شب نوشت
بیپاکت بیتمبر
سلام ماریِ دلبندم:
چند روزیست ساعتها که میگذرند درست مثلِ یک کودک که به لحظهی تحویل سال نزدیک شود بغض میکنم. دیگر نه قرار است عیدیِ دمِ تحویل گیرم بیاید و نه شوقِ مهمانی دارم و نه اشتیاقی به رنگ و مزه و طعم. تابستان است و مرداد؛ نه آنقدر دور شدهایم از بهار که برگها قهرشان بگیرد و نه آنقدر نزدیک شدهایم به آنوَرِ سال که سلامهای بیدلیل سر دربیاورند از دلِ باغچه و نمیفهمم حال این روزها را...
و چقدر این روزها حالم بد میشود از واژههای تکراری، لحظههای کلیشه و از حرف زدن البته...
شاید دلیلش گرمای روز است و شبهایی که دیگر تسلی نمیدهند و شاید هم از عوارض این همهگیریست و اگر این ویروس نبود این اراجیفِ بی سر و ته را به گردن چه کسی میانداختم.
و هرچه طفره میروم این متن بیمخاطب باشد نمیشود که نمیشود و گویی باید هر نامهای خطاب به کسی باشد تا پستچی آنرا ببرد. میگویم ببرد و نمیگویم برساند چون مقصدی دیگر برای هیچ نامهای نیست...
و اسم مخاطب هم تنها از سر ناچاریست و قوانینِ نانوشتهی مراسلات.
کاش تو نیز نامی میداشتی، یا حداقل آن را برایم میگذاشتی و مثل همهی قراردادها حرمتش را نمیریختی تا لااقل چیزی چند حرفی برای صدا زدن و خطاب دادن در نامهها باقی میماند؛
مثل جِبران خلیل جبران که ابتدای هر نامهای مینوشت: ماریِ دلبندم...
مثلاً در یکی از داغترین آنها ادامه میدهد: ((ماری دلبندم، یک روزِ تمام کار کردهام، اما نتوانستم پیش از شببهخیر گفتن به تو، به بستر بروم. آخرین نامهی تو، یک آتشِ ناب است، اسبِ بالداری که مرا بر پشت میگیرد و به جزیرهای میبرد، جزیرهای که فقط ترانههای غریبش را میشنوم، اما روزی آن را باز خواهم شناخت.))
و دقیقا کدام یک از شعرهای مرا و حروف، واژه و جملات مرا و حتا فواصل بین آنها و حتا نیمفاصلهها را باقی گذاشتی؟ و بر روی آنها در یک لحظه کبریت نکشیدی؟ تا در چنین شبی از شبهای بلند مرداد مثل این نامهی جِبران، بکارمان بیاید؟
یا مانند نِزار قبانی که بلقیس را بانو صدا میزد حتا یک لقبِ ساخته شده از چند حرف بیمقدار ندارم تا مثلا در هشتاد و هشتمین نامهام درست مثل نِزار بنویسم: ((چرا زنگ میزنی بانو؟ چرا چنین متمدن ظلم میکنی؟ این هنگامه که وقتِ مهربانی مُرده و گاهِ اقاقی گذشته چرا صدایت را به قتلِ دوبارهام وا میداری؟ من مردی مُردهام و مُرده دوبار نمیمیرد، صدایِ تو ناخُن دارد و گوشتِ من، چون دیبایِ دمشقی سوزن دوزِ زخمهها...))
من هم برای خودم شعرهایی داشتم که شاید آنقدر نگهشان میداشتم تا سالها بعد از مرگم یکی از دوستانم آنها را برای یک انتشاراتی میفرستاد و آن نشر هم بصورت اتفاقی یا از سر بیکاری و در وانفسای رکود، تنها برای یادبودم چاپشان میکرد؛ تا در میان آن همه واژهی صدمن یک غاز چند یادگاری و یک دیدار پنهانی و دو بوسهی طولانی باقی میماند.
اما میدانی این روزها چه میکنم ماریِ دلبندم؟ ها؟ فکر میکنی همه را از دم میسوزانم؟ نه بانوی من!
این کارها جایشان در کتاب قطورِ پیامبرِ منِ جبران است و کتابِ عشق بدون مرزِ نزار...
من شاسیِ کنترل و آی لاتین را در کیبورد، همزمان لمس میکنم تا همهی حروف و فواصل و نقطهها هاشورِ آبی بخورند و در تصادفی تصادمی، تعمداً شاسیِ شیفت و دیلیت را همزمان فشار میدهم تا کبریتی در خرمنِ مانیتور بیفتد و هرآنچه تا بحال تایپ شده است در کسری از ثانیه آتش بگیرد و حتا در فضایی ابری هم نتوان از آنها اثری یافت....
و بنظرم این بهترین کار است؛ در روزگاری که قراردادها بیاعتبارند و در لحظهای شکسته میشوند و آدمها حتا حرفهای خودشان را هم فراموش میکنند.
حالا که به سطرهای بالاتر نگاه میکنم در دم احساسی از وسطم عبور میکند و مثل کسی که سفرنامه بنویسد بهتر است آنرا ثبت کنم.
چه نامههایی که پستچیهای بیشماری با دوچرخههای خورجیندار به مقصد نرساندند بیکه بدانند شعر بودهاند...
باقی بقا ماریِ دلبندم
.
#علیرضا_خسروانی
۲۷مرداد۱۴۰۰ خورشیدی...
تصویر: گوستاو کلیمت