علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

علیرضا خسروانی
عضو تحریریه فصلنامه بادبان و هفته‌نامه ویرنامه
دانش آموز داستان نویسی
و عاشق شعر...

ایمیل: arkhosravani12@gmail.com
اینستاگرام: alireza_khosravani12

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها

بنزینِ آزاد

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۰۶ ق.ظ

 

کلید کنید به داستان صندلی عقب بروید.

کلید کنید به داستان قبرستان مجسمه ها بروید.

 

بنزینِ آزاد

نویسنده علیرضا خسروانی

هفته نامه ویرنامه / سال پنجم / شماره نود وشش

سرعت جلو رفتن صفِ پمپ بنزین خیلی کمتر از عقربه ساعت بود. تا نیمه‌شب و نرخ جدید بنزین چیزی نمانده بود اما همگی امیدوار بودیم که بتوانیم باک‌هایمان را پر کنیم. سرم را از شیشه بیرون آوردم و تعداد ماشین‌های توی صف را سرسری شمردم. هر باجه چهل، پنجاه خودرو. صف به کندی و بزور جلو می‌رفت. بنظر می‌آمد بیشتر ماشین‌های توی صف فقط می‌خواستند تا قبل از گرانیِ بنزین، باک‌های خود را پر کنند و این قضیه وقت ما مسافرکش‌ها و کسانی که واقعا باکشان خالی بود را تلف می‌کرد. این قضیه، سر و صدای خیابان و فکر به آینده‌ی مبهم خودم و کسانی که مثل من از جایی حقوق نمی‌گیرند و با این ماشین‌های قراضه چطور از پس مخارجمان بر می‌آییم، داشت دیوانه‌ام می‌کرد. به سرم می‌زد بنزین نزده از صف خارج شوم و به خانه بروم اما نه بنزین کافی داشتم و نه جایی خالی می شد تا از صف بیرون بیایم. از صفِ باجه‌ی کناری، پرایدی که راننده‌ی مُسنی داشت، کمی دیر حرکت کرد و پژویی با چهارسرنشینِ جوان جلویش افتاد و همین باعث شد تا مرد، عصبانی از پرایدش پایین بیاید و با آنها درگیر شود که البته خیلی زود با الفاظ رکیک و با خشم بدرقه‌اش کردند.

تعداد کودکانِ دستمال فروش و شیشه پاک‌کن‌های پمپ بنزین بیشتر از همیشه بود که البته هیچکس حوصله‌ی سر وکله زدن با آنها را نداشت. یک زنِ تکیده هم مشغول التماس از راننده‌ها بود و به سمت هر ماشینی که می رفت شیشه‌ی ماشین را بالا می‌کشیدند. سرما بیشتر شده بود و چون ماشین را خاموش کرده بودم نمی‌توانستم از بخاری‌اش استفاده کنم، پس شیشه را بالا کشیدم و چند لحظه یکبار به صفی که دیگر جلو نمی‌رفت نگاه کردم. صبر مردمِ در صف هم مثل من سرآمده بود و همین باعث شد تا شروع کنند به بوق زدن و دوباره صف با حرکتی آهسته و لاک‌پشتی شروع به جلو رفتن کرد. بعضی از راننده‌ها بیشتر از دیگران جلوی باجه می‌ایستادند و این خیلی غیر عادی بود. چند ماشین تا رسیدن نوبتم باقی مانده بود که صفِ منتهی به باجه تا دقایق زیادی بی‌حرکت ماند و همین باعث سر آمدن صبر من و بقیه شد. از ماشین پیاده شدم تا سر و گوشی آب بدهم و علت این تأخیر را متوجه شوم که دیدم خودروی سمندی در حال پر کردن باک ماشینش است و پس از پر شدن باک در صندوق عقب را بالا زد و شیلنگ بنزین را توی صندوق گذاشت؛ ازدحام ماشین‌ها و شلوغی جلوی هر باجه مانع از این می‌شد تا ببینم دلیل این کارش چیست! فکرهای زیادی از سرم عبور می‌کرد؛ مثلا فکر کردم شاید باک اضافی را توی صندوق عقب تعبیه کرده یا شاید آپشن جدید خودرویش باشد.

کمی جلوتر رفتم و ترس برم داشت که نکند راننده از وضعیت پیش آمده و شاید گرانی‌های قابل پیش‌بینی عصبانی و کفری شده است و می‌خواهد صندوق عقب را پر از بنزین کند و آن را به آتش بکشد! بلافاصله بفکر این افتادم که در چنین وضعیتی چطور از این مهلکه فرار کنم و ماشینم را چطور از لابلای این صف طویل بیرون بکشم؟! دلم را به دریا زدم و نزدیکتر رفتم تا اگر فکرهای از سرِ خستگی‌ام درست بودند، منصرفش کنم. آرام آرام نزدیک رفتم و وقتی به پشت باجه رسیدم متوجه شدم توی صندوق عقبش چهار دبه‌ی بیست لیتری جا ساز کرده و در حال پر کردن آنهاست. جا خوردم و ناراحت از تأخیر صف بخاطر چنین کارهایی و عصبانی از این وضعیت روی شانه‌اش زدم و گفتم: این همه بنزین را می‌خواهی چکار؟! سرش را برگرداند و نگاهم کرد و بی‌هیچ عکس‌العملی به کارش ادامه داد. باز پرسیدم: نمی‌ترسی خطرناک باشد؟! اینها به کنار گیرم تا یک‌ماهِ آینده از این بنزین‌های نرخ قدیم استفاده کنی؛ بعدش چه؟! این‌بار بدون توجه به سوالم در دبه‌ها را محکم بست و ماشینش را روشن کرد و رفت. صف که جلو آمد، بوق ماشین‌ها بخاطر تأخیر من در حرکت به صدا درآمد و سریع پشت فرمان نشستم. تاکسی که جلوی من بود باکش را پر کرد و نوبت به من رسید. من هم گیج از دیدن آن صحنه و کلافه و خسته از ماندن در صف پیاده شدم تا بنزین بزنم که متصدی باجه گفت: داداش، ساعتِ تعویضِ شیفت پمپ‌بنزین است. باید نیم‌ساعت صبر کنی و بعد از آن هم چون ساعت از نیمه شب گذشته برای شما بنزین با نرخ جدید و آزاد حساب می‌شود.

حرفم نمی‌آمد؛ دلم نمی‌خواست به چیزی فکر کنم و از طرفی نای حرف زدن با باجه‌دار را نداشتم. پشت فرمان نشستم، ماشین را روشن کردم، دنده را جا زدم و با همان چند لیترِ تهِ باکم دل به خیابان زدم و...

 

                                                   

 

 

  • علیرضا خسروانی

علیرضا خسروانی داستان شعر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی