شب نوشت
بیپاکت بیتمبر
علیرضا خسروانی
سلام بر چشمهای من
عزیزم! یک زمانی تصور میکردم شعر ناجیست؛ حداقل میتواند در تنگناها عبورم دهد. کمِ کم کاری کند تاب بیاورم. و انصافاً تا قبل از تو هم این کار را کرده بود. تا همین چند وقت پیش، چند روز پیش، ساعتها و دقیقهها و ثانیهها و حتی صدمِ ثانیههای پیش؛ واقعا کرده بود.
که دیدم دیگر نمیتواند. دیگر شعر هم نمیتواند تسکین باشد یا بهتر است فعلم را عوض کنم: تسکینم دهد.
اما چه میشود کرد؟ تا شروعِ باد موافق که مرا بردارد و مثل یک مرغ دریایی به ابرها بسپارد و طعم منگی پریدن را در نخاعم جاری کند، چارهای جز باز کردن مصحفِ شُعَرا ندارم.
مثلا امروز بلند میشدم، میچرخیدم، مینشستم، دراز میکشیدم و دوباره بلند میشدم، میچرخیدم و ...
لابهلای این چرخهٔ معیوب گاهی هم به شاعری پناه میبردم. خجالت نمیکشم اگر بگویم اول از همه به قصد تفال، دست به دامان خواجهٔ شیراز شدم و خجالت نمیکشم اگر بگویم تفال زدم و خجالت نمیکشم اگر بگویم نیتم فقط این بود که لسانالغیب: تورا به شاخهٔ نباتت قسم، آرامم کن. آن هم من که دو دوتایَم همیشه میشود چهار. و البته خجالت نمیکشم که بگویم تا قبل از این هم هرروز به این دیوان تفالی میزدم به این نیت که: با او به کجا میرسم. آیا او همانیست که به وقتِ تمام کردنم چشمهایم را میبندد؟ وقتی نبضِ شقیقهام روی سینهاش کُند میشود و میایستد؟ و خواجه هم هربار دستی به سرم میکشید و گویی میدانست چه چیزی در انتظار من است.
و اینبار اما از انبانک جواهراتش این غزل را درآورد و اینطور و با این مطلع خجالتم داد:
آن کیست کزروی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد بدل پیغام وی
وانگه به یک پیمانه مِی با من وفا داری کند
و الی آخر...
شاهدش را هم خواندم:
سرو چمان من چرا میل چمان نمیکند
همدم گل نمیشود یار چمن نمیشود
...
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است از آن، گوش بمن نمیکند
و...
و بعد از چندبار خواندن غزل، جز ترکیدن بغض و آه، حسرتی هم برایم باقی ماند که چرا آرامم نمیکند این عصارهٔ عشق و عرفان؟ که سبک عراقی روی انگشتِ کوچکش میچرخیده؟ که حافظِ مصحفی بوده قطورتر از دیوانش؟ چرا؟
بله عزیزم بقول داستایوفسکی: سخت ترین کار این است که بخواهی منطقی رفتار کنی، درحالی که احساسات میخواهند خفهات کنند! روی دیگری دارد این عبارت؛ لابهلای آن چرخۀ معیوب بِرَوی توی پذیرایی و ناخواسته بحثی را شروع کنی اما درست وسط آن که همه چشمشان به دهان توست، هم حرفت را فراموش کنی هم مکانت را و هم بغضت بترکد. راهی میماند جز پناه بردن به شعر و آغوش یک شاعر؟
به اتاق برمیگردم. "صدای راه پله میآید" را از توی قفسه کتابها در میآورم و خجالت نمیکشم اگر بگویم به حسین صفا هم تفال میزنم:
ضربان پایت را می شنوم
در سینه ام راه می روی
ترجیح می دهم که تنها بمانم
به تلوزیون خیره شوم
کتاب بخوانم
پیاده روی کنم
بخوابم
وقتی به این قسمت از شعرش میرسم با خودم میگویم مگر میشود تلویزیون دید، کتاب خواند، قدم زد یا خوابید؟ در حالیکه تو پشت پلکهایم و در پاهام و در سرم میچرخی؟ در همین افکار به سر میبرم که به سطر بعدی میرسم:
تلوزیون تو را نشان می دهد
کتابها تو را میخوانند
پیادهروها تو را قدم میزنند
خوابها تو را میبینند
عزیزم
همه از این جا رفته اند
تو که تنها ترین مرغابی جهانی
چرا از من مهاجرت نمیکنی؟
گویی به من مینگریسته و به اشکهام، وقتی شعرِ شمارۀ هفتِ این مجموعه را میسروده! چقدر این روزها با همه چیز همذات پنداری میکنم. چقدر همه چیز، من است و من همه چیزم. چقدر این روزها تو در منی و در همه چیزی و چقدر با چشمهای تو میبینم با چشمهای تو کلمات را رج میکنم و با چشمهای تو میگِریَم.
علی...
یکم اسفند هزاروچهارصد