علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی
عضو تحریریه فصلنامه بادبان، ماه کامل هنر و هفته‌نامه ویرنامه
دانش آموز داستان نویسی
و عاشق شعر...

ایمیل: arkhosravani12@gmail.com
اینستاگرام:

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علیرضا خسروانی داستان» ثبت شده است

۱۵
مرداد
۰۱

پاره‌ای از داستان کوتاه: آخرین_بالهٔ_بهار

چاپ شده در سایت ادبی (جن زار)

تیرماه چهارصد و یک

علیرضا خسروانی

 

🔸حکایت من و نسیم هم همین بود. عادت! کم کم که دید می‌شود جور دیگری و با کس دیگری حال بهتری داشت، سکوت کرد. بعد هم گذاشت و رفت. از اول هم چون فکر می‌کرد ممکن است از من چیزی درآید که جلوی چشم مردم قابل پُز دادن باشد، آمد طرفم. اما نزدیکتر که شد دید نه، بعضی تابلوها از دور خوشگلند. همیشه از آمدن به خانه‌مان طفره می‌رفت. به هر بهانه‌ای بود نمی‌آمد. آخر سر هم می‌گفت: «آنجا انگار گَردِ مُرده پاشیده‌اند. می‌آیم آنجا حالم بد می‌شود.» تحمل اخم و تَخمِ خانواده ما را نداشت.

من هم هرچه که سراغ کار می‌گشتم نبود. خسته شده بود از بلاتکلیفی. پدر که اخراج شد مجبور شدم بروم پشتِ دستِ دوستم کارگری. اما نمی‌شد که نمی‌شد. آخرین بارهم که بخاطر اصرارهایش تصمیم گرفتم به زور خانواده‌ام را راضی کنم، برویم خانه‌شان و تکلیف آینده‌مان را روشن کنیم، گندش درآمد.

همه با آژانس رفتیم و آنجا راننده بیشتر از پولی که داشتیم کرایه خواست؛ کل پول را داده بودیم برای گل و شیرینی. پدرم عصبی شد و یقه‌ی راننده را چسبید. داد و هوار و...

در عرض چند دقیقه همه‌ی کوچه ریخته بودند بیرون. پدر نسیم هم نشسته بود روی راه‌پله‌‌ها؛ سیگار می‌کشید و تماشایمان می‌کرد. راننده هم چند دقیقه یکبار داد می‌زد: «تو که پولِ کرایه آژانس را نداری، غلط کرده‌ای می‌خواهی زن بگیری.» و با داد و بیداد شروع کرده بود به سخنرانی که، صبح تا شب پشت فرمان سگ دو می‌زند و شب کُلِ درآمدش را می‌دهد چندتا نان و یک کنسرو ماهی که بوی گوه می‌دهد. بعد تو با جیب خالی و بیکار می‌خواهی زن بگیری! راست هم می گفت. قبول داری که راست می‌گفت!

در را به رویمان باز نکردند. برگشتیم. آن شب تا صبح زنگ زدم و پیام دادم اما نسیم جواب نداد که نداد. بعد از مدتی هم با خبر شدم که نامزد کرده است. راستش را بخواهی شب عروسی‌اش رفتم مراسم‌شان که شَر به پا کنم اما وقتی آنجا، یکی از دوستانم را در لباس دامادی، در حال رقصدن با نسیم دیدم، پشیمان شدم. دستمال‌ها را دور سر نسیم می‌چرخاند و تمام بدنش را می‌لرزاند. چند لحظه یکبار دستهایش را پشت کمرش می‌گذاشت و پاهایش را با ریتم آهنگ به زمین می‌کوبید. سرش را نزدیکِ صورتِ نسیم می‌برد و... ترجیح دادم سکوت کنم و برگردم.

 

برای خوانش متن کامل این داستان به صفحۀ داستانِ سایت (جن زار) مراجعه کنید.

یا بر روی این لینک کلیک کنید: آخرین بالۀ بهار

 

تصویر:   "بالرین"   اثر کریستینا روژ پاسک/ roz.pasek

 

 

  • علیرضا خسروانی
۰۲
مرداد
۰۱

 

 

"سبابه"

 

و لبت دستش نمی‌رسد به من

که سبابه‌ای هستم امروز     بی‌اثر

 

و لبت که می‌گریخت از لمس

بیرون آمده از پستو       امروز

حالا که پاک شده       حافظهٔ آسیاب از آب

و جز جیرجیرِ لولاها

ترانه‌ای ندارد برای آبادی...

 

و چشمت

که می‌تابید به ماه

منعکس می‌شد آن‌روزها      ایوان به ایوان

من هم این دو کاسه را لبریز کردم

از تو

که آن زمان آیین بودی

 

و سحرها

ادایت می‌کردیم       من و مادرم

او با سجادهٔ سبزی، سوغات نجف

من

از پشتِ مانیتور

 

ای فریضه

که می‌گریزی از لمس

از لب       از پیشانی

 

لبت دستش نمی‌رسد به من     امروز

که ت‍َرَکی هستم       که برداشته شده‌ام

وسط رودی که

خاطره‌ها دارد با باد

با ابر      با مرغابی...

                                  "علیرضا خسروانی"

 

چاپ شده در نشریه "وزن دنیا"

شماره 22 _ تیرماه 1401

 

 

 

  • علیرضا خسروانی
۲۰
تیر
۰۱

سلطان اسکل‌خان

«اِکسپلور همایونی»

 

از آنجا که هر ری‌اکشنی از جانب ما امری قابل تأمل است، معبران با در نظر گرفتن حرکات همایونی، بدون معطلی آن را همراه با تفاسیر متعدد در فولدرهای مربوطه ثبت و ضبط کرده تا در مواقع ضرورت بعنوان مثال از ما یاد کنند. فی‌الواقع پهلو به پهلو شدنِ ما هم معنی دارد و حتی تک سرفه‌هایی که مابینِ نطق کردنمان می‌کنیم تا گلویمان صاف شود، به‌تنهایی در حکمِ امری است که ملازمان، آن را مطاع می‌دانند.

از آن روی برآنیم لحظاتی از حرکات و سکنات‌مان را با جنابتان در میان بگذاریم تا هم اندکی با لایف استایل همایونی‌ آشنا شوید و هم اگر عشقتان کشید آن را با فِرِندزهایتان در میان بگذارید بلکم آنها هم از این خوانِ با سخاوتِ قبلۀ عالم چیزی کاسب شوند.

باری به عنوان مثال لحظات پس از شامِ ما برای خود آیینی دارد که ذکر آن خالی از لطف نیست. پیش از شامگاه، والدۀ مکرمۀ محترمه با فریادی که از تهِ دیافراگم سر می‌دهند، درباریان را جهت تناولِ شام بر خوانِ گستردۀ خویش فرا می‌خوانند و از آنجا که جبروت ملوکانه ایشان زبانزد خاص و عام است، اگر خدایی ناکرده از درباریان قصوری سر دهد و یکی دیر بر سفره حاضر شود عقوبتش آن باشد که تا صبحگاه به قار و قور دل و رودۀ کذا گوش فرا دهد و دیگر از طعام خبری نیست که نیست.

لذا از آنجا که برای والده، سلطان و غیر سلطان در جایگاه پشیزی نیست، جنابمان نیز از این مجازات بی‌بهره نبوده و شب‌های فراوانی را تا صبح مورد غضب ملوکانه قرار گرفته‌ایم و سماق مکیده‌ایم. از آن روی تا فریادِ شام حاضر استِ والده در سرسرا می‌پیچد از اولین نفراتی هستیم که بر سفره شیرجه می‌زنیم‌ و تا آنجا که خندقِ بلا اجازۀ دخول دهد می‌لُمبانیم تا تمام شود. پس از اتمام طعام و کمپرس کردن آنها به وسیلۀ کوکاکولایی یَخین، به فاصلۀ چندسانتی‌متر از سفره، غلتِ ریزی می‌زنیم و خود را به اولین و نزدیکترین متکا می‌رسانیم و بصورت یک‌وری جلوس می‌کنیم تا کوکا، کار خود را شروع کرده و محتویات معدۀ همایونی را مورد عنایت قرار دهد. کم کم نیمی از حجم معده خالی شده است و حال وقت آن رسیده فراشان چایِ تازه‌دمی لب سوز، همراه با نباتِ بسیار محیا کرده تا قبله عالم که ما باشیم همزمان با نوشیدن چای، سری هم به پیج همایونی‌مان در اینستای گرام زده و پست‌های یاران و اغیار را از نظر شاهانه بگذرانیم تا مطلع شویم در ممالکِ تحت سیطره‌مان که اِلا ماشاءلله کم هم نیستند، چه می‌گذرد.

باری از آنجا که هماره شاعران و خنیاگران و مغنیان بسیاری به صف می‌ایستند تا در مدح و ثنای ما مداحی‌ها کنند، ابتدای مراتب تَوَرقی می‌زنیم کوتاه بر استوری‌های جماعت که ببینیم در مدح ما چه سروده‌اند و چه نواخته‌اند و چه خوانده‌اند و اگر در آن لحظه حوصلۀ همایونی بکشد بر بعضی از آنها ریپلایی می‌زنیم و با ایموجی‌های پر رنگ و لعاب، صلۀ مدحشان را همانجا، نقداً حواله می‌کنیم.

کم کم از روی استوری و پست‌های خلائق متوجه می‌شویم که کدام پهلوان درفش‌مان را بالا برده و کدام نسناس آن را در وایتِکس زده تا به فراخور هرکدام برای گروه اول تبریکات واصله را استوری کنیم و برای گروه دوم ننگت باد کامنت بگذاریم که بدانند ما از ملک و اتفاقات پیرامون آن هماره آگاهیم.

برای جناب جانیِ دِپِ بزرگوار بواسطۀ پیروزی ایشان بر امبرِ هردِ دیوخوی پُستی درخور شِیر می‌کنیم و در کپشن آن می‌آوریم که حیف بخاطر مشغله بسیار نتوانستیم در آن دادگاه محترم حضور یابیم و به نفع جَک اِسپاروی تیز و بُز رأی دهیم تا مُشتی باشیم بر دهان آن سلیطۀ شامورتی‌باز که فرق بین بِستَر و مُستراح  را نمی‌داند.

 و ایضاً آی‌دیِ جناب دِپ را هم تگ می‌کنیم که به حمایت اینجانب پشتش گرم باشد. و البته در پی‌نوشت هم از وکلای دانای ایشان خاصه آن بانوی کت و شلوار پوشِ خوش‌زبان، سپاسگزاری می‌کنیم.

بعد از آن در حمایت از بانو شکیرای جان، یک استوری می‌گذاریم بدین مضمون که (خر چه می‌داند قیمت نقل و نبات) و نامِ ننگینِ پی‌کیِ بی‌لیاقت را تگ می‌کنیم تا بداند این هلوی انجیریِ رسیده بی‌کس و کار نیست. به جناب ژاوی هم دایرکتی کوتاه می‌دهیم در این حد که: چه خبر است در تمرین بارسا برادر؟ این بود عهد و پیمان ما کاتالون‌ها؟ خودتان را جمع کنید و کمی از کربلایی کریمِ بنزما بیاموزید.

بعد هم تبریکات بسیار می‌گوییم به جناب سام اصغری و احسنت می‌فرستیم بر این انتخاب و از جانب هموطنانِ عزیز از ایشان درخواست می‌کنیم برای جوانان این مرز و بوم کلاس آنلاین بگذارد یا حداقل صفحۀ دعانویس شخصی خود را شِیر کند. سلام داغِ ما را هم به کراش جوانان قدیم، بانو اسپیرز گرام برساند.

برای حسن ختامِ بازدیدمان از دنیای مجاز هم چند چیز که ترند باشد را هشتگ می‌گذاریم و چند چیز دیگر را هم توصیه می‌کنیم. در پایان هم برای محکوم کردن شکار پنگوئن‌های اقیانوس منجمد شمالی، عکس پروفایلمان را به یک پرترۀ از پنگوئن امپراتور تغییر می‌دهیم وُ وسلام...

شارژر را به گوشی وصل می‌کنیم و همانجا شروع می‌کنیم به چرت بعد از تناول و باقی بقا...

 

علیرضا خسروانی

هفته‌نامه ویرنامه/ سال ششم/ شماره 200

  • علیرضا خسروانی
۲۳
اسفند
۰۰

سلطان اُسکل‌خان

این داستان: تشریکِ مساعیِ همایونی

علیرضا خسروانی

جناب ما همیشه دلمان می‌خواسته مرقومه‌ای کتابت کنیم و در آن از کلمه‌ی «تشریکِ مساعی» استفاده کنیم، لکن از آنجا که معنای آن را نمی‌دانیم هیچ‌گاه به این مهم دست نیافتیم. و هرگاه جهت درآوردن مفهوم آن به لغت‌نامه عالیجناب دهخدا مراجعت نمودیم احساس کردیم برای استفاده از لغت‌نامۀ ایشان به لغت‌نامۀ شادروان معین نیازمندیم و برای فهم لغت‌نامۀ معین باید به لغت‌نامۀ زنده‌یاد عمید مراجعت کنیم و در صورت عبث بودن این ماجرا به جناب مستطاب، استاد ویکی‌پدیای همه‌چیزدان، پناه ببریم.

 و این چرخۀ معیوب ادامه داشت تا اینکه این امر را کَن لَم یَکُن تلقی کرده و از خیرش بِن کُل گذشتیم. و اگر اکنون این سوال برایتان پیش آمده که ما چطور معنیِ تشریک مساعی را نمی‌دانیم اما مفهوم «کن لم یکن» را بلدیم باید بفرماییم که اتفاقا معنای این فقره را هم نمی‌دانیم و از آنجا که مادرزاد، مکتب رفته و مُلا سینه‌ایم، اینها را بصوت غریزی استفاده می‌کنیم و البته همین است که هست.

و البته همیشه هم برای خودمان این استدلال را می‌آوریم که مثلا: اگر صابون را با سین بنویسیم کف نمی‌کند؟ یا غلام را با قاف بنویسیم شاکی می‌شود؟ یا اگر کلمه‌ای را با طای دسته‌دار بنویسیم می‌توانیم به وقتِ دعوا از دسته‌اش استفاده کنیم؟ لذا با خودمان گفتیم تا این مهم نیز مانند مابقیِ آرزوهای همایونی بخار نشده است آن را در متنی مرقوم نماییم؛ حالا معنی‌اش را نمی‌دانیم که نمی‌دانیم؛ دنیا که به آخر نرسیده. یعنی همۀ آدم‌های این مملک به هرچه بر زبان می‌آورند، واقفند؟ پر واضح است که خیر!

باری، خودمان شاهد بودیم یک بار در صفِ بربری، یک آقایی که تازه از راه رسیده بود و در صددِ زیرآبی رفتن بود تا بیفتد جلوی خلایق، فریادی از دیافراگم به قصد مالِشِ شاطر برآورد که: شاطرآقا کنجدی‌های جنابعالی موجب مزید امتنان‌اند! و در این مابین درِ گوشش زمزمه کردیم که مزید امتنان یعنی چه؟ که عرض کرد: والا اگه بدونم! و دوباره فرمودیم پس کِرمَت چیست که بر زبان می‌آوری فرومایه؟

که باز عرض کرد: والا صبح از رادیو شنیدم؛ اما کلاً تورو سَنَنَه؟

دیدیم اول صبحی مردم تشریکِ مساعی‌شان حساس است و نمی‌شود سر به سرشان گذاشت، بیخیالِ ادامه بحث شدیم.

همان روز در حال سق زدن گوشه‌ی بربری، جهت گرفتن وامِ مختصری عازم یکی از تجارت‌خانه‌های کذا شده و بعد از گفتگویی طولانی با یکی از متصدیان امر، کارمان که هیچ انجام نشد مثل همیشه موکول‌مان کردند به روزهای بعدی و در همان حین از دهان کارمند مربوطه کلماتی پرید بدین صورت که: پس از ایفاد تقاضا و بعد از تحقیق، جهتِ راستی آزمایی، اقدامات مقتضی صورت خواهد گرفت. ما هم از فرصت استفاده کردیم و با رندی فرمودیم که: قبول، اما جسارتاً معنی ایفاد یعنی چه و مقتضی چیست؟ که با سردی عرض کرد که: خودمان معنی‌اش را می‌دانیم و همین کفایت می‌کند! ماهم که از متصدیانِ پُررو، خاصه تجارت‌خانه‌ای‌ها دل خوشی نداریم، فرمودیم اگر معنی‌اش را نمی‌دانی کِرمَت چیست استفاده می‌کنی دون‌پایه؟ که البته ایشان هم به‌علت بی‌اعصاب بودن و دنبال شَر گشتن، سوال ما را توهینی تلقی کرده و با بی‌نزاکتیِ محض عرض کرد که ایفاد یعنی به آنجای شما چه؟ و مقتضی هم یعنی بفرمایید بیرون و به درب خروج اشاره کرد. فرمودیم چرا به تشریک مساعی‌تان بر می‌خورد؟ بلد نیستید، بگویید بلد نیستیم.

که دیدیم الحق تشریکِ مساعی ایشان بدجور سوخته و ادبیاتش از یک دیوان سالارِ مکرم به قداره‌کشی چاله‌میدانی، تغییر محسوسی کرد و گفت: تو اصلاً میدونی من بچه کجام؟ تا خِشتکت رو ندادم دستت هری!

دیدیم نمی‌ارزد برای استفاده کردن از یک کلمه و یا فهمیدن معنی‌اش خشتکِ همایونیِ آدم را بدهند دستش و کلاً برای سلطان جماعت کسر لاتی دارد، لذا زبان در نیام گرفتیم و دم نزدیم و خیلی زیرپوستی به قصد عزیمت از درب خروجی خارج شدیم. و البته معنی نیام را هم نمی‎دانیم و به تشریکِ مساعی فضولش هم هیچ ارتباطی ندارد.

 خلاصه کلام از آن مورخه به بعد اولاً تصمیم گرفتیم در کار هرکسی دخالت نکنیم و سرِ همایونی‌مان به تشریک مساعی خودمان باشد، خاصه ابتدای صبح و ثانیاً از هر کلمه‌ای که دلمان خواست، هر وقت که عشقمان کشید استفاده کنیم؛ چه مفهوم آن را بدانیم چه ندانیم، خیر سرمان از سلاطین امریم و صاحب ملک و اختیار. به تشریکِ مساعی لقِ بخیلش چه ربطی دارد؛ والا.

باقی بقا...

 

چاپ شده در هفته‌نامه ویرنامه

سال ششم شماره 182

 

برای دانلود رایگان pdf هفته‌نامه ویرنامه اینجا کلید کنید دریافت

 

  • علیرضا خسروانی
۰۲
اسفند
۰۰

 

بی‌پاکت بی‌تمبر

علیرضا خسروانی

سلام بر چشم‌های من

عزیزم! یک زمانی تصور می‌کردم شعر ناجی‌ست؛ حداقل می‌تواند در تنگناها عبورم دهد. کمِ کم کاری کند تاب بیاورم. و انصافاً تا قبل از تو هم این کار را کرده بود. تا همین چند وقت پیش، چند روز پیش، ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها و حتی صدمِ ثانیه‌های پیش؛ واقعا کرده بود.

که دیدم دیگر نمی‌تواند. دیگر شعر هم نمی‌تواند تسکین باشد یا بهتر است فعلم را عوض کنم: تسکینم دهد.

اما چه می‌شود کرد؟ تا شروعِ باد موافق که مرا بردارد و مثل یک مرغ دریایی به ابرها بسپارد و طعم منگی پریدن را در نخاعم جاری کند، چاره‌ای جز باز کردن مصحفِ شُعَرا ندارم.

مثلا امروز بلند می‌شدم، می‌چرخیدم، می‌نشستم، دراز می‌کشیدم و دوباره بلند می‌شدم، می‌چرخیدم و ...

لابه‌لای این چرخهٔ معیوب گاهی هم به شاعری پناه می‌بردم. خجالت نمی‌کشم اگر بگویم اول از همه به قصد تفال، دست به دامان خواجهٔ شیراز شدم و خجالت نمی‌کشم اگر بگویم تفال زدم و خجالت نمی‌کشم اگر بگویم نیتم فقط این بود که لسان‌الغیب: تورا به شاخهٔ نباتت قسم، آرامم کن. آن هم من که دو دوتایَم همیشه می‌شود چهار. و البته خجالت نمی‌کشم که بگویم تا قبل از این هم هرروز به این دیوان تفالی می‌زدم به این نیت که: با او به کجا می‌رسم. آیا او همانی‌ست که به وقتِ تمام کردنم چشم‌هایم را می‌بندد؟ وقتی نبضِ شقیقه‌ام روی سینه‌اش کُند می‌شود و می‌ایستد؟ و خواجه هم هربار دستی به سرم می‌کشید و گویی می‌دانست چه چیزی در انتظار من است.

و اینبار اما از انبانک جواهراتش این غزل را درآورد و اینطور و با این مطلع خجالتم داد:

آن کیست کزروی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند

 

اول به بانگ نای و نی آرد بدل پیغام وی

وانگه به یک پیمانه مِی با من وفا داری کند

و الی آخر...

شاهدش را هم خواندم:

سرو چمان من چرا میل چمان نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود یار چمن نمی‌شود

...

پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی

گوش کشیده است از آن، گوش بمن نمی‌کند

و...

و بعد از چندبار خواندن غزل، جز ترکیدن بغض و آه، حسرتی هم برایم باقی ماند که چرا آرامم نمی‌کند این عصارهٔ عشق و عرفان؟ که سبک عراقی روی انگشتِ کوچکش می‌چرخیده؟ که حافظِ مصحفی بوده قطورتر از دیوانش؟ چرا؟

بله عزیزم بقول داستایوفسکی: سخت ترین کار این است که بخواهی منطقی رفتار کنی، درحالی که احساسات می‌خواهند خفه‌ات کنند! روی دیگری دارد این عبارت؛ لابه‌لای آن چرخۀ معیوب بِرَوی توی پذیرایی و ناخواسته بحثی را شروع کنی اما درست وسط آن که همه چشم‌شان به دهان توست، هم حرفت را فراموش کنی هم مکانت را و هم بغضت بترکد. راهی می‌ماند جز پناه بردن به شعر و آغوش یک شاعر؟

به اتاق برمی‌گردم. "صدای راه پله می‌آید" را از توی قفسه کتابها در می‌آورم و خجالت نمی‌کشم اگر بگویم به حسین صفا هم تفال می‌زنم:

ضربان پایت را می شنوم

در سینه ام راه می روی

ترجیح می دهم که تنها بمانم

به تلوزیون خیره شوم

کتاب بخوانم

پیاده روی کنم

بخوابم

وقتی به این قسمت از شعرش می‌رسم با خودم می‌گویم مگر می‌شود تلویزیون دید، کتاب خواند، قدم زد یا خوابید؟ در حالیکه تو پشت پلکهایم و در پاهام و در سرم می‌چرخی؟ در همین افکار به سر می‌برم که به سطر بعدی می‌رسم:

تلوزیون تو را نشان می دهد

کتاب‌ها تو را می‌خوانند

پیاده‌روها تو را قدم می‌زنند

خواب‌ها تو را می‌بینند

عزیزم

همه از این جا رفته اند

تو که تنها ترین مرغابی جهانی

چرا از من مهاجرت نمی‌کنی؟

گویی به من می‌نگریسته و به اشکهام، وقتی شعرِ شمارۀ هفتِ این مجموعه را می‌سروده! چقدر این روزها با همه چیز همذات پنداری می‌کنم. چقدر همه چیز، من است و من همه چیزم. چقدر این روزها تو در منی و در همه چیزی و چقدر با چشمهای تو می‌بینم با چشمهای تو  کلمات را رج می‌کنم  و با چشم‌های تو می‌گِریَم.

علی...

یکم اسفند هزاروچهارصد

  • علیرضا خسروانی
۰۸
بهمن
۰۰

دوازده و ده دقیقه

علیرضا خسروانی

سلام

درد دارم، سرم درد می‌کند، پاهایم درد دارند، سینه‌ام، درون سینه‌ام، درونِ درونِ سینه‌ام درد دارد. دردم درد می‌کند. درونِ دردم درد دارد. دال به دالِ دردم، مثلِ داسی می‌دَرَد مرکزِ دردم را. پاره می‌کند تمامِ عصب‌ها و رگ‌ها و مویرگ‌های متصل شده به مرکز دردم را و به هر ضربه‌ای، دردی بلند می‌شود از دردی کهنه و آن درد،  دردی جدیدتر از دردِ قبلی تولید می‌کند و صدای چرخ دنده‌های این کارخانه‌ی درد، گوشم را و لاله‌ی گوشم را و پرده و استخوانِ حلزونیِ گوشم را به درد می‌آورد...

لبخند می‌زنم و می‌خندم و هر قهقه‌ای که عبور می‌کند از کانال‌های تبسم، بی‌خبر از آلودگیِ هوای آنجا به گازهای سمیِ درد، درمی‌آمیزد با گَردهای دردآجین و تبدیل می‌شوند به بغض و اشک؛ و هق‌هق که می‌کنم، می‌ترکد بغضی وسط قهقهه‌هام...

و من، از سپیده به بعد، از صبح که بیدار شده‌ام به بعد، از بعد از ظهرِ امروز که پنج‌شنبه است و هفتم بهمن است و هوا بد سرد است و باد هم می‌وزد، اینطورم یعنی اینجورم، اینگونه‌ام، بدین گونه‌ام، بدین سان سردم و درد دارم و بد دردی دارم و بغض می‌کنم و می‌خندم و وسط قهقهه، هق‌هق می‌کنم و همزمان که دارم تایپ می‌کنم درد دارم و بغض دارم و هی پاهایم را زیر این میز تحریر تکان می‌دهم و اگر کسی می‌پرسد چت شده است لبخند می‌زنم و وسط خندیدن می‌شود قهقهه و هی وسط آن می‌زنم زیر گریه و لکنت دارم، لکنت گرفته‌ام، لکنتم برگشته و اگر تایپ نکنم حتما لال می‌شوم و کرتر می‌شوم از کریِ قبلم. و شاید دیگر حتا نتوانم آهنگ گوش بدهم، گوش بسپارم یا فرا بدهم به آهنگی که درد دارد و دردش منتقل می‌شود به مرکز دردم و وسط قهقهه، هق‌هقم را در می‌آورد...

و من تبسم می‌کنم و لبخند که می‌زنم وقتی‌ست که به تُنِ صدایی که از دیافراگم بیرون می‌آید فکر می‌کنم و زبانی که به دندان می‌خورد و تبدیلش می‌کند به کلمه و حرف به حرفِ کلمه‌ی دوستت دارم و قهقهه می‌زنم از شادی و شادمانی و همه‌ی اینها تا قبل از دوازده و ده دقیقه است و بعد از دوازده و ده دقیقه است که قهقهه‌ام تبدیل می‌شود به هق هق و درد شروع می‌شود و از آنجا به بعد است که کلمه‌ی ببخشید را شنیده‌ام و معنیش آن نبوده که یعنی ببخشم و معنیش رفتن بوده و خداحافظی بوده و درد. در حالیکه سه روز قبل می‌گفته نفسم به نفست و الی آخر...

و از آنجا به بعد است که هی پاهایم را تکان می‌دهم. یعنی از جایی‌ به بعد که دلم نمی‌خواهد  ببخشید را باور کنم و باورش نمی‌کنم ببخشیدی را که پشتش حرف است، لکنت گرفته ام و لکنتم برگشته و می‌ترسم که لال بشوم، و حتی می‌ترسم که کَر بشوم و حتی می‌ترسم که دیگر نبینم...

 

 

  • علیرضا خسروانی
۲۲
دی
۰۰

 

داستان کوتاه: در معرضِ انقراض

علیرضا خسروانی

 

توی تراس نشسته بودم و با تلفن همراهم از سِهرِه‌ی توی قفس، عکس می‌گرفتم. داشت با نوک، بال‌اش را می‌خارید. در دایره‌ی نگاهم، جسم سرخی سوسو می‌زد. بلافاصله چشمم به تراس همسایه روبرو افتاد. زنی قد بلند با تابی گوجه‌ای رنگ به تصویر خودش که روی شیشه‌ی بزرگِ تراس افتاده بود نگاه می‌کرد. کیف کوچکی که همراه داشت را باز کرد و از توی آن رژ لبی را بیرون آورد و با دقت لبهایش را سیاه کرد و آن را به زمین انداخت. بعد از جستجویی مختصر چیزی که به نظر فرچه‌ای باریک می‌آمد از توی کیف دستی‌اش درآورد و سایه‌ی سبزی را سَرسَری اما پررنگ به اطراف چشم‌هاش مالید و آن را هم به زمین انداخت. لبهایش را به هم فشار داد و با کج کردن گردن به صورت سفیدش نگاهی انداخت. کیف را زمین انداخت و با دو دست، موهایش را از پشتِ سر باز کرد. سرش را چندبار تکان داد؛ موها، پیچ در پیچ، مثل تلی از طلا روی شانه‌هایش فرو ریختند.

درِ کشوییِ تراس را باز کرد. داخل خانه رفت و بعد از چند لحظه با سیگاری خاموش کُنجِ لبش بیرون آمد. قابِ عکس کوچکی هم در دست داشت. به قابِ عکس نگاهی انداخت و آن را از آپارتمان پایین انداخت. به سقوط قاب تا رسیدنش به پیاده رو نگاه کردم.

مثل کسی که بخواهد از عرشه‌ی کشتی امواج را تماشا کند، ران‌های باریک و قلمی‌اش را به نرده‌های کوتاه ساختمان تکیه داد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. موهایش را از جلوی صورتش کنار زد. با پشت دست، خط سیاهی که از چشم‌اش سرازیرشده بود به گونه‌هایش مالید و سیگار را آتش زد و فندک را بدون گرفتنِ ردش از آپارتمان پایین انداخت. سقوط فندک را تا پیاده رو نگاه کردم. سیگار را تا ته کشید و پک آخر را در سینه حبس کرد. فیلترش را بین انگشت سبابه و شصت خفه کرد. سقوط فیلتر را تا پیاده رو نگاه کردم.

دود سیگار را از بینی قلمی‌اش بیرون داد و پای راست را از نرده رد کرد و با حوصله و خونسردیِ ترسناکی پای چپش را هم دقیقاً به همانجا آورد و در میان نسیم خنکی که می‌وزید مثل یک پرچم سه رنگ به اهتزاز درآمد.

برق از سرم پرید. خشکم زده بود. به زحمت قدم برداشتم. به لبه‌ی تراس چسبیدم و فریاد زدم. فریاد زدم. گوش‌هایم سنگین شده بودند. فریاد زدم. صدای خودم را به زحمت می‌شنیدم. باز فریاد زدم...

بی کوچک‌ترین توجهی، در میان نسیم و فریادهای من، دستهایش را رها کرد و مثل مرغ دریاییِ خونسردی از عرشه پرید.

خشکم زده بود. گویی بادی که می‌وزید از گوشهای من خارج می‌شد و سکوت دلهره آوری شهر را در آغوش گرفته بود. هزار سوال در سرم می‌چرخید و چشم‌هام دوخته شد به شیشه‌ی تراسِ روبرو که چند ابر و ردِ پرواز هواپیمایی در آن منعکس شده بود.

صدای ممتدِ بوق ماشین‌ها حواسم را برگرداند اما جرات نگاه کردن به پایین را نداشتم. با پاهای لرزان به پذیرایی رفتم و بعد به دستشویی. خودم را در آینه نگاه کردم. مثل گچ سفید شده بودم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم. به تراس برگشتم. به تراسِ روبرو نگاه کردم. به شمعدانی‌هاش. به شیشه‌ی بزرگ تراس که رد هواپیما در آن کم‌رنگ شده بود. می‌خواستم به پایین نگاه کنم؛ نکردم. صدای همهمه‌ی مردم دلم را ریش می‌کرد. به هال برگشتم. به اتاق ها می‌رفتم. دور مبل‌ها می‌چرخیدم. به آشپزخانه رفتم. با خودم گفتم قهوه‌ای دم کنم؛ نکردم. یخچال را باز کردم. به قرصهایم نگاه کردم. قرصی خوردم. بطری آب را سرکشیدم. در یخچال را بستم. صدای آژیر آمبولانس می‌آمد و آژیرِ پلیس. به تراس برگشتم. به تراس روبرو نگاه کردم. به شمعدانی‌هاش. به شیشه بزرگ تراس. به آسمان صاف و رد هواپیما که دیگر نبود.

 فکر کردم، به تراشیدن ریش‌هام. همین‌جا، توی تراس. جلوی این شیشه‌ی بزرگ. به یک ژیلت نیاز داشتم. به تیغ هم فکر کردم.

 

چاپ شده درهفته‌نامه ویرنامه

سال ششم شماره 175

 

تصویر: 

در سال 1947 زنی به نام “اِولین مک هیل” از ساختمان امپایر استیت در نیویورک پایین پرید و خودکشی کرد.

تصویری که پس از مرگ از او گرفته شد به عنوان زیباترین خودکشی جهان معروف شده است! 

 

برای دانلود رایگان نسخه pdf ویرنامه اینجا کلیک کنید دریافت

     

  • علیرضا خسروانی
۱۶
دی
۰۰

بی‌پاکت بی‌تمبر

علیرضا خسروانی

 

سلام دیبای دمشقی‌ام...


سپیده زده است و من از پشت پنجره‌ی تراس به دور ترین ابر که خودش را به نوکِ دورترین کوه می‌مالد خیره شده ام و به تو فک می‌کنم که حتا با چشمان بسته هم از خاطرم نمی‌روی. به تک تک زاویه‌های صورتت، خط‌های کنار لبت، نشانه‌‌های سیاه و متراکمِ روی گردن و شانه‌ات، لبهات و دند‌ان‌هات که به قاعده‌ی یک سیم نقره‌ای از هم فاصله دارند فکر می‌کنم.
 از اینجا تا نوک آن کوه‌های مه آلود و ابرهای غم‌آلود که معلوم است دارند از شدت بغض به خود می‌پیچند و منتظر یک آسمان غرمبه‌اند، فاصله‌ی زیادی است به قاعده‌ی میان گرین تا اشترانکوه.

و مابین من و کوه‌ها و ابرها و بغض‌های پنهان در دلشان آپارتمانها قرار گرفته‌اند و خیابان‌ها و ماشین‌هایی که با سرعت و بوق از آنها می‌گذرند تا بلکم امروز را به بطالت سپری نکرده باشند و دور شوند از آنچه در سرشان می‌چرخد. و البته درخت هم هست، زیاد هم هست؛ به وفور. چنار‌های بلورآجین که حتا یک برگ هم رویشان نمانده و کاج‌هایی که هرچند سبزند اما سردی‌شان از دور حس می‌شود. 
اینجا ایستاده‌ام و خیره به دور به تو فکر می‌کنم. به پوستت که بقول نِزار مثل دیبای دمشقی‌ست و ساییدن پشت سبابه‌ام به قسمتی که بازویت را پوشانده تا کمرت تا پاهات تا ساق‌هات و تک تک انگشت‌هات مرا به دمشق می‌برد و بزازی که با زبان عربی و اشاره‌ی دست و گشادکردن چشمهاش از اصل بودن دیبایش می‌گوید.
به تو فکر می‌کنم حتا وسط صدای بوق و گازدادن پیک موتوری‌ها و صدای ترمزی که از دور می‌آید.
همین الان یک دسته کبوتر که از پشت بام آپارتمان روبرویی بلند شده‌اند به رهبری یک کبوترِ با تجربه آرام و با شکوه شروع می‌کنند به پیچیدن؛ مثل یک هواپیمای مسافربری که در میان ابرها دور می‌گیرد تا فرودی اضطراری داشته باشد. و آنقد زاویه پیچیدنشان را باز می‌کنند که بلافاصله محاسبه می‌کنم با این تفاسیر حتما با شیشه‌ی تراس برخورد می‌کنند؛ همگی باهم. می‌آیند و می‌آیند تا مرزِ میانِ تراس و هوای سرد. بطوری که اگر بیرون پنجره بودم می‌توانستم لمسشان کنم. راستش را بخواهی کمی دلهره‌ام گرفت اما کبوترِ پیش‌رو در مماس با نرده‌های تراس، ماهرانه پیچید و حتا فکر می‌کنم در آخرین لحظه چشم‌های‌مان در هم گره خورد. رد شدند و حتا این صحنه هم فکر تورا از سرم بیرون نبرد.
و من همچنان به تو فکر می‌کنم به صدای آرامت به ادا کردن کلمه‌ها وقتی زبانِ زعفرانی‌ات به نوک نقره‌ها می‌خورد و سین را مثل نتی وسط صدها نتِ یک سمفونی ادا می‌کند و دلم را یکجا می‌برد. 
من به تو فکر می‌کنم و می‌ترسم آری کمی می‌ترسم؛ ازینکه دیگر هیچ چیزی نتواند برای لحظه‌ای فکر تورا از سرم بیرون بیاورد...

(علی...)

14دی‌ماه 1400

                      

 

  • علیرضا خسروانی
۲۴
آذر
۰۰

                                                      

 

ماجراهای سلطان اسکل خان

این داستان: ترازوی همایونی

علیرضا خسروانی

اخیراً در لابراتوارِ همایونی، آزمونی تدارک دیده‌ایم که شرح مبسوط آن را، با جنابتان در میان می‌گذاریم و اگر بعد از فرامایشات جنابمان، متصور شدید که ما بسیار علاف و بیکاریم؛ باید بگوییم که بله! حدس‌تان کاملاً صحیح است و اگر پس از ماحصل این آزمونِ همایونی، تصور کردید که ما اُسکلیم باید بگوییم که خیر! زیر بار این یک فقره به هیچ وجه، نرفته و نمی‌رویم؛ چراکه اسکل نام کوچک ماست و هیچ ارتباطی به آن یکی اسکل که مد نظر جنابتان است، ندارد. و از قضا ضریبِ هوشیِ همایونی از سلاطین هم عصرمان، خاصه عالیجناب تِسو، اگر بیشتر نباشد کمتر هم نیست. و چون به امضای مشروطیت اعتقاد داریم و همواره به اهالی فن، اذنِ اظهار نظر داده‌ایم، شما را نیز، در قضاوتتان آزاد می‌گذاریم و البته چاره‌ای هم نداریم؛ چراکه دستمان به شما که نمی‌رسد، نهایتش این است، لایک‌تان نکنیم.

باری، پیشاپیش تصمیم‌مان را برای انجام این آزمون، با شما درمیان می‌گذاریم تا هم شفاف سازی شود و هم روحِ اسحاق‌خانِ نیوتن از ما راضی باشد، ان‌شاءالله.

صبح امروز ملکه ماضی، که والده‌‌ی محترمه مکرمه ما باشند، جهت سیر کردن شکمِ این شکم‌دریده‌های دربار و ایضاً تهیه احتیاجات و ارزاق، راهی بقالی محله‌مان می‌شوند که البت نقلِ ادامه ماجرا از زبان ایشان شنیدنی‌تر است:

ـ چی بگم والا ننه! چی بگم بلا ننه! اعصاب می‌ذارن واس آدم. الهی تک به تکشون به زمین گرم بخورن، الهی تک به تکشون نقرس بگیرن. الهی مثل ما کاسه‌ی چه کنم چه کنم دست بگیرن. الهی صبح از خواب پاشن، ندونن چی میخوان بار بذارن. الهی یخچالو وا کنن، جز یخ چیزی توش نباشه. الهی...

ـ حبس نفس بفرمایید مادر! ما گفتیم ماجرای امروز را روایت کنید، نگفتیم بگذاریدش روی رگبار نفرین که. بفرمایید در بقالی چه دیدید؟

ـ آهان ننه! الانه می‌گم! الهی دس بزنن به زر خاکستر شه. الهی قسطاشون عقب بیفته...

ـ ای بابا! اصلاً نمی‌خواهیم شما روایت کنید بفرمایید قرص فشارتان را زیر زبانتان بگذارید خودمان مابقی‌اش را نقل می‌کنیم:

باری، گویا وقتی والده وارد بقالی می‌شوند و بهای اجناس را متوجه می‌شوند ابتدای مراتب شک می‌کنند که لای پفک‌ها دوربینی در خفا پنهان کرده‌اند و می‌خواهند ایشان را جهت افزودن فالوور، ایستگاه کنند، که البته پس از لختی متوجه می‌شوند که از قضا همه چیز لایوِ لایو است. یعنی به گفته خودشان تا چند دقیقه مثلِ زنده یاد ماکسی‌میلیانوس بعد از مراجعت از غار، فقط به یک نقطه خیره بوده‌اند و پس از اینکه از شوک خارج شدند، متوجه می‌شوند نرخ‌ اجناس نرخ همیشه نیست و تمام سکه‌های ایشان را برده‌اند به ازای یک کیلو برنجِ نیم دانه‌ی میدین کراچی و گویا تا رسیدن به اندرونی و مطبخ، از فرط شگفتی و ایضاً حیرت، چندبار راهشان را گم می‌کنند.

همین ماجرا، لاوازیه درونمان را بیدار کرد و البته فتح بابی شد تا جنابِ ما تصمیم به این آزمون جالب و البته نفس‌گیر بگیریم.

لذا صدگرم از آن یک کیلو برنج کذا را در ترازوی هدیه‌مان ریختیم و شروع کردیم به شمردنِ دانه‌های الماس. بعد از چند ساعت ممارست و رنج و البته مورد تمسخر گرفتن اغیار، متوجه شدیم در هر صد گرم تقریبا پنج‌هزار دانه برنج موجود است که به عبارتی می‌شود در هر کیلو حدوداً پنجاه هزار دانه. و با احتساب قیمت هر کیلو برنج شبه قاره هند به بهای هفتاد هزار اوشلوق می‌شود هر دانه‌ای یک تومان و ده قِران و سه شاهی. خب شاید پیش خودتان بگویید: والا خوب ارزونه. که باید متذکر شویم هر دانه. تَکرار می‌کنیم: هر دانه می‌شود مقدار مذکور. یعنی کار رسیده است به جایی که دانه‌های برنج هم دم درآورده‌اند. مثل هر عدد موز یا هرعدد هندوانه که نرخی دارند، هر یک دانه برنج هم بهایی دارد و با این تفاسیر در آینده ای نچندان دور جنابتان برنج را نه کیسه‌ای و حتا کیلویی که دانه‌ای خریداری می‌نمایید، ان‌شاءالله.

یعنی وقتی جنابتان قاشق را مثل بیل، در پلوی مزین شده با زرشک فرو می‌کنید، اولاً باید بدانید که پلو نیست و اشرفی‌ست، ثانیا هنگام مراجعت به حلقوم همایونی، باید چهارچشمی مراقبت کنید از دانه‌های این دُر و گوهر، چیزی به زمین نیفتد و توسط مورچه‌های یاغی به یغما نرود، ان‌شاءالله.

باری چنین بود و چنان شد که فرمودیم. اما کو گوش شنوا که همواره ما نصیحت کردیم و دوستان فقط سوت بلبلی زدند و انگشت شصتشان را نشانمان دادند؛ البت به نشانه لایک.

پس تا کشف بعدی و آزمون بعدی و ایضاً نصایح گوهربار بعدی‌مان همه‌ی شما عزیزان را بخدای منان و روح بزرگِ شادروان پرفسور بالتازارِ فقید می‌سپاریم. باقی بقایتان.

هفته‌نامه ویرنامه

سال ششم/ شماره174

برای دانلود نسخه pdf نشریه ویرنامه اینجا کلیک کنید: دریافت

 

  • علیرضا خسروانی
۲۱
مهر
۰۰

                                                      

 

ماجراهای سلطان اُسکل‌خانِ ملاقه‌ای

این داستان: پی سی آرِ همایونی

علیرضا خسروانی

قبل از آنکه آن دوشیزه‌ی سفیدپوش، جهتِ تستِ کووید، آن سیخونک را در دماغِ همایونی‌مان فرو کند و در محتویات مغزمان بچرخاند به او فرمودیم که ما همواره کلیه‌ی سوابقمان و ایضاً گروه خونیِ شاهانه‌مان مثبت بوده و حتا یک لکه‌ی سیاه در زونکنِ پادشاهی‌مان ثبت نشده است پس مراقبت کنید در فولدرِ همایونی، نقطه‌ی تیره و بقول خودتان منفی ثبت نگردد که برای همه‌تان بد می‌شود. حالا بماند که حد و حدودِ خودش را گُم کرد و به دور از شأنِ قبله عالم، با نگاهی عاقل اندر سفیه، از ته آن دماغ عملی‌اش، پاسخی سخیف بارمان کرد که: ((خیلیا گوارشی می‌گیرن اما شما انگار زده به مغزتون عمو! باید منفی بیاد که معلوم شه ناقل نیستین دیگه! اه...))

و طوری چشم نازک کرد که گویی ما مَشاعرمان را از دست داده‌ایم و خودِ ترشیده‌اش علامه دهر است. با این تفاسیر با احتیاط تمام عرض کردیم: ((دوشیزه‌ی قبلی، خیلی مهربان‌تر بود و قبل از معاینه‌ی ما اِذنِ دخول کرد و ما هم امر کردیم بُکُن. نه اخمی نه تَخمی...)) و باز گستاخانه پاسخ سخیف‌تری داد که: ((خب می‌بردی پیش همون بکنه! دعوتنامه فرستادیم برات؟))

و اگر ندادیم همانجا فلکش کنند صرفاً محضِ این اوضاعِ قاراش‌میش بود که بماند و آزمون دماغِ خلائق را بگیرد؛ و اِلا این موج هم که به سلامت بگذرد ان‌شالله می‌دهیم اول آن بی‌نمکِ اصلی را _که خودش را گم و گور کرد_ چوب در آستین‌اش کنند تا یاد بگیرد زین پس هرجا دوربینی را دید جلوی آن برای خلائق عربده‌ نکشد، بعد هم می‌دهیم آن قائم مقامِ بانمک‌اش توی دفتر مشق شبانه‌ روزی هزارمرتبه بنویسد (پوفیوز) تا انگشتانش تاول بزنند حساب کار دستش بیاید. بعد از آن هم امر می‌کنیم، قبل از استخدامِ متصدیانِ آزمایش، حتما از آنها آزمونِ اعصاب بگیرند یا نقداً و اجباراً دو سه روز در ماه ردشان کنند مرخصی بلکم برگردند به تنظیمات کارخانه.

عرض می‌کردم، سپس در یک عملیات ایذایی چنان سیخونک را در دماغ‌مان فرو کرد و چرخاند که انگار ارث پدرش آن توست. و در همان حین با خودش زمزمه می‌کرد که: ((هرشب دورهمی و مهمونی دارن، وسط عروسی دو دسماله می‌رقصن؛ فرداش میان اینجا به غر زدن. همتون عین همین...))

قصد کردیم که بگوییم خیر سرمان کدام عروسی کدام دمبل و دیمبو و ما را هم‌تراز نکند با عده‌ای شُل‌فرهنگ که هنوز بعد از دوسال در توهم به سر می‌برند و می‌گویند این ویروسِ دبنگ کذب است که تلاقیِ نوکِ سیخونک با زبان کوچکمان در اندرونیِ حفره‌ی بینی نگذاشت جوابی دهان‌کوب نثارش کنیم.

باری، بعد از شکنجه بسیار و حالتِ دوزخی که حلقومِ همایونی‌مان پیدا کرده بود، چشمتان روز بد نبیند، سیخ را چسبیده به مقداری از محتویاتِ حفره بیرون کشید و ما هم نتوانستیم جلوی ارادتمان را به اجدادِ باعث و بانیِ این وضع بگیریم و سرمان را به سمت شرق آسیا چرخاندیم و از انبانکِ فحشای آبدارمان، زیباترین‌شان را نثارِ ایشان کردیم.

با چشمانی اشکبار و در حالتی میان خوف و رجا عرض کردیم: همشیره نه من ستون پنجمِ متفقین‌اَم نه جنابتان مأمور گشتاپو؛ این خنجر چه بود در مغز ما فرو کردی؟ خبر به چاکران و ملازمان و جان نثاران برسد خشتکِ متصدی اینجا دست به دست می‌شود ها! می‌دهیم درِ اینجا را جوش کنند ها!

فینی بالا کشید و گفت: ((همینه که هَه!)) و اشاره کرد به درب خروجی و ابروها را بالا داد که یعنی هِری!

به هر روی با دلی غمبار و چشمانی تَر از آنجا بیرون زدیم و در طول مسیر، سلام همه‌ی قربانیان این شیفتِ آزمایشگاه را به عمه‌ی مکرمه‌ ایشان رساندیم.

در راه برگشت هم ماشینی دراختیار گرفتیم که راننده‌اش جوانکی بود جویای نام که در ابتدای راهِ پُر پیچ و خمِ عشق ورزیدن به لاتی، تلمذِ الواتی می‌کرد. متهم‌مان کرد به اینکه زیاد حرف می‌زنیم و کله‌ی پر از خط و خطوطش را به طرفمان چرخاند و گفت: ((داش دوغت ریخته ایقد غر می‌زنی؟))

می‌دانید که در شأن ما نیست دم خور شدن با چنین موجوداتی و رو به پیاده رو فقط گفتیم: تُفو بر تو ای چرخ گردون، تُفو...

علیرضا خسروانی

هفته نامه ویرنامه

سال ششم شماره171

کاریکاتور: مرتضی آذرخیل

 

 

برای دانلود رایگان pdf شماره 171 هفته‌نامه ویرنامه اینجا کلید کنید: دریافت
حجم: 2.45 مگابایت
 

 

 

                                        

 

 

  • علیرضا خسروانی