شده در سایت ادبی (جن زار)

تیرماه چهارصد و یک

علیرضا خسروانی

 

🔸حکایت من و نسیم هم همین بود. عادت! کم کم که دید می‌شود جور دیگری و با کس دیگری حال بهتری داشت، سکوت کرد. بعد هم گذاشت و رفت. از اول هم چون فکر می‌کرد ممکن است از من چیزی درآید که جلوی چشم مردم قابل پُز دادن باشد، آمد طرفم. اما نزدیکتر که شد دید نه، بعضی تابلوها از دور خوشگلند. همیشه از آمدن به خانه‌مان طفره می‌رفت. به هر بهانه‌ای بود نمی‌آمد. آخر سر هم می‌گفت: «آنجا انگار گَردِ مُرده پاشیده‌اند. می‌آیم آنجا حالم بد می‌شود.» تحمل اخم و تَخمِ خانواده ما را نداشت.

من هم هرچه که سراغ کار می‌گشتم نبود. خسته شده بود از بلاتکلیفی. پدر که اخراج شد مجبور شدم بروم پشتِ دستِ دوستم کارگری. اما نمی‌شد که نمی‌شد. آخرین بارهم که بخاطر اصرارهایش تصمیم گرفتم به زور خانواده‌ام را راضی کنم، برویم خانه‌شان و تکلیف آینده‌مان را روشن کنیم، گندش درآمد.

همه با آژانس رفتیم و آنجا راننده بیشتر از پولی که داشتیم کرایه خواست؛ کل پول را داده بودیم برای گل و شیرینی. پدرم عصبی شد و یقه‌ی راننده را چسبید. داد و هوار و...

در عرض چند دقیقه همه‌ی کوچه ریخته بودند بیرون. پدر نسیم هم نشسته بود روی راه‌پله‌‌ها؛ سیگار می‌کشید و تماشایمان می‌کرد. راننده هم چند دقیقه یکبار داد می‌زد: «تو که پولِ کرایه آژانس را نداری، غلط کرده‌ای می‌خواهی زن بگیری.» و با داد و بیداد شروع کرده بود به سخنرانی که، صبح تا شب پشت فرمان سگ دو می‌زند و شب کُلِ درآمدش را می‌دهد چندتا نان و یک کنسرو ماهی که بوی گوه می‌دهد. بعد تو با جیب خالی و بیکار می‌خواهی زن بگیری! راست هم می گفت. قبول داری که راست می‌گفت!

در را به رویمان باز نکردند. برگشتیم. آن شب تا صبح زنگ زدم و پیام دادم اما نسیم جواب نداد که نداد. بعد از مدتی هم با خبر شدم که نامزد کرده است. راستش را بخواهی شب عروسی‌اش رفتم مراسم‌شان که شَر به پا کنم اما وقتی آنجا، یکی از دوستانم را در لباس دامادی، در حال رقصدن با نسیم دیدم، پشیمان شدم. دستمال‌ها را دور سر نسیم می‌چرخاند و تمام بدنش را می‌لرزاند. چند لحظه یکبار دستهایش را پشت کمرش می‌گذاشت و پاهایش را با ریتم آهنگ به زمین می‌کوبید. سرش را نزدیکِ صورتِ نسیم می‌برد و... ترجیح دادم سکوت کنم و برگردم.

 

برای خوانش متن کامل این داستان به صفحۀ داستانِ سایت (جن زار) مراجعه کنید.

یا بر روی این لینک کلیک کنید: آخرین بالۀ بهار

 

تصویر:   "بالرین"   اثر کریستینا روژ پاسک/ roz.pasek

 

  • علیرضا خسروانی
۰۲
مرداد
۰۱

 

 

"سبابه"

 

و لبت دستش نمی‌رسد به من

که سبابه‌ای هستم امروز     بی‌اثر

 

و لبت که می‌گریخت از لمس

بیرون آمده از پستو       امروز

حالا که پاک شده       حافظهٔ آسیاب از آب

و جز جیرجیرِ لولاها

ترانه‌ای ندارد برای آبادی...

 

و چشمت

که می‌تابید به ماه

منعکس می‌شد آن‌روزها      ایوان به ایوان

من هم این دو کاسه را لبریز کردم

از تو

که آن زمان آیین بودی

 

و سحرها

ادایت می‌کردیم       من و مادرم

او با سجادهٔ سبزی، سوغات نجف

من

از پشتِ مانیتور

 

ای فریضه

که می‌گریزی از لمس

از لب       از پیشانی

 

لبت دستش نمی‌رسد به من     امروز

که ت‍َرَکی هستم       که برداشته شده‌ام

وسط رودی که

خاطره‌ها دارد با باد

با ابر      با مرغابی...

                                  "علیرضا خسروانی"

 

چاپ شده در نشریه "وزن دنیا"

شماره 22 _ تیرماه 1401

 

 

 

  • علیرضا خسروانی
۲۰
تیر
۰۱

سلطان اسکل‌خان

«اِکسپلور همایونی»

 

از آنجا که هر ری‌اکشنی از جانب ما امری قابل تأمل است، معبران با در نظر گرفتن حرکات همایونی، بدون معطلی آن را همراه با تفاسیر متعدد در فولدرهای مربوطه ثبت و ضبط کرده تا در مواقع ضرورت بعنوان مثال از ما یاد کنند. فی‌الواقع پهلو به پهلو شدنِ ما هم معنی دارد و حتی تک سرفه‌هایی که مابینِ نطق کردنمان می‌کنیم تا گلویمان صاف شود، به‌تنهایی در حکمِ امری است که ملازمان، آن را مطاع می‌دانند.

از آن روی برآنیم لحظاتی از حرکات و سکنات‌مان را با جنابتان در میان بگذاریم تا هم اندکی با لایف استایل همایونی‌ آشنا شوید و هم اگر عشقتان کشید آن را با فِرِندزهایتان در میان بگذارید بلکم آنها هم از این خوانِ با سخاوتِ قبلۀ عالم چیزی کاسب شوند.

باری به عنوان مثال لحظات پس از شامِ ما برای خود آیینی دارد که ذکر آن خالی از لطف نیست. پیش از شامگاه، والدۀ مکرمۀ محترمه با فریادی که از تهِ دیافراگم سر می‌دهند، درباریان را جهت تناولِ شام بر خوانِ گستردۀ خویش فرا می‌خوانند و از آنجا که جبروت ملوکانه ایشان زبانزد خاص و عام است، اگر خدایی ناکرده از درباریان قصوری سر دهد و یکی دیر بر سفره حاضر شود عقوبتش آن باشد که تا صبحگاه به قار و قور دل و رودۀ کذا گوش فرا دهد و دیگر از طعام خبری نیست که نیست.

لذا از آنجا که برای والده، سلطان و غیر سلطان در جایگاه پشیزی نیست، جنابمان نیز از این مجازات بی‌بهره نبوده و شب‌های فراوانی را تا صبح مورد غضب ملوکانه قرار گرفته‌ایم و سماق مکیده‌ایم. از آن روی تا فریادِ شام حاضر استِ والده در سرسرا می‌پیچد از اولین نفراتی هستیم که بر سفره شیرجه می‌زنیم‌ و تا آنجا که خندقِ بلا اجازۀ دخول دهد می‌لُمبانیم تا تمام شود. پس از اتمام طعام و کمپرس کردن آنها به وسیلۀ کوکاکولایی یَخین، به فاصلۀ چندسانتی‌متر از سفره، غلتِ ریزی می‌زنیم و خود را به اولین و نزدیکترین متکا می‌رسانیم و بصورت یک‌وری جلوس می‌کنیم تا کوکا، کار خود را شروع کرده و محتویات معدۀ همایونی را مورد عنایت قرار دهد. کم کم نیمی از حجم معده خالی شده است و حال وقت آن رسیده فراشان چایِ تازه‌دمی لب سوز، همراه با نباتِ بسیار محیا کرده تا قبله عالم که ما باشیم همزمان با نوشیدن چای، سری هم به پیج همایونی‌مان در اینستای گرام زده و پست‌های یاران و اغیار را از نظر شاهانه بگذرانیم تا مطلع شویم در ممالکِ تحت سیطره‌مان که اِلا ماشاءلله کم هم نیستند، چه می‌گذرد.

باری از آنجا که هماره شاعران و خنیاگران و مغنیان بسیاری به صف می‌ایستند تا در مدح و ثنای ما مداحی‌ها کنند، ابتدای مراتب تَوَرقی می‌زنیم کوتاه بر استوری‌های جماعت که ببینیم در مدح ما چه سروده‌اند و چه نواخته‌اند و چه خوانده‌اند و اگر در آن لحظه حوصلۀ همایونی بکشد بر بعضی از آنها ریپلایی می‌زنیم و با ایموجی‌های پر رنگ و لعاب، صلۀ مدحشان را همانجا، نقداً حواله می‌کنیم.

کم کم از روی استوری و پست‌های خلائق متوجه می‌شویم که کدام پهلوان درفش‌مان را بالا برده و کدام نسناس آن را در وایتِکس زده تا به فراخور هرکدام برای گروه اول تبریکات واصله را استوری کنیم و برای گروه دوم ننگت باد کامنت بگذاریم که بدانند ما از ملک و اتفاقات پیرامون آن هماره آگاهیم.

برای جناب جانیِ دِپِ بزرگوار بواسطۀ پیروزی ایشان بر امبرِ هردِ دیوخوی پُستی درخور شِیر می‌کنیم و در کپشن آن می‌آوریم که حیف بخاطر مشغله بسیار نتوانستیم در آن دادگاه محترم حضور یابیم و به نفع جَک اِسپاروی تیز و بُز رأی دهیم تا مُشتی باشیم بر دهان آن سلیطۀ شامورتی‌باز که فرق بین بِستَر و مُستراح  را نمی‌داند.

 و ایضاً آی‌دیِ جناب دِپ را هم تگ می‌کنیم که به حمایت اینجانب پشتش گرم باشد. و البته در پی‌نوشت هم از وکلای دانای ایشان خاصه آن بانوی کت و شلوار پوشِ خوش‌زبان، سپاسگزاری می‌کنیم.

بعد از آن در حمایت از بانو شکیرای جان، یک استوری می‌گذاریم بدین مضمون که (خر چه می‌داند قیمت نقل و نبات) و نامِ ننگینِ پی‌کیِ بی‌لیاقت را تگ می‌کنیم تا بداند این هلوی انجیریِ رسیده بی‌کس و کار نیست. به جناب ژاوی هم دایرکتی کوتاه می‌دهیم در این حد که: چه خبر است در تمرین بارسا برادر؟ این بود عهد و پیمان ما کاتالون‌ها؟ خودتان را جمع کنید و کمی از کربلایی کریمِ بنزما بیاموزید.

بعد هم تبریکات بسیار می‌گوییم به جناب سام اصغری و احسنت می‌فرستیم بر این انتخاب و از جانب هموطنانِ عزیز از ایشان درخواست می‌کنیم برای جوانان این مرز و بوم کلاس آنلاین بگذارد یا حداقل صفحۀ دعانویس شخصی خود را شِیر کند. سلام داغِ ما را هم به کراش جوانان قدیم، بانو اسپیرز گرام برساند.

برای حسن ختامِ بازدیدمان از دنیای مجاز هم چند چیز که ترند باشد را هشتگ می‌گذاریم و چند چیز دیگر را هم توصیه می‌کنیم. در پایان هم برای محکوم کردن شکار پنگوئن‌های اقیانوس منجمد شمالی، عکس پروفایلمان را به یک پرترۀ از پنگوئن امپراتور تغییر می‌دهیم وُ وسلام...

شارژر را به گوشی وصل می‌کنیم و همانجا شروع می‌کنیم به چرت بعد از تناول و باقی بقا...

 

علیرضا خسروانی

هفته‌نامه ویرنامه/ سال ششم/ شماره 200

  • علیرضا خسروانی
۰۲
ارديبهشت
۰۱

 

                                                     

شعر: در_برف

علیرضا_خسروانی

ماهنامه_آتش

 

ـ دعا می‌کنم:

گرگی که تورا پیدا می‌کند

دندان‌های نحیفی داشته باشد

و هنگام دریدنت

  از لب‌هات شروع نکند...

 

دعای من اما

اگر

اهلِ استجابت بود،

در این شعر، نسیمِ بهارهای سپیدکوه می‌وزید

و صدای آب شدنِ یخ‌ها

در گوشِ آخرین بازماندگانش،

 

نه در شمالگان

در شب

در برف

گرسنه و هراسان

 

اما خب

قوچ‌های وحشی ماندگارند

گرگ نه

می‌دَرَد و می‌رود

حتا اگر  از سینه‌هات شروع کرده باشد؛

و این شاید

تنها خبرِ خوبِ این روزها باشد

 

می‌رود

به این کلمه دقت کن

مثل یک شی،

می‌توانی آن را برداری و هرجا که دلت خواست بگذاری

مثلاً اینجا:  می‌رود!

یا اینجا: می‌رود؟

می‌توانی آن را

از برگه بیرون بیاوری وُ پوست خاکستری‌اش را

نوازش کنی

یا آن را تا بزنی وُ توی جیبت بگذاری

و مثل یک سونوگرافی

که در آن نوشته است: "این توده مشکوک است!"

چند دقیقه یکبار درش بیاوری

و به سطری که زیرش خط کشیده شده

نگاه کنی.

 

و من اینطور برای خودم لالایی می‌خوانم

و من اینطور خودم را تسلی می‌دهم

و من اینطور در افعال جریان دارم

مثل یک چابک‌سوار یا (ممکن) یا (شاید)

 

و یاد گرفته‌ام گاهی عضلات صورتم را

کِش بدهم

و کیسۀ اشکم را، وقتی همسایه‌ها خوابند

در قسمت تاریکِ کوچه خالی کنم.

 

ممکن است در این لحظه مکث کرده باشی

دندان‌های نیش‌اش را

برای چند لحظه

از تلاقیِ بین سینه و بازویت جدا کنی

و لابه‌لای ناله‌هات، تایپ کنی:

چرا بین شعر و روایت دست و پا می‌زنی؟

 

و من صدایی برایت ارسال کنم:

که از شعرهای من اخراج شده‌ای

جای دندان‌هات

روی این سیب مانده

جای دندان‌هات کبود شده

جای دندان‌هات دارد عفونت می‌کند

ای قوچِ خیره مانده

به تنۀ بریدۀ یک بلوط:

مراقب جای دندان‌هاش باش

 

اما چه می‌شود کرد!

تو در من، بصورت غریزی هستی

مثلِ خودم

که بصورت غریزی هستم

غریزی می‌خندم، می‌نویسم

و به مکان‌های تاریک تمایلِ شدیدی دارم.

اگر لبخند می‌زنم، توله‌ای خمیازه کشیده

و هر اشکی که در تشیع‌جنازه‌ها ریخته‌ام

اعتراف می‌کنم

برای خودم بوده است...

 

چاپ شده در ماهنامه ادبی هنری آتش

سال اول/ شماره هفتم/ اسفند هزار و چهارصد

 

  • علیرضا خسروانی
۲۳
اسفند
۰۰

سلطان اُسکل‌خان

این داستان: تشریکِ مساعیِ همایونی

علیرضا خسروانی

جناب ما همیشه دلمان می‌خواسته مرقومه‌ای کتابت کنیم و در آن از کلمه‌ی «تشریکِ مساعی» استفاده کنیم، لکن از آنجا که معنای آن را نمی‌دانیم هیچ‌گاه به این مهم دست نیافتیم. و هرگاه جهت درآوردن مفهوم آن به لغت‌نامه عالیجناب دهخدا مراجعت نمودیم احساس کردیم برای استفاده از لغت‌نامۀ ایشان به لغت‌نامۀ شادروان معین نیازمندیم و برای فهم لغت‌نامۀ معین باید به لغت‌نامۀ زنده‌یاد عمید مراجعت کنیم و در صورت عبث بودن این ماجرا به جناب مستطاب، استاد ویکی‌پدیای همه‌چیزدان، پناه ببریم.

 و این چرخۀ معیوب ادامه داشت تا اینکه این امر را کَن لَم یَکُن تلقی کرده و از خیرش بِن کُل گذشتیم. و اگر اکنون این سوال برایتان پیش آمده که ما چطور معنیِ تشریک مساعی را نمی‌دانیم اما مفهوم «کن لم یکن» را بلدیم باید بفرماییم که اتفاقا معنای این فقره را هم نمی‌دانیم و از آنجا که مادرزاد، مکتب رفته و مُلا سینه‌ایم، اینها را بصوت غریزی استفاده می‌کنیم و البته همین است که هست.

و البته همیشه هم برای خودمان این استدلال را می‌آوریم که مثلا: اگر صابون را با سین بنویسیم کف نمی‌کند؟ یا غلام را با قاف بنویسیم شاکی می‌شود؟ یا اگر کلمه‌ای را با طای دسته‌دار بنویسیم می‌توانیم به وقتِ دعوا از دسته‌اش استفاده کنیم؟ لذا با خودمان گفتیم تا این مهم نیز مانند مابقیِ آرزوهای همایونی بخار نشده است آن را در متنی مرقوم نماییم؛ حالا معنی‌اش را نمی‌دانیم که نمی‌دانیم؛ دنیا که به آخر نرسیده. یعنی همۀ آدم‌های این مملک به هرچه بر زبان می‌آورند، واقفند؟ پر واضح است که خیر!

باری، خودمان شاهد بودیم یک بار در صفِ بربری، یک آقایی که تازه از راه رسیده بود و در صددِ زیرآبی رفتن بود تا بیفتد جلوی خلایق، فریادی از دیافراگم به قصد مالِشِ شاطر برآورد که: شاطرآقا کنجدی‌های جنابعالی موجب مزید امتنان‌اند! و در این مابین درِ گوشش زمزمه کردیم که مزید امتنان یعنی چه؟ که عرض کرد: والا اگه بدونم! و دوباره فرمودیم پس کِرمَت چیست که بر زبان می‌آوری فرومایه؟

که باز عرض کرد: والا صبح از رادیو شنیدم؛ اما کلاً تورو سَنَنَه؟

دیدیم اول صبحی مردم تشریکِ مساعی‌شان حساس است و نمی‌شود سر به سرشان گذاشت، بیخیالِ ادامه بحث شدیم.

همان روز در حال سق زدن گوشه‌ی بربری، جهت گرفتن وامِ مختصری عازم یکی از تجارت‌خانه‌های کذا شده و بعد از گفتگویی طولانی با یکی از متصدیان امر، کارمان که هیچ انجام نشد مثل همیشه موکول‌مان کردند به روزهای بعدی و در همان حین از دهان کارمند مربوطه کلماتی پرید بدین صورت که: پس از ایفاد تقاضا و بعد از تحقیق، جهتِ راستی آزمایی، اقدامات مقتضی صورت خواهد گرفت. ما هم از فرصت استفاده کردیم و با رندی فرمودیم که: قبول، اما جسارتاً معنی ایفاد یعنی چه و مقتضی چیست؟ که با سردی عرض کرد که: خودمان معنی‌اش را می‌دانیم و همین کفایت می‌کند! ماهم که از متصدیانِ پُررو، خاصه تجارت‌خانه‌ای‌ها دل خوشی نداریم، فرمودیم اگر معنی‌اش را نمی‌دانی کِرمَت چیست استفاده می‌کنی دون‌پایه؟ که البته ایشان هم به‌علت بی‌اعصاب بودن و دنبال شَر گشتن، سوال ما را توهینی تلقی کرده و با بی‌نزاکتیِ محض عرض کرد که ایفاد یعنی به آنجای شما چه؟ و مقتضی هم یعنی بفرمایید بیرون و به درب خروج اشاره کرد. فرمودیم چرا به تشریک مساعی‌تان بر می‌خورد؟ بلد نیستید، بگویید بلد نیستیم.

که دیدیم الحق تشریکِ مساعی ایشان بدجور سوخته و ادبیاتش از یک دیوان سالارِ مکرم به قداره‌کشی چاله‌میدانی، تغییر محسوسی کرد و گفت: تو اصلاً میدونی من بچه کجام؟ تا خِشتکت رو ندادم دستت هری!

دیدیم نمی‌ارزد برای استفاده کردن از یک کلمه و یا فهمیدن معنی‌اش خشتکِ همایونیِ آدم را بدهند دستش و کلاً برای سلطان جماعت کسر لاتی دارد، لذا زبان در نیام گرفتیم و دم نزدیم و خیلی زیرپوستی به قصد عزیمت از درب خروجی خارج شدیم. و البته معنی نیام را هم نمی‎دانیم و به تشریکِ مساعی فضولش هم هیچ ارتباطی ندارد.

 خلاصه کلام از آن مورخه به بعد اولاً تصمیم گرفتیم در کار هرکسی دخالت نکنیم و سرِ همایونی‌مان به تشریک مساعی خودمان باشد، خاصه ابتدای صبح و ثانیاً از هر کلمه‌ای که دلمان خواست، هر وقت که عشقمان کشید استفاده کنیم؛ چه مفهوم آن را بدانیم چه ندانیم، خیر سرمان از سلاطین امریم و صاحب ملک و اختیار. به تشریکِ مساعی لقِ بخیلش چه ربطی دارد؛ والا.

باقی بقا...

 

چاپ شده در هفته‌نامه ویرنامه

سال ششم شماره 182

 

برای دانلود رایگان pdf هفته‌نامه ویرنامه اینجا کلید کنید دریافت

 

  • علیرضا خسروانی
۱۱
اسفند
۰۰

 

 

بی‌پاکت بی‌تمبر

از کریم‌خان تا چهارباغ

علیرضا خسروانی

 

سلام

صبح‌‌بخیر عزیزم. آمده‌ام قدم بزنم. نه اینکه برای تمدد اعصاب باشد یا عوض شدن حال و هوای این روزهام نه عزیزم! چون اتاقم کوچک است و دیوارها نازک‌. معمولاً تا صبح بیدارم و آخرین‌ها را مرور می‌کنم؛ به آخرین بوسه فکر می‌کنم، آخرین لمس (دستت بود نه؟)، آخرین پیام‌ها را می‌خوانم و به کلماتِ آخرین مکالمه‌مان فکر می‌کنم و چون به نتیجه‌ای نمی‌رسم به نشانه‌های مشترکمان پناه می‌برم که کم هم نیستند و متوجه می‌شوم که صبح شده است؛ زمانِ ترکیدنِ بغض است و اتاقم کوچک است و دیوارها نازک‌.

برای همین چاره‌ای نمی‌ماند جز اینکه شال و کلاه کنم، به خیابان بزنم و پشت عینک و ماسک شروع کنم به باریدن.

امروز بغضم نزدیک به مدرسه‌ی دوران بچگی‌ام ترکید. ناخودآگاه داخل شدم چشمم به دیوارهای پوسیده و درخت‌های چنارش افتاد که پیر شده‌ بودند و از لابه‌لای شاخه‌هاشان منشور به محوطه می‌ریخت و گویی آنجا کیسهٔ اشکم پاره شد.

بیاد این جمله از وودی آلن افتادم که: نوستالژی انکارِ دردناکِ زمانِ فعلی‌ست و چقدر راست می‌گوید. آدم وقتی در زمان حال زخم برمی‌دارد ناخودآگاه به سمت عقب برمی‌گردد و لابه‌لای رنج‌هاش، سراغ تبسمِ کوچکی  می‌گردد. لبخند یا لبخندهایی که زده است و در هزارتوی زمان محو شده‌اند. شاید در کودکی و شاید توی حیاط یک مدرسهٔ درن دشت. اما همیشه در لحظهٔ پناه بردن به نوستالژی می‌فهمد رکب خورده است و آرام نمی‌شود که نمی‌شود.

به میدان کریم‌خان رسیده‌ام، از میان ماشین‌هایی که با سرعت از آنجا می‌گذرند عبور می‌کنم و حتی این فکر از ذهنم می‌گذرد که چقدر خوب می‌شد بی‌هوا ماشینی با سرعت مرا زیر می‌گرفت و همین‌جا همه چیز، بی‌دخالتِ خودم، تمام می‌شد.

از خیابان عبور می‌کنم و می‌فهمم باید همین‌جا بنشینم روی این نیمکت، گوشهٔ چهارباغ و این‌ها را برایت تایپ کنم.

در حالیکه اشک مثل شیشهٔ ماتی مردمک‌هایم را پوشانده صفحهٔ چتت را در واتساپ باز می‌کنم و شروع می‌کنم به نوشتن.

همین الان یک مرد با یک کاپشن زرشکی در کنار زنی با یک گرمکن سرمه‌ای دارند از جلویم رد می‌شوند. مرد در حال تعریف کردن چیزی خنده دار است و زن از ته دل خنده‌اش می‌گیرد و نا خودآگاه به این فکر می‌کنم که چه چیزی دو نفر را به هم وصل می‌کند که همدیگر را رها نمی‌کنند؟ مثلا به چی پایبند هستند که یکی از آنها یکهو و دیوانه‌وار دیگری را بین زمین و آسمان، در یک برزخ، رها نمی‌کند؟

اگر اینجا به این فکر می‌کنی که چرا این نامه هیچ انسجامی ندارد و توی آن از هر دری حرف می‌زنم، باید بگویم مگر در نویسندهٔ آن انسجامی می‌بینی؟ و آیا قدِ مویی نمانده به از هم گسیختگی‌اش؟

یا خود تو؟ آیا منسجمی؟ آیا در خودت درهم‌تنیدگی می‌بینی؟

باز هم قدم خواهم زد تا ته این بوستانِ دراز. می‌دانم بیهوده است و می‌دانم فردا هم روز از نو و روزی از نوست. می‌دانم هیچ‌چیز عوض نمی‌شود نه در درونِ من و نه در بیرونم تا زمانی که اسمت روی این گوشی (که حالا جزیی از جسمم شده) بیفتد. دوباره قدم می‌زنم و در حال نگاه کردن به نوک شاخه‌ها و پس زمینه‌شان که کوه است و آسمان و کلاغ‌ها به انتظار فکر می‌کنم که تا کِی و چقدر می‌تواند آدم را زنده نگه دارد.

من می‌دانم این پیام را برایت نمی‌فرستم. شاید همه‌اش را پاک کنم مثل همهٔ چیزهایی که در طول روز برایت می‌نویسم و در کسری از ثانیه پاکشان می‌کنم. شاید برش داشتم و توی وبلاگم برای همه به اشتراک گذاشتم به امید اینکه تو هم آن را بخوانی...

...علی

  • علیرضا خسروانی
۰۲
اسفند
۰۰

 

بی‌پاکت بی‌تمبر

علیرضا خسروانی

سلام بر چشم‌های من

عزیزم! یک زمانی تصور می‌کردم شعر ناجی‌ست؛ حداقل می‌تواند در تنگناها عبورم دهد. کمِ کم کاری کند تاب بیاورم. و انصافاً تا قبل از تو هم این کار را کرده بود. تا همین چند وقت پیش، چند روز پیش، ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها و حتی صدمِ ثانیه‌های پیش؛ واقعا کرده بود.

که دیدم دیگر نمی‌تواند. دیگر شعر هم نمی‌تواند تسکین باشد یا بهتر است فعلم را عوض کنم: تسکینم دهد.

اما چه می‌شود کرد؟ تا شروعِ باد موافق که مرا بردارد و مثل یک مرغ دریایی به ابرها بسپارد و طعم منگی پریدن را در نخاعم جاری کند، چاره‌ای جز باز کردن مصحفِ شُعَرا ندارم.

مثلا امروز بلند می‌شدم، می‌چرخیدم، می‌نشستم، دراز می‌کشیدم و دوباره بلند می‌شدم، می‌چرخیدم و ...

لابه‌لای این چرخهٔ معیوب گاهی هم به شاعری پناه می‌بردم. خجالت نمی‌کشم اگر بگویم اول از همه به قصد تفال، دست به دامان خواجهٔ شیراز شدم و خجالت نمی‌کشم اگر بگویم تفال زدم و خجالت نمی‌کشم اگر بگویم نیتم فقط این بود که لسان‌الغیب: تورا به شاخهٔ نباتت قسم، آرامم کن. آن هم من که دو دوتایَم همیشه می‌شود چهار. و البته خجالت نمی‌کشم که بگویم تا قبل از این هم هرروز به این دیوان تفالی می‌زدم به این نیت که: با او به کجا می‌رسم. آیا او همانی‌ست که به وقتِ تمام کردنم چشم‌هایم را می‌بندد؟ وقتی نبضِ شقیقه‌ام روی سینه‌اش کُند می‌شود و می‌ایستد؟ و خواجه هم هربار دستی به سرم می‌کشید و گویی می‌دانست چه چیزی در انتظار من است.

و اینبار اما از انبانک جواهراتش این غزل را درآورد و اینطور و با این مطلع خجالتم داد:

آن کیست کزروی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند

 

اول به بانگ نای و نی آرد بدل پیغام وی

وانگه به یک پیمانه مِی با من وفا داری کند

و الی آخر...

شاهدش را هم خواندم:

سرو چمان من چرا میل چمان نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود یار چمن نمی‌شود

...

پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی

گوش کشیده است از آن، گوش بمن نمی‌کند

و...

و بعد از چندبار خواندن غزل، جز ترکیدن بغض و آه، حسرتی هم برایم باقی ماند که چرا آرامم نمی‌کند این عصارهٔ عشق و عرفان؟ که سبک عراقی روی انگشتِ کوچکش می‌چرخیده؟ که حافظِ مصحفی بوده قطورتر از دیوانش؟ چرا؟

بله عزیزم بقول داستایوفسکی: سخت ترین کار این است که بخواهی منطقی رفتار کنی، درحالی که احساسات می‌خواهند خفه‌ات کنند! روی دیگری دارد این عبارت؛ لابه‌لای آن چرخۀ معیوب بِرَوی توی پذیرایی و ناخواسته بحثی را شروع کنی اما درست وسط آن که همه چشم‌شان به دهان توست، هم حرفت را فراموش کنی هم مکانت را و هم بغضت بترکد. راهی می‌ماند جز پناه بردن به شعر و آغوش یک شاعر؟

به اتاق برمی‌گردم. "صدای راه پله می‌آید" را از توی قفسه کتابها در می‌آورم و خجالت نمی‌کشم اگر بگویم به حسین صفا هم تفال می‌زنم:

ضربان پایت را می شنوم

در سینه ام راه می روی

ترجیح می دهم که تنها بمانم

به تلوزیون خیره شوم

کتاب بخوانم

پیاده روی کنم

بخوابم

وقتی به این قسمت از شعرش می‌رسم با خودم می‌گویم مگر می‌شود تلویزیون دید، کتاب خواند، قدم زد یا خوابید؟ در حالیکه تو پشت پلکهایم و در پاهام و در سرم می‌چرخی؟ در همین افکار به سر می‌برم که به سطر بعدی می‌رسم:

تلوزیون تو را نشان می دهد

کتاب‌ها تو را می‌خوانند

پیاده‌روها تو را قدم می‌زنند

خواب‌ها تو را می‌بینند

عزیزم

همه از این جا رفته اند

تو که تنها ترین مرغابی جهانی

چرا از من مهاجرت نمی‌کنی؟

گویی به من می‌نگریسته و به اشکهام، وقتی شعرِ شمارۀ هفتِ این مجموعه را می‌سروده! چقدر این روزها با همه چیز همذات پنداری می‌کنم. چقدر همه چیز، من است و من همه چیزم. چقدر این روزها تو در منی و در همه چیزی و چقدر با چشمهای تو می‌بینم با چشمهای تو  کلمات را رج می‌کنم  و با چشم‌های تو می‌گِریَم.

علی...

یکم اسفند هزاروچهارصد

  • علیرضا خسروانی
۱۸
بهمن
۰۰

بی‌پاکت بی‌تمبر

"علیرضا خسروانی"

دیبای دمشقی‌، سلام

سپیده زده است و من از پشت پنجرۀ تراس به دورترین ابر که خودش را به نوکِ دورترین کوه می‌مالد خیره شده‌ام و به تو فکر می‌کنم که حتی با چشمان بسته هم از خاطرم نمی‌روی.

به  زاویه‌های صورتت، خط‌های کنارِ لبت، نشانه‌‌های سیاه و متراکمِ روی گردن و شانه‌ات، لب‌هات و دند‌ان‌هات که به قاعدۀ یک سیم نقره‌ای از هم فاصله دارند فکر می‌کنم.

 از اینجا تا نوک آن کوه‌های مه آلود و ابرهای غم‌آلود که معلوم است دارند از شدت بغض به خود می‌پیچند و منتظر یک آسمان غرنبه‌اند، فاصله‌ی زیادی است؛ مساحتی میان سفیدکوه تا گرین.

و مابین من و کوه‌ها و ابرها و بغض‌های پنهان شده در دل‌شان، آپارتمان‌ها قرار گرفته‌اند و خیابان‌ها و ماشین‌هایی که با سرعت و بوق از آنها می‌گذرند تا بلکم امروز را به بطالت سپری نکرده باشند و دور شوند از آنچه در سرشان می‌چرخد. و البته درخت هم هست، زیاد هم هست؛ به وفور. چنار‌های بلورآجین که حتا یک برگ هم رویشان نمانده و کاج‌هایی که هرچند سبزند اما سردی‌شان از دور حس می‌شود.

اینجا ایستاده‌ام و خیره به دور به تو فکر می‌کنم. به پوستت که مثل دیبای دمشقی‌ست و ساییدن پشت سبابه‌ام به قسمتی که بازویت را پوشانده تا کمرت تا پاهات تا ساق‌هات و تک تک انگشت‌هات که مرا به دمشق می‌برد و بزازی که با زبان عربی و اشاره‌ی دست و گشاد کردن چشم‌هاش از اصل بودنِ دیبایَش می‌گوید.

به تو فکر می‌کنم حتی وسط صدای بوق و گازدادنِ پیک موتوری‌ها و صدای ترمزی که از دور می‌آید.

همین حالا یک دسته کبوتر که از پشت بام آپارتمان روبرویی بلند شده‌اند به رهبری یک کبوترِ با تجربه، آرام و با شکوه شروع می‌کنند به پیچیدن؛ مثل یک هواپیمای مسافربری که در میان ابرها دور می‌گیرد تا فرودی اضطراری داشته باشد. آنقد زاویۀ پیچیدنشان را باز می‌کنند که بلافاصله محاسبه می‌کنم با این وضعیت حتماً با شیشۀ تراس برخورد می‌کنند؛ همگی باهم. می‌آیند و می‌آیند تا مرزِ میانِ تراس و هوای سرد. بطوری که اگر بیرون پنجره بودم، می‌توانستم لمسشان کنم. راستش را بخواهی کمی دلهره‌ام گرفته اما کبوترِ پیش‌آهنگ در مماس با نرده‌های تراس، ماهرانه می‌پیچد و حتی فکر می‌کنم در آخرین لحظه

چشم‌های‌مان در هم گره خورد. رد شدند و حتی این صحنه هم فکر تورا از سرم بیرون نبرد.

و من همچنان به تو فکر می‌کنم به صدای آرامت به ادا کردن کلمه‌ها وقتی زبانِ زعفرانی‌ات به نوک نقره‌ها می‌خورد و سین را مثل نُتی وسط صدها نتِ یک سمفونی ادا می‌کند و دلم را یکجا می‌برد.

من به تو فکر می‌کنم و نمی‌دانم خواب می‌بینم یا از خواب بیدار شده‌ام یا قرار است که بخوابم. سرد است و به آتش فکر می‌کنم به عشق که گدازه‌ی پریشانی‌ست؛ آتشی‌ست که آدمی به آن نیاز دارد و اگر در آغوشش بگیرد می‌سوزد. سرد است، برای همین به دمشق فکر می‌کنم، به دیبا، به آتش، به عشق و به تو...

من اینجا ایستاده‌ام و نمی‌دانم کجاست، توی تراسی مشرف به سفیدکوه؟‌ در شلوغیِ بازاری در دمشق؟ یا در صف کبوترانی که در حال فرود آمدنیم؟ من اینجا ایستاده‌ام و نمی‌دانم کجای یک تصمیم یا انتخابم! من اینجایم، در حال ربط دادن همه‌چیز به تو...

و می‌ترسم آری می‌ترسم؛ ازینکه دیگر هیچ چیزی نتواند برای لحظه‌ای فکر تورا از سرم بیرون بیاورد و به اضطرابی مدام عادت کنم...

 

ویرنامه

سال ششم شماره178

 

برای دانلود نسخه pdf ویرنامه اینجا کلیک کنید دریافت

 

 

                            

  • علیرضا خسروانی
۰۸
بهمن
۰۰

دوازده و ده دقیقه

علیرضا خسروانی

سلام

درد دارم، سرم درد می‌کند، پاهایم درد دارند، سینه‌ام، درون سینه‌ام، درونِ درونِ سینه‌ام درد دارد. دردم درد می‌کند. درونِ دردم درد دارد. دال به دالِ دردم، مثلِ داسی می‌دَرَد مرکزِ دردم را. پاره می‌کند تمامِ عصب‌ها و رگ‌ها و مویرگ‌های متصل شده به مرکز دردم را و به هر ضربه‌ای، دردی بلند می‌شود از دردی کهنه و آن درد،  دردی جدیدتر از دردِ قبلی تولید می‌کند و صدای چرخ دنده‌های این کارخانه‌ی درد، گوشم را و لاله‌ی گوشم را و پرده و استخوانِ حلزونیِ گوشم را به درد می‌آورد...

لبخند می‌زنم و می‌خندم و هر قهقه‌ای که عبور می‌کند از کانال‌های تبسم، بی‌خبر از آلودگیِ هوای آنجا به گازهای سمیِ درد، درمی‌آمیزد با گَردهای دردآجین و تبدیل می‌شوند به بغض و اشک؛ و هق‌هق که می‌کنم، می‌ترکد بغضی وسط قهقهه‌هام...

و من، از سپیده به بعد، از صبح که بیدار شده‌ام به بعد، از بعد از ظهرِ امروز که پنج‌شنبه است و هفتم بهمن است و هوا بد سرد است و باد هم می‌وزد، اینطورم یعنی اینجورم، اینگونه‌ام، بدین گونه‌ام، بدین سان سردم و درد دارم و بد دردی دارم و بغض می‌کنم و می‌خندم و وسط قهقهه، هق‌هق می‌کنم و همزمان که دارم تایپ می‌کنم درد دارم و بغض دارم و هی پاهایم را زیر این میز تحریر تکان می‌دهم و اگر کسی می‌پرسد چت شده است لبخند می‌زنم و وسط خندیدن می‌شود قهقهه و هی وسط آن می‌زنم زیر گریه و لکنت دارم، لکنت گرفته‌ام، لکنتم برگشته و اگر تایپ نکنم حتما لال می‌شوم و کرتر می‌شوم از کریِ قبلم. و شاید دیگر حتا نتوانم آهنگ گوش بدهم، گوش بسپارم یا فرا بدهم به آهنگی که درد دارد و دردش منتقل می‌شود به مرکز دردم و وسط قهقهه، هق‌هقم را در می‌آورد...

و من تبسم می‌کنم و لبخند که می‌زنم وقتی‌ست که به تُنِ صدایی که از دیافراگم بیرون می‌آید فکر می‌کنم و زبانی که به دندان می‌خورد و تبدیلش می‌کند به کلمه و حرف به حرفِ کلمه‌ی دوستت دارم و قهقهه می‌زنم از شادی و شادمانی و همه‌ی اینها تا قبل از دوازده و ده دقیقه است و بعد از دوازده و ده دقیقه است که قهقهه‌ام تبدیل می‌شود به هق هق و درد شروع می‌شود و از آنجا به بعد است که کلمه‌ی ببخشید را شنیده‌ام و معنیش آن نبوده که یعنی ببخشم و معنیش رفتن بوده و خداحافظی بوده و درد. در حالیکه سه روز قبل می‌گفته نفسم به نفست و الی آخر...

و از آنجا به بعد است که هی پاهایم را تکان می‌دهم. یعنی از جایی‌ به بعد که دلم نمی‌خواهد  ببخشید را باور کنم و باورش نمی‌کنم ببخشیدی را که پشتش حرف است، لکنت گرفته ام و لکنتم برگشته و می‌ترسم که لال بشوم، و حتی می‌ترسم که کَر بشوم و حتی می‌ترسم که دیگر نبینم...

  • علیرضا خسروانی
۲۲
دی
۰۰

 

داستان کوتاه: در معرضِ انقراض

علیرضا خسروانی

 

توی تراس نشسته بودم و با تلفن همراهم از سِهرِه‌ی توی قفس، عکس می‌گرفتم. داشت با نوک، بال‌اش را می‌خارید. در دایره‌ی نگاهم، جسم سرخی سوسو می‌زد. بلافاصله چشمم به تراس همسایه روبرو افتاد. زنی قد بلند با تابی گوجه‌ای رنگ به تصویر خودش که روی شیشه‌ی بزرگِ تراس افتاده بود نگاه می‌کرد. کیف کوچکی که همراه داشت را باز کرد و از توی آن رژ لبی را بیرون آورد و با دقت لبهایش را سیاه کرد و آن را به زمین انداخت. بعد از جستجویی مختصر چیزی که به نظر فرچه‌ای باریک می‌آمد از توی کیف دستی‌اش درآورد و سایه‌ی سبزی را سَرسَری اما پررنگ به اطراف چشم‌هاش مالید و آن را هم به زمین انداخت. لبهایش را به هم فشار داد و با کج کردن گردن به صورت سفیدش نگاهی انداخت. کیف را زمین انداخت و با دو دست، موهایش را از پشتِ سر باز کرد. سرش را چندبار تکان داد؛ موها، پیچ در پیچ، مثل تلی از طلا روی شانه‌هایش فرو ریختند.

درِ کشوییِ تراس را باز کرد. داخل خانه رفت و بعد از چند لحظه با سیگاری خاموش کُنجِ لبش بیرون آمد. قابِ عکس کوچکی هم در دست داشت. به قابِ عکس نگاهی انداخت و آن را از آپارتمان پایین انداخت. به سقوط قاب تا رسیدنش به پیاده رو نگاه کردم.

مثل کسی که بخواهد از عرشه‌ی کشتی امواج را تماشا کند، ران‌های باریک و قلمی‌اش را به نرده‌های کوتاه ساختمان تکیه داد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. موهایش را از جلوی صورتش کنار زد. با پشت دست، خط سیاهی که از چشم‌اش سرازیرشده بود به گونه‌هایش مالید و سیگار را آتش زد و فندک را بدون گرفتنِ ردش از آپارتمان پایین انداخت. سقوط فندک را تا پیاده رو نگاه کردم. سیگار را تا ته کشید و پک آخر را در سینه حبس کرد. فیلترش را بین انگشت سبابه و شصت خفه کرد. سقوط فیلتر را تا پیاده رو نگاه کردم.

دود سیگار را از بینی قلمی‌اش بیرون داد و پای راست را از نرده رد کرد و با حوصله و خونسردیِ ترسناکی پای چپش را هم دقیقاً به همانجا آورد و در میان نسیم خنکی که می‌وزید مثل یک پرچم سه رنگ به اهتزاز درآمد.

برق از سرم پرید. خشکم زده بود. به زحمت قدم برداشتم. به لبه‌ی تراس چسبیدم و فریاد زدم. فریاد زدم. گوش‌هایم سنگین شده بودند. فریاد زدم. صدای خودم را به زحمت می‌شنیدم. باز فریاد زدم...

بی کوچک‌ترین توجهی، در میان نسیم و فریادهای من، دستهایش را رها کرد و مثل مرغ دریاییِ خونسردی از عرشه پرید.

خشکم زده بود. گویی بادی که می‌وزید از گوشهای من خارج می‌شد و سکوت دلهره آوری شهر را در آغوش گرفته بود. هزار سوال در سرم می‌چرخید و چشم‌هام دوخته شد به شیشه‌ی تراسِ روبرو که چند ابر و ردِ پرواز هواپیمایی در آن منعکس شده بود.

صدای ممتدِ بوق ماشین‌ها حواسم را برگرداند اما جرات نگاه کردن به پایین را نداشتم. با پاهای لرزان به پذیرایی رفتم و بعد به دستشویی. خودم را در آینه نگاه کردم. مثل گچ سفید شده بودم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم. به تراس برگشتم. به تراسِ روبرو نگاه کردم. به شمعدانی‌هاش. به شیشه‌ی بزرگ تراس که رد هواپیما در آن کم‌رنگ شده بود. می‌خواستم به پایین نگاه کنم؛ نکردم. صدای همهمه‌ی مردم دلم را ریش می‌کرد. به هال برگشتم. به اتاق ها می‌رفتم. دور مبل‌ها می‌چرخیدم. به آشپزخانه رفتم. با خودم گفتم قهوه‌ای دم کنم؛ نکردم. یخچال را باز کردم. به قرصهایم نگاه کردم. قرصی خوردم. بطری آب را سرکشیدم. در یخچال را بستم. صدای آژیر آمبولانس می‌آمد و آژیرِ پلیس. به تراس برگشتم. به تراس روبرو نگاه کردم. به شمعدانی‌هاش. به شیشه بزرگ تراس. به آسمان صاف و رد هواپیما که دیگر نبود.

 فکر کردم، به تراشیدن ریش‌هام. همین‌جا، توی تراس. جلوی این شیشه‌ی بزرگ. به یک ژیلت نیاز داشتم. به تیغ هم فکر کردم.

 

چاپ شده درهفته‌نامه ویرنامه

سال ششم شماره 175

 

تصویر: 

در سال 1947 زنی به نام “اِولین مک هیل” از ساختمان امپایر استیت در نیویورک پایین پرید و خودکشی کرد.

تصویری که پس از مرگ از او گرفته شد به عنوان زیباترین خودکشی جهان معروف شده است! 

 

برای دانلود رایگان نسخه pdf ویرنامه اینجا کلیک کنید دریافت

     

  • علیرضا خسروانی