علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی
عضو تحریریه فصلنامه بادبان، ماه کامل هنر و هفته‌نامه ویرنامه
دانش آموز داستان نویسی
و عاشق شعر...

ایمیل: arkhosravani12@gmail.com
اینستاگرام:

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ علیرضا خسروانی» ثبت شده است

۱۵
مرداد
۰۱

پاره‌ای از داستان کوتاه: آخرین_بالهٔ_بهار

چاپ شده در سایت ادبی (جن زار)

تیرماه چهارصد و یک

علیرضا خسروانی

 

🔸حکایت من و نسیم هم همین بود. عادت! کم کم که دید می‌شود جور دیگری و با کس دیگری حال بهتری داشت، سکوت کرد. بعد هم گذاشت و رفت. از اول هم چون فکر می‌کرد ممکن است از من چیزی درآید که جلوی چشم مردم قابل پُز دادن باشد، آمد طرفم. اما نزدیکتر که شد دید نه، بعضی تابلوها از دور خوشگلند. همیشه از آمدن به خانه‌مان طفره می‌رفت. به هر بهانه‌ای بود نمی‌آمد. آخر سر هم می‌گفت: «آنجا انگار گَردِ مُرده پاشیده‌اند. می‌آیم آنجا حالم بد می‌شود.» تحمل اخم و تَخمِ خانواده ما را نداشت.

من هم هرچه که سراغ کار می‌گشتم نبود. خسته شده بود از بلاتکلیفی. پدر که اخراج شد مجبور شدم بروم پشتِ دستِ دوستم کارگری. اما نمی‌شد که نمی‌شد. آخرین بارهم که بخاطر اصرارهایش تصمیم گرفتم به زور خانواده‌ام را راضی کنم، برویم خانه‌شان و تکلیف آینده‌مان را روشن کنیم، گندش درآمد.

همه با آژانس رفتیم و آنجا راننده بیشتر از پولی که داشتیم کرایه خواست؛ کل پول را داده بودیم برای گل و شیرینی. پدرم عصبی شد و یقه‌ی راننده را چسبید. داد و هوار و...

در عرض چند دقیقه همه‌ی کوچه ریخته بودند بیرون. پدر نسیم هم نشسته بود روی راه‌پله‌‌ها؛ سیگار می‌کشید و تماشایمان می‌کرد. راننده هم چند دقیقه یکبار داد می‌زد: «تو که پولِ کرایه آژانس را نداری، غلط کرده‌ای می‌خواهی زن بگیری.» و با داد و بیداد شروع کرده بود به سخنرانی که، صبح تا شب پشت فرمان سگ دو می‌زند و شب کُلِ درآمدش را می‌دهد چندتا نان و یک کنسرو ماهی که بوی گوه می‌دهد. بعد تو با جیب خالی و بیکار می‌خواهی زن بگیری! راست هم می گفت. قبول داری که راست می‌گفت!

در را به رویمان باز نکردند. برگشتیم. آن شب تا صبح زنگ زدم و پیام دادم اما نسیم جواب نداد که نداد. بعد از مدتی هم با خبر شدم که نامزد کرده است. راستش را بخواهی شب عروسی‌اش رفتم مراسم‌شان که شَر به پا کنم اما وقتی آنجا، یکی از دوستانم را در لباس دامادی، در حال رقصدن با نسیم دیدم، پشیمان شدم. دستمال‌ها را دور سر نسیم می‌چرخاند و تمام بدنش را می‌لرزاند. چند لحظه یکبار دستهایش را پشت کمرش می‌گذاشت و پاهایش را با ریتم آهنگ به زمین می‌کوبید. سرش را نزدیکِ صورتِ نسیم می‌برد و... ترجیح دادم سکوت کنم و برگردم.

 

برای خوانش متن کامل این داستان به صفحۀ داستانِ سایت (جن زار) مراجعه کنید.

یا بر روی این لینک کلیک کنید: آخرین بالۀ بهار

 

تصویر:   "بالرین"   اثر کریستینا روژ پاسک/ roz.pasek

 

 

  • علیرضا خسروانی
۰۲
مرداد
۰۱

 

 

"سبابه"

 

و لبت دستش نمی‌رسد به من

که سبابه‌ای هستم امروز     بی‌اثر

 

و لبت که می‌گریخت از لمس

بیرون آمده از پستو       امروز

حالا که پاک شده       حافظهٔ آسیاب از آب

و جز جیرجیرِ لولاها

ترانه‌ای ندارد برای آبادی...

 

و چشمت

که می‌تابید به ماه

منعکس می‌شد آن‌روزها      ایوان به ایوان

من هم این دو کاسه را لبریز کردم

از تو

که آن زمان آیین بودی

 

و سحرها

ادایت می‌کردیم       من و مادرم

او با سجادهٔ سبزی، سوغات نجف

من

از پشتِ مانیتور

 

ای فریضه

که می‌گریزی از لمس

از لب       از پیشانی

 

لبت دستش نمی‌رسد به من     امروز

که ت‍َرَکی هستم       که برداشته شده‌ام

وسط رودی که

خاطره‌ها دارد با باد

با ابر      با مرغابی...

                                  "علیرضا خسروانی"

 

چاپ شده در نشریه "وزن دنیا"

شماره 22 _ تیرماه 1401

 

 

 

  • علیرضا خسروانی
۲۰
تیر
۰۱

سلطان اسکل‌خان

«اِکسپلور همایونی»

 

از آنجا که هر ری‌اکشنی از جانب ما امری قابل تأمل است، معبران با در نظر گرفتن حرکات همایونی، بدون معطلی آن را همراه با تفاسیر متعدد در فولدرهای مربوطه ثبت و ضبط کرده تا در مواقع ضرورت بعنوان مثال از ما یاد کنند. فی‌الواقع پهلو به پهلو شدنِ ما هم معنی دارد و حتی تک سرفه‌هایی که مابینِ نطق کردنمان می‌کنیم تا گلویمان صاف شود، به‌تنهایی در حکمِ امری است که ملازمان، آن را مطاع می‌دانند.

از آن روی برآنیم لحظاتی از حرکات و سکنات‌مان را با جنابتان در میان بگذاریم تا هم اندکی با لایف استایل همایونی‌ آشنا شوید و هم اگر عشقتان کشید آن را با فِرِندزهایتان در میان بگذارید بلکم آنها هم از این خوانِ با سخاوتِ قبلۀ عالم چیزی کاسب شوند.

باری به عنوان مثال لحظات پس از شامِ ما برای خود آیینی دارد که ذکر آن خالی از لطف نیست. پیش از شامگاه، والدۀ مکرمۀ محترمه با فریادی که از تهِ دیافراگم سر می‌دهند، درباریان را جهت تناولِ شام بر خوانِ گستردۀ خویش فرا می‌خوانند و از آنجا که جبروت ملوکانه ایشان زبانزد خاص و عام است، اگر خدایی ناکرده از درباریان قصوری سر دهد و یکی دیر بر سفره حاضر شود عقوبتش آن باشد که تا صبحگاه به قار و قور دل و رودۀ کذا گوش فرا دهد و دیگر از طعام خبری نیست که نیست.

لذا از آنجا که برای والده، سلطان و غیر سلطان در جایگاه پشیزی نیست، جنابمان نیز از این مجازات بی‌بهره نبوده و شب‌های فراوانی را تا صبح مورد غضب ملوکانه قرار گرفته‌ایم و سماق مکیده‌ایم. از آن روی تا فریادِ شام حاضر استِ والده در سرسرا می‌پیچد از اولین نفراتی هستیم که بر سفره شیرجه می‌زنیم‌ و تا آنجا که خندقِ بلا اجازۀ دخول دهد می‌لُمبانیم تا تمام شود. پس از اتمام طعام و کمپرس کردن آنها به وسیلۀ کوکاکولایی یَخین، به فاصلۀ چندسانتی‌متر از سفره، غلتِ ریزی می‌زنیم و خود را به اولین و نزدیکترین متکا می‌رسانیم و بصورت یک‌وری جلوس می‌کنیم تا کوکا، کار خود را شروع کرده و محتویات معدۀ همایونی را مورد عنایت قرار دهد. کم کم نیمی از حجم معده خالی شده است و حال وقت آن رسیده فراشان چایِ تازه‌دمی لب سوز، همراه با نباتِ بسیار محیا کرده تا قبله عالم که ما باشیم همزمان با نوشیدن چای، سری هم به پیج همایونی‌مان در اینستای گرام زده و پست‌های یاران و اغیار را از نظر شاهانه بگذرانیم تا مطلع شویم در ممالکِ تحت سیطره‌مان که اِلا ماشاءلله کم هم نیستند، چه می‌گذرد.

باری از آنجا که هماره شاعران و خنیاگران و مغنیان بسیاری به صف می‌ایستند تا در مدح و ثنای ما مداحی‌ها کنند، ابتدای مراتب تَوَرقی می‌زنیم کوتاه بر استوری‌های جماعت که ببینیم در مدح ما چه سروده‌اند و چه نواخته‌اند و چه خوانده‌اند و اگر در آن لحظه حوصلۀ همایونی بکشد بر بعضی از آنها ریپلایی می‌زنیم و با ایموجی‌های پر رنگ و لعاب، صلۀ مدحشان را همانجا، نقداً حواله می‌کنیم.

کم کم از روی استوری و پست‌های خلائق متوجه می‌شویم که کدام پهلوان درفش‌مان را بالا برده و کدام نسناس آن را در وایتِکس زده تا به فراخور هرکدام برای گروه اول تبریکات واصله را استوری کنیم و برای گروه دوم ننگت باد کامنت بگذاریم که بدانند ما از ملک و اتفاقات پیرامون آن هماره آگاهیم.

برای جناب جانیِ دِپِ بزرگوار بواسطۀ پیروزی ایشان بر امبرِ هردِ دیوخوی پُستی درخور شِیر می‌کنیم و در کپشن آن می‌آوریم که حیف بخاطر مشغله بسیار نتوانستیم در آن دادگاه محترم حضور یابیم و به نفع جَک اِسپاروی تیز و بُز رأی دهیم تا مُشتی باشیم بر دهان آن سلیطۀ شامورتی‌باز که فرق بین بِستَر و مُستراح  را نمی‌داند.

 و ایضاً آی‌دیِ جناب دِپ را هم تگ می‌کنیم که به حمایت اینجانب پشتش گرم باشد. و البته در پی‌نوشت هم از وکلای دانای ایشان خاصه آن بانوی کت و شلوار پوشِ خوش‌زبان، سپاسگزاری می‌کنیم.

بعد از آن در حمایت از بانو شکیرای جان، یک استوری می‌گذاریم بدین مضمون که (خر چه می‌داند قیمت نقل و نبات) و نامِ ننگینِ پی‌کیِ بی‌لیاقت را تگ می‌کنیم تا بداند این هلوی انجیریِ رسیده بی‌کس و کار نیست. به جناب ژاوی هم دایرکتی کوتاه می‌دهیم در این حد که: چه خبر است در تمرین بارسا برادر؟ این بود عهد و پیمان ما کاتالون‌ها؟ خودتان را جمع کنید و کمی از کربلایی کریمِ بنزما بیاموزید.

بعد هم تبریکات بسیار می‌گوییم به جناب سام اصغری و احسنت می‌فرستیم بر این انتخاب و از جانب هموطنانِ عزیز از ایشان درخواست می‌کنیم برای جوانان این مرز و بوم کلاس آنلاین بگذارد یا حداقل صفحۀ دعانویس شخصی خود را شِیر کند. سلام داغِ ما را هم به کراش جوانان قدیم، بانو اسپیرز گرام برساند.

برای حسن ختامِ بازدیدمان از دنیای مجاز هم چند چیز که ترند باشد را هشتگ می‌گذاریم و چند چیز دیگر را هم توصیه می‌کنیم. در پایان هم برای محکوم کردن شکار پنگوئن‌های اقیانوس منجمد شمالی، عکس پروفایلمان را به یک پرترۀ از پنگوئن امپراتور تغییر می‌دهیم وُ وسلام...

شارژر را به گوشی وصل می‌کنیم و همانجا شروع می‌کنیم به چرت بعد از تناول و باقی بقا...

 

علیرضا خسروانی

هفته‌نامه ویرنامه/ سال ششم/ شماره 200

  • علیرضا خسروانی
۰۲
ارديبهشت
۰۱

 

                                                     

شعر: در_برف

علیرضا_خسروانی

ماهنامه_آتش

 

ـ دعا می‌کنم:

گرگی که تورا پیدا می‌کند

دندان‌های نحیفی داشته باشد

و هنگام دریدنت

  از لب‌هات شروع نکند...

 

دعای من اما

اگر

اهلِ استجابت بود،

در این شعر، نسیمِ بهارهای سپیدکوه می‌وزید

و صدای آب شدنِ یخ‌ها

در گوشِ آخرین بازماندگانش،

 

نه در شمالگان

در شب

در برف

گرسنه و هراسان

 

اما خب

قوچ‌های وحشی ماندگارند

گرگ نه

می‌دَرَد و می‌رود

حتا اگر  از سینه‌هات شروع کرده باشد؛

و این شاید

تنها خبرِ خوبِ این روزها باشد

 

می‌رود

به این کلمه دقت کن

مثل یک شی،

می‌توانی آن را برداری و هرجا که دلت خواست بگذاری

مثلاً اینجا:  می‌رود!

یا اینجا: می‌رود؟

می‌توانی آن را

از برگه بیرون بیاوری وُ پوست خاکستری‌اش را

نوازش کنی

یا آن را تا بزنی وُ توی جیبت بگذاری

و مثل یک سونوگرافی

که در آن نوشته است: "این توده مشکوک است!"

چند دقیقه یکبار درش بیاوری

و به سطری که زیرش خط کشیده شده

نگاه کنی.

 

و من اینطور برای خودم لالایی می‌خوانم

و من اینطور خودم را تسلی می‌دهم

و من اینطور در افعال جریان دارم

مثل یک چابک‌سوار یا (ممکن) یا (شاید)

 

و یاد گرفته‌ام گاهی عضلات صورتم را

کِش بدهم

و کیسۀ اشکم را، وقتی همسایه‌ها خوابند

در قسمت تاریکِ کوچه خالی کنم.

 

ممکن است در این لحظه مکث کرده باشی

دندان‌های نیش‌اش را

برای چند لحظه

از تلاقیِ بین سینه و بازویت جدا کنی

و لابه‌لای ناله‌هات، تایپ کنی:

چرا بین شعر و روایت دست و پا می‌زنی؟

 

و من صدایی برایت ارسال کنم:

که از شعرهای من اخراج شده‌ای

جای دندان‌هات

روی این سیب مانده

جای دندان‌هات کبود شده

جای دندان‌هات دارد عفونت می‌کند

ای قوچِ خیره مانده

به تنۀ بریدۀ یک بلوط:

مراقب جای دندان‌هاش باش

 

اما چه می‌شود کرد!

تو در من، بصورت غریزی هستی

مثلِ خودم

که بصورت غریزی هستم

غریزی می‌خندم، می‌نویسم

و به مکان‌های تاریک تمایلِ شدیدی دارم.

اگر لبخند می‌زنم، توله‌ای خمیازه کشیده

و هر اشکی که در تشیع‌جنازه‌ها ریخته‌ام

اعتراف می‌کنم

برای خودم بوده است...

 

چاپ شده در ماهنامه ادبی هنری آتش

سال اول/ شماره هفتم/ اسفند هزار و چهارصد

 

  • علیرضا خسروانی
۲۳
اسفند
۰۰

سلطان اُسکل‌خان

این داستان: تشریکِ مساعیِ همایونی

علیرضا خسروانی

جناب ما همیشه دلمان می‌خواسته مرقومه‌ای کتابت کنیم و در آن از کلمه‌ی «تشریکِ مساعی» استفاده کنیم، لکن از آنجا که معنای آن را نمی‌دانیم هیچ‌گاه به این مهم دست نیافتیم. و هرگاه جهت درآوردن مفهوم آن به لغت‌نامه عالیجناب دهخدا مراجعت نمودیم احساس کردیم برای استفاده از لغت‌نامۀ ایشان به لغت‌نامۀ شادروان معین نیازمندیم و برای فهم لغت‌نامۀ معین باید به لغت‌نامۀ زنده‌یاد عمید مراجعت کنیم و در صورت عبث بودن این ماجرا به جناب مستطاب، استاد ویکی‌پدیای همه‌چیزدان، پناه ببریم.

 و این چرخۀ معیوب ادامه داشت تا اینکه این امر را کَن لَم یَکُن تلقی کرده و از خیرش بِن کُل گذشتیم. و اگر اکنون این سوال برایتان پیش آمده که ما چطور معنیِ تشریک مساعی را نمی‌دانیم اما مفهوم «کن لم یکن» را بلدیم باید بفرماییم که اتفاقا معنای این فقره را هم نمی‌دانیم و از آنجا که مادرزاد، مکتب رفته و مُلا سینه‌ایم، اینها را بصوت غریزی استفاده می‌کنیم و البته همین است که هست.

و البته همیشه هم برای خودمان این استدلال را می‌آوریم که مثلا: اگر صابون را با سین بنویسیم کف نمی‌کند؟ یا غلام را با قاف بنویسیم شاکی می‌شود؟ یا اگر کلمه‌ای را با طای دسته‌دار بنویسیم می‌توانیم به وقتِ دعوا از دسته‌اش استفاده کنیم؟ لذا با خودمان گفتیم تا این مهم نیز مانند مابقیِ آرزوهای همایونی بخار نشده است آن را در متنی مرقوم نماییم؛ حالا معنی‌اش را نمی‌دانیم که نمی‌دانیم؛ دنیا که به آخر نرسیده. یعنی همۀ آدم‌های این مملک به هرچه بر زبان می‌آورند، واقفند؟ پر واضح است که خیر!

باری، خودمان شاهد بودیم یک بار در صفِ بربری، یک آقایی که تازه از راه رسیده بود و در صددِ زیرآبی رفتن بود تا بیفتد جلوی خلایق، فریادی از دیافراگم به قصد مالِشِ شاطر برآورد که: شاطرآقا کنجدی‌های جنابعالی موجب مزید امتنان‌اند! و در این مابین درِ گوشش زمزمه کردیم که مزید امتنان یعنی چه؟ که عرض کرد: والا اگه بدونم! و دوباره فرمودیم پس کِرمَت چیست که بر زبان می‌آوری فرومایه؟

که باز عرض کرد: والا صبح از رادیو شنیدم؛ اما کلاً تورو سَنَنَه؟

دیدیم اول صبحی مردم تشریکِ مساعی‌شان حساس است و نمی‌شود سر به سرشان گذاشت، بیخیالِ ادامه بحث شدیم.

همان روز در حال سق زدن گوشه‌ی بربری، جهت گرفتن وامِ مختصری عازم یکی از تجارت‌خانه‌های کذا شده و بعد از گفتگویی طولانی با یکی از متصدیان امر، کارمان که هیچ انجام نشد مثل همیشه موکول‌مان کردند به روزهای بعدی و در همان حین از دهان کارمند مربوطه کلماتی پرید بدین صورت که: پس از ایفاد تقاضا و بعد از تحقیق، جهتِ راستی آزمایی، اقدامات مقتضی صورت خواهد گرفت. ما هم از فرصت استفاده کردیم و با رندی فرمودیم که: قبول، اما جسارتاً معنی ایفاد یعنی چه و مقتضی چیست؟ که با سردی عرض کرد که: خودمان معنی‌اش را می‌دانیم و همین کفایت می‌کند! ماهم که از متصدیانِ پُررو، خاصه تجارت‌خانه‌ای‌ها دل خوشی نداریم، فرمودیم اگر معنی‌اش را نمی‌دانی کِرمَت چیست استفاده می‌کنی دون‌پایه؟ که البته ایشان هم به‌علت بی‌اعصاب بودن و دنبال شَر گشتن، سوال ما را توهینی تلقی کرده و با بی‌نزاکتیِ محض عرض کرد که ایفاد یعنی به آنجای شما چه؟ و مقتضی هم یعنی بفرمایید بیرون و به درب خروج اشاره کرد. فرمودیم چرا به تشریک مساعی‌تان بر می‌خورد؟ بلد نیستید، بگویید بلد نیستیم.

که دیدیم الحق تشریکِ مساعی ایشان بدجور سوخته و ادبیاتش از یک دیوان سالارِ مکرم به قداره‌کشی چاله‌میدانی، تغییر محسوسی کرد و گفت: تو اصلاً میدونی من بچه کجام؟ تا خِشتکت رو ندادم دستت هری!

دیدیم نمی‌ارزد برای استفاده کردن از یک کلمه و یا فهمیدن معنی‌اش خشتکِ همایونیِ آدم را بدهند دستش و کلاً برای سلطان جماعت کسر لاتی دارد، لذا زبان در نیام گرفتیم و دم نزدیم و خیلی زیرپوستی به قصد عزیمت از درب خروجی خارج شدیم. و البته معنی نیام را هم نمی‎دانیم و به تشریکِ مساعی فضولش هم هیچ ارتباطی ندارد.

 خلاصه کلام از آن مورخه به بعد اولاً تصمیم گرفتیم در کار هرکسی دخالت نکنیم و سرِ همایونی‌مان به تشریک مساعی خودمان باشد، خاصه ابتدای صبح و ثانیاً از هر کلمه‌ای که دلمان خواست، هر وقت که عشقمان کشید استفاده کنیم؛ چه مفهوم آن را بدانیم چه ندانیم، خیر سرمان از سلاطین امریم و صاحب ملک و اختیار. به تشریکِ مساعی لقِ بخیلش چه ربطی دارد؛ والا.

باقی بقا...

 

چاپ شده در هفته‌نامه ویرنامه

سال ششم شماره 182

 

برای دانلود رایگان pdf هفته‌نامه ویرنامه اینجا کلید کنید دریافت

 

  • علیرضا خسروانی
۱۱
اسفند
۰۰

 

 

 

بی‌پاکت بی‌تمبر

از کریم‌خان تا چهارباغ

علیرضا خسروانی

 

سلام

صبح‌‌بخیر عزیزم. آمده‌ام قدم بزنم. نه اینکه برای تمدد اعصاب باشد یا عوض شدن حال و هوای این روزهام نه عزیزم! چون اتاقم کوچک است و دیوارها نازک‌. معمولاً تا صبح بیدارم و آخرین‌ها را مرور می‌کنم؛ به آخرین بوسه فکر می‌کنم، آخرین لمس (دستت بود نه؟)، آخرین پیام‌ها را می‌خوانم و به کلماتِ آخرین مکالمه‌مان فکر می‌کنم و چون به نتیجه‌ای نمی‌رسم به نشانه‌های مشترکمان پناه می‌برم که کم هم نیستند و متوجه می‌شوم که صبح شده است؛ زمانِ ترکیدنِ بغض است و اتاقم کوچک است و دیوارها نازک‌.

برای همین چاره‌ای نمی‌ماند جز اینکه شال و کلاه کنم، به خیابان بزنم و پشت عینک و ماسک شروع کنم به باریدن.

امروز بغضم نزدیک به مدرسه‌ی دوران بچگی‌ام ترکید. ناخودآگاه داخل شدم چشمم به دیوارهای پوسیده و درخت‌های چنارش افتاد که پیر شده‌ بودند و از لابه‌لای شاخه‌هاشان منشور به محوطه می‌ریخت و گویی آنجا کیسهٔ اشکم پاره شد.

بیاد این جمله از وودی آلن افتادم که: نوستالژی انکارِ دردناکِ زمانِ فعلی‌ست و چقدر راست می‌گوید. آدم وقتی در زمان حال زخم برمی‌دارد ناخودآگاه به سمت عقب برمی‌گردد و لابه‌لای رنج‌هاش، سراغ تبسمِ کوچکی  می‌گردد. لبخند یا لبخندهایی که زده است و در هزارتوی زمان محو شده‌اند. شاید در کودکی و شاید توی حیاط یک مدرسهٔ درن دشت. اما همیشه در لحظهٔ پناه بردن به نوستالژی می‌فهمد رکب خورده است و آرام نمی‌شود که نمی‌شود.

به میدان کریم‌خان رسیده‌ام، از میان ماشین‌هایی که با سرعت از آنجا می‌گذرند عبور می‌کنم و حتی این فکر از ذهنم می‌گذرد که چقدر خوب می‌شد بی‌هوا ماشینی با سرعت مرا زیر می‌گرفت و همین‌جا همه چیز، بی‌دخالتِ خودم، تمام می‌شد.

از خیابان عبور می‌کنم و می‌فهمم باید همین‌جا بنشینم روی این نیمکت، گوشهٔ چهارباغ و این‌ها را برایت تایپ کنم.

در حالیکه اشک مثل شیشهٔ ماتی مردمک‌هایم را پوشانده صفحهٔ چتت را در واتساپ باز می‌کنم و شروع می‌کنم به نوشتن.

همین الان یک مرد با یک کاپشن زرشکی در کنار زنی با یک گرمکن سرمه‌ای دارند از جلویم رد می‌شوند. مرد در حال تعریف کردن چیزی خنده دار است و زن از ته دل خنده‌اش می‌گیرد و نا خودآگاه به این فکر می‌کنم که چه چیزی دو نفر را به هم وصل می‌کند که همدیگر را رها نمی‌کنند؟ مثلا به چی پایبند هستند که یکی از آنها یکهو و دیوانه‌وار دیگری را بین زمین و آسمان، در یک برزخ، رها نمی‌کند؟

اگر اینجا به این فکر می‌کنی که چرا این نامه هیچ انسجامی ندارد و توی آن از هر دری حرف می‌زنم، باید بگویم مگر در نویسندهٔ آن انسجامی می‌بینی؟ و آیا قدِ مویی نمانده به از هم گسیختگی‌اش؟

یا خود تو؟ آیا منسجمی؟ آیا در خودت درهم‌تنیدگی می‌بینی؟

باز هم قدم خواهم زد تا ته این بوستانِ دراز. می‌دانم بیهوده است و می‌دانم فردا هم روز از نو و روزی از نوست. می‌دانم هیچ‌چیز عوض نمی‌شود نه در درونِ من و نه در بیرونم تا زمانی که اسمت روی این گوشی (که حالا جزیی از جسمم شده) بیفتد. دوباره قدم می‌زنم و در حال نگاه کردن به نوک شاخه‌ها و پس زمینه‌شان که کوه است و آسمان و کلاغ‌ها به انتظار فکر می‌کنم که تا کِی و چقدر می‌تواند آدم را زنده نگه دارد.

من می‌دانم این پیام را برایت نمی‌فرستم. شاید همه‌اش را پاک کنم مثل همهٔ چیزهایی که در طول روز برایت می‌نویسم و در کسری از ثانیه پاکشان می‌کنم. شاید برش داشتم و توی وبلاگم برای همه به اشتراک گذاشتم به امید اینکه تو هم آن را بخوانی...

...علی

 

  • علیرضا خسروانی
۲۶
خرداد
۰۰

 

کلیک کنید به داستان بنزین آزاد بروید. 

کلید کنید به داستان صندلی عقب بروید.

قبرستان مجسمه ها

علیرضا خسروانی

ورود به سایت ادبی ایرانشعر (وب‌سایت ادبیات فرمالیستی ایران)

20 دی 98

از روی پل، یعنی جایی که من ایستاده بودم نور چراغ برق، حاشیهی رود را مثل روز روشن کرده بود. هرچند بخاطر فاصله‌ی زیادم با آنجا، اجسامِ پراکنده در آن کاملا مشخص نبودند اما مجسمه‌های کهنه‌ای که شاید شهرداری از داخل پارک‌ها جمع‌آوری می‌کرد و به اینجا می‌آورد از دور مثل تندیس‌های فرو رفته در گِل معلوم بودند. هوا چنان سرد بود که حتا جرأت بیرون آوردن یک نخ سیگار را از جیب پالتواَم نداشتم اما تماشای انعکاس نورِ چراغها روی بطری‌های شیشه‌ای و پلاستیکی _که مثل سرامیک کف رود را تزیین کرده بودند_ می ارزید به تحمل این سوزِ عجیب و غریب. هیچ جنبنده‌ای این وقت شب بیدار نبود یا اصلا جرأت بیرون آمدن از دست این سرما را نداشت. اینکه گربه‌ها و سگ‌ها هم بیرون نبودند، حسِ شجاعانه‌ای به من می‌داد اما آنچه مجابم می‌کرد تا در این ساعت از شب به تماشای قبرستان مجسمه‌ها بیایم، کنجکاوی و کشف رازی بود که لذت بیرون آمدن را صد چندان می‌کرد و حدس درباره‌ی تندیس‌هایی که زیر پل را اشغال کرده بودند و فقط شب‌ها سر و کله‌شان پیدا می‌شد و روزها یا من دقت نمی‌کردم یا اثری از آنها نبود.

یکی از آنها مردی در حالت سجده بود، که شاید آن را از میدانی با اسمی مذهبی به اینجا آورده بودند. با خودم گفتم، هنگام طلوع آفتاب وقتی به گرده‌ی برنزی‌اش نور می‌تابیده چه ابهتی داشته است. یا زنی که بچه‌اش را به سینه‌اش چسبانده بود و به زمین خیره بود. حتما مربوط به میدانی بوده با نام مادر؛ اطرافش را گل و لایِ رود با پارچه‌های کهنه و پتوهای مندرس پوشانده بودند. یکی از آنها که بنظر جوانِ بلندقدی می‌آمد، بازویش را چسابنده بود و هنوز سرخیِ رنگی که روی ساعد و دستش ریخته بودند از دور سوسو می‌زد؛ شاید نامِ یکی از قهرمانان ورزشی را _که در میدان مبارزه زخم برداشته بود_ بر روی آن گذاشته بودند. پیرمردی خمیده و گوژپشت، تندیس دیگری بود که در آبِ رود، شاید وضو می‌گرفت. می‌دانم اسم میدان یا بوستانِ محل نصبش، پدر بوده.

اما در میان آن همه تندیسِ عجیب، یکی از آنها حالت غریبی داشت که هرچه فکر می‌کردم نمی‌تونستم اسم میدانش را حدس بزنم یا حتا دلیل نصبش را بفهمم. شلوارِ پاره‌پوره و کهنه‌اَش تا زیرِ زانوهای خشک و سیاهش پایین بود. ران‌هایش به میله‌ رسیده بودند و جسمِ سفیدی را با دست راست در کِشاله‌ی رانش فرو برده بود و در همان حالتِ نامتعادل خوابیده بود. من ساعت‌ها به آن دقت می‌کردم تا این راز را کشف کنم اما کدام میدان در این شهر به چنین تندیسی نیاز داشت؟! کجای این شهر به این مردِ تکیده نیاز داشت؟! این مجسمه‌ی سیاه و زشت به درد کدام نمایشگاه می‌خورد؟! کدام هنرمند به این مجسمه دل خوش می‌کرد؟! هرچه بیشتر نگاه می‌کردم، تاریکی در شبکیه چشمم بیشتر می‌شد و تصویر تارتر و کِدِرتر. در همین گیر و دارِ کشف راز بودم که بادی خشن از زیر پل _مثل عقابی که از لانه‌اش برای شکار بیرون بپرد_ به پاهای تندیسِ بی‌نام پیچید و آرام آرام سقوطش داد و تندیس در گِل‌های حاشیهی رود فرو رفت.

 

ایرانشعر 

 

 

                                                   

 

  • علیرضا خسروانی
۱۰
اسفند
۹۹

فصلنامه بادبان

سال اول شماره اول بهار98

شاعرانگی در داستان (استعاره)

علیرضا خسروانی

((برای دانلود فایل pdf و با کیفیت نشریه بادبان به انتهای این مطلب مراجعه نمایید.))

از آنچه میان هنرها مشترک است نمی‌توان به سادگی گذشت. شعری که در یک نمایشنامه جریان دارد یا داستانی که در یک تابلوی نقاشی. این تعبیر شاید کمی شاعرانه باشد اما اشتراکاتی که در همه ی هنرها و انواع ادبی وجود دارد غیرقابل انکار است.

ویلیام فاکنر نویسنده همانگونه که شاعر را موسیقی‌دانی شکست خورده می‌داند _ که دلیلی روانشناختی است مبنی بر آهنگ نهفته در شعر_ داستان نویس را نیز شاعری شکست خورده می‌داند. هرچند این نظر همچنان قابل رد یا پذیرش است اما می‌تواند بیانگر اشتراکات متعدد بین شعر و داستان باشد.

با این وجود در روایت های جاری در مثنوی‌های کلاسیک و اشعار نو( مدرن و پست مدرن)

دو سویه بودن این رابطه نیز، مشهود است.

 

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برین روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن جز به راز

 

این چند بیت که آغاز داستان ضحاک از شاهنامه است تأییدی بر این مدعاست. فردوسی برای شروع یک ماجرا تنها در چند بیت، توصیف بی‌بدیلی از جَو حاکم بر آن زمانه به تصویر می‌کشد. که اگر از دید داستانی به این شاهکار ادبی بنگریم می توان همه ی عناصر داستان را، از زاویه دید (دانای کل نامحدود) گرفته تا شخصیت پردازی و دیگر عناصر تشکیل دهنده ی یک رمان، در آن مشاهده کرد. و البته مثال‌های بی‌شمار دیگری از ادبیات کلاسیک ایران و جهان در این زمینه :

(مثنوی معنوی از مولانا_ لیلی و جنون ، شیرین‌ و فرهاد از نظامی گنجوبی_ ایلیاد و اودیسه اثر هومر و ...)

و یا اشعار روایی برخی از شاعران معاصر (نیما یوشیج، مهدی اخوان ثالث، سیاوش کسرایی، حمید مصدق و...)

به قسمت آغازین شعر کتیبه اخوان ثالث توجه کنید:

 

"فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود

و ما این سو نشسته، خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر

همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای

و با زنجیر

اگر دل میکشیدت سوی دلخواهی

به سویش می توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود

تا زنجیر..."

 

به وضوح، زاویه دید اول شخص و فضاسازی را  که از عناصر داستانی است در این شعر

می بینیم.

      

اما آنچه قابل توجه است وام گرفتن داستان نویسان از ویژگی‌ها شعری در روایت‌‌‌هاست، یعنی روی دیگر این مقوله.

 در بسیاری از داستان‌های واقع‌گرایانه که از زبانی شاعرانه برخوردارند، نویسنده با استفاده از انواع آرایه‌های ادبی، صنایع لفظی و حتا شعری، از جمله: تشبیه و استعاره،  تکرار و واج‌آرایی، کنایه و مجاز، تضاد، جانبخشی و جاندارپنداری، حس آمیزی و...، نثر داستان را شاعرانه می‌کند. و یا از دیگر مشخصه های شاعرانگی، مانند انواع استعاره غیر بلاغی (استعاره مفهومی و قطب استعاریمجازی) برای ارائه مفهوم نهفته در داستان استفاده می کند. چنانکه در بعضی از داستان‌ها اگر عناصر تشکیل دهنده و ماجرا وجود نداشته باشد بدلیل وجود آرایه‌های ادبی و حتا وزن عروضی_ با شعر اشتباه گرفته می‌شود‌:

 

گِل به سر انگشت‌های سلوچ موم بود. گُل بر آن انگشت‌ها (جای خالی سلوچ، دولت‌آبادی، ص۱۲)

دست‌هایش را بی‌هوا در هوا تکان می‌داد.بال بال می‌زد(همان، ص۱۳)

صورتم را به صدای خنده‌اش می‌چسباندم (یوزپلنگانی که با من دویده‌اند، نجدی، ص۴۷)

آب طاهر را بغل کرده بود( یوزپلنگانی که با من دویده اند، نجدی، ص7)

آجرها هم آمدند. مادر فاطی هم در آن صدایی که هوا را پاره کرده بود با من به بیرون از اتاق پرت شده بود ( همان، ص۴۷)

پرده‌ای که به باد تکیه داده بود تا وسط اتاق می‌آمد و پاهای توری خودش را به من می‌مالید( همان، ۴۸)

صدای افتادنش را تمام گیاهان شنیدند (همان، ص74)

من، مردی مفرغی رنگم که چهارسال دیگر به چهل سالگی می رسم. حافظه ی سمج و فکرهای مدامم را با سکوت در برابر آدم های پرصدا جبران می کنم. ( ماه نیمروز، مندنی پور، ص48)

همیشه برای من همین طور است.مثل سایه ی یک تیر چراغ برق ندیده گرفته می شوم. (همان، ص 49) 

نور چراغ مهتابی خیابان از لای پرده ی پنجره روی سقف افتاده بود ، مثل یک ماهی ، ماهی مهتابی پوزه باریکی که دمش به چوب پرده چسبیده و زنجیر جارِ بلوری توی شکمش فرو رفته. (همان، ص56)

 

 

        

   

 

استعاره

اما از میان انبوه آرایه‌های ادبیِ مشترک در شعر و داستان، تشبیه در میان نویسندگان رواج بیشتری یافته است. که در بیان و توصیف صحنه‌ها، موقعیت‌ها و حتا شخصیت پردازی به وی کمک بسیاری کرده و خوانش داستان را نیز برای مخاطب لذت‌بخش‌تر می‌کند. این خصیصه ممکن است از ساده‌ترین نوع تشبیه گرفته تا پیچیده‌ترین مشتقات آن یعنی انواع استعاره ( مکنیه_ مصرحه) برای داستان‌نویس مورد استفاده قرار گیرد.‌

تشبیه در علم بیان مانند کردن چیزی است به چیزی دیگر و دارای چهار رکن است (مشبّه _ ادات تشبیه_ وجه شبه_ مشبّه بِه) و استعاره که از مشتقات آن است به عاریت گرفتن یک عبارت است بجای عبارت دیگر بر اساس شباهت بین آن دو ، و از چهار رکنِ تشبیه، تنها یک رکن آن را دارد (مشبّه یا مشبّه به) .

 

باز امشب ای ستارۀ تابان نیامدی

باز ای سپیدۀ شب هجران نیامدی

بعنوان مثال در بیت بالا از شهریار محبوبِ شاعر (مشبّه) حذف شده و "ستاره تابان و شب هجران" (مشبّه به) به جای آن (بعنوان استعاره) آمده است.

 

و یا مثال زیر از گلستان سعدی:

"شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد. موضعی خوش و خرّم و درختان درهم، گفتی که خردۀ مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریّا از تاکش آویخته."

گل ها و سبزه های رنگارنگ (مشبّه) حذف شده و به جای آن خردۀ مینا (استعاره) آمده است. همچنین خوشۀ انگور (مشبّه) حذف شده و به جای آن عقد ثریّا (استعاره) آمده است.

 

و یا در این بیت از نظامی:

گفتا که مرو به غربت و می بارید

از نرگس تر، به لاله بر مروارید

واژه های نرگس ، لاله و مروارید در معنای اصلی خود بکار نرفته اند، بلکه به ترتیب استعاره از چشم، چهرۀ زیبا و اشک هستند.

حال با این تعاریف، نویسندگان داستان نیز با استفاده از این آرایه ها تصاویر پایداری در ذهن خواننده ایجاد می کنند:

همه‌ی چراغ‌ها و حتا زنبوری‌ها روشن بود، و کاروانسرا از دور به دهکده‌ای در مه شبیه بود (سمفونی‌مردگان، معروفی ص۹)

مثل باد از بیخ گوش آدم می‌گذشتند ( همان، ص۱۵)

چشم‌های مادر از قعر فرورفتگی‌ها، در سقف مانده بود، مثل لانه‌ی چلچله‌ها در تنه‌ی درختان پیر (همان ص۱۹)

دهانش مثل ماهی تازه صید شده باز و بسته می شد (یوزپلنگانی که با من دویده اند، نجدی، ص15)

گلوی مرتضی مثل کاغذ سمباده شده بود(همان، ص17)

گازوئیل مثل استفراغ قاطی استخر می شد (همان، ص18)

صدایی نرم مثل علف (همان، ص22)

دانه های باران نرم بود مثل صبح (همان، ص38)

صدا شبیه سورتمه اسبی روی یخ یا شیشه بود (همان، ص53)

بازجویی های طولانی به درازای خیابانی تا بازداشتگاه ( دوباره از همان خیابان ها، نجدی، ص25)

انگار چنگک چاه خانه تیزش را بندازه تو دل آدم (همان، ص52)

کوچه مثل طناب باز شده از گردن ورزاهای ذبح شده افتاده زیر پنجره ام (همان، ص 96)

عقیل مثل یکی از همین پایه ها بود. معلق (عقیل عقیل، دولت آبادی، ص38)

گریه، دختر نابالغی است در خانه ی غریبان(همان ص23)

خود کلوخ بود. کلوخ شده بود، کلوخی بر کتل (همان، ص17)

لب هایش لرزیدند، لرزه ی پوست گرده گوساله ای وقتی خرمگسی آن را بگزد (همان،ص36)

قلبش می تپید. تکه ذغالی گداخته در سرماهای نیم شب... (جای خالی سلوچ، دولت آبادی، ص380)

مرگان کاری ترین زن زمینج، شمشیر دو دمه (همان، ص1088)

رود در هفت شاخه و هر شاخه اژدهایی پیر ، نرم وخاموش می خزید (همان، ص 997)

تپش قلب مرگان تندتر شد. پرنده ای در جاذبه نگاه یک افعی (همان، ص  400)

زمین چون چشم یتیمی حسرت زده بود . پهن، بی پایان و بی گناه (کلیدر، دولت آبادی، ج1 ص198)

پاییز برگ شده ای از کوچه می گذشت (همان، ص112)

خودمان را ریختیم لای بچه ها (دوباره از همان خیابان ها، نجدی، ص48)

پشم هایش ریخته (همان ، ص 52)

تشتی پر از چراغ چراغ اتاق عمل ( همان)

چشم هایش درخشش سرب از زنگ ساییده شده دارند (ماه نیمروز، مندنی پور، ص55)

       

 

 

         استعاره مفهومی

گاهی هم داستان نویسان از دیگر انواع استعاره ( استعاره مفهومی) برای تفهیم و زیباتر شدن اثر استفاده می کنند که البته نباید آن را با استعاره ای که از تشبیه مشتق می شود اشتباه گرفت. چرا که استعاره مفهومی طبق نظریه لِیکاف و جانسون (زبانشناسان آمریکایی) فهماندن یک ایده بر اساس یک ایده یا حوزه مفهومیِ دیگر است.

جرج لِیکاف معتقد است استعاره تنها مختص زبان نیست و سرتاسر زندگی روزمره انسان _از جمله اندیشه و عمل او را _ در بر می گیرد.

 به عنوان مثال در جمله (قیمت ها بالا رفته) که در بین همه ی انسانها مشترک است، برای نشان دادن وضعیت اقتصاد و یا (کمیت ها) از مفهوم (بالا رفتن) که مربوط است به حوزه ی (جهت ها) استفاده می شود. البته لازم به ذکر است در استعاره مفهومی بین ایده ها و حوزه ها قطعا ارتباطی موجود است که برای تفهیم موضوع مورد توجه و استفاده قرار می گیرد.

یا وقتی در ارتباط بین دو نفر گفته می شود (این رابطه به بن بست رسیده است) برای تفهیم وضعیتِ یک رابطه ی عاشقانه از مفهومی دیگر (راه) استفاده می شود. ارتباط این دو مفهوم هم می تواند این باور باشد که عشق یک سفر از مبدأ به مقصد است.

حال طبق نظریه لِیکاف و جانسون اگر نویسنده ای بخواهد از این نوع استعاره در داستانش استفاده کند، باید آن را در خلال روایت بیان کند نه در ترکیب واژگان.

بعنوان نمونه می توان به داستان نشانی از احمدرضا احمدی (ادبیات کودک) اشاره کرد. که در آن کودکی برای درمان سرفه ی مادربزرگش به داروخانه می رود و هرگاه شربت را از جایش در می آورد صدای سرفه ای را میشنود که استعاره از رنج مادربزرگ است و پس از طی کردن مسیر طولانی و پر از رنج به داروخانه میرسد. دربین راه با پاسبانی که صدای سوت می دهد، سرکارگر کارخانه پودر لباسشویی که از دهانش کف بیرون می زند، تلفن چی که صدای زنگ تلفن می دهد و زن تایپیستی که وقتی دهانش را باز میکند صدای دستگاه تایپ می دهد، برخورد می کند . که هرکدام استعاره از روزمرگی آدم ها و فرورفتگی آنها در مشاغل است. در پایان هم تنها نوازنده خیابانی که همراه دیگر نوازندگان تار می زند و از دهانش گلهای داوودی و گل یخ بیرون می ریزد ، صدای سرفه ی برخواسته از شیشه کودک را میشنود و همراه او به داروخانه می رود. که این اتفاق هم می تواند استعاره از بهبودی مادربزرگ کودک باشد. از پایان تأویلی این داستان هم می‌توان برداشت های متفاوتی کرد که همین هم می تواند تعریف لِیکاف از استعاره مفهومی باشد. که به  گفته ی او در زندگی همه انسانها در جریان است.

"از پشت شیشه های کیوسک تلفن ، خیابان را دیدم که برف می بارید. در میان دانه های برف نوازندگانی را دیدم که با هم حرف می زدند.

از دهانشان گل های داوودی و گل های یخ بر کف خیابان می ریخت. یکی از نوازندگان ایستاد و من را نگاه کرد.

شیشه خالی شربت سینه را از جعبۀ آن بیرون آوردم ، صدای سرفۀ مادربزرگ را شنیدم، صدای سرفۀ مادربزرگ را مرد نوازنده شنید ، خندید. نشانی را به مرد نوازنده دادم.

با مرد نوازنده به داروخانه رفتم و یک جعبۀ شربت سینه خریدم. شیشۀ پر از شربت سینه را از جعبۀ آن بیرون آوردم. صدای سرفۀ مادربزرگ را نشنیدم، صدایی شنیدم که نمی شناختم.

از مرد نوازنده نام صدا را پرسیدم، گفت:

_صدای تار من است، من نوازنده تار هستم ... (نشانی، احمدی، احمدرضا)"

 

 

قطب استعاری

رومن یاکوبسن (زبانشناس روسی، 1896_1982) معتقد است همانطور که نویسنده در آثار نثر از مجاز (یعنی از جز به کل رسیدن) برای تفهیم اثر خود استفاده میکند. شاعر نیز به استعاری کردن شعر گرایش دارد. حال آنکه اگر یکی از مشخصه های شعر، قطب استعاری باشد ، هرگاه نویسنده ای در داستان خود از این مشخصه استفاده کند، خواه ناخواه شاعرانگی را در اثرش لحاظ کرده است. به تعبیر یاکوبسن، قطب استعاری یعنی گسترش کلام به کمک محور جانشینی. البته جانشینی اولاً مبتنی بر شباهت و همانندی و ثانیاً محدود به عناصر کوچک زبانی ( واژه، عبارت و جمله و... ) نیست . بلکه گاه در سطح کلان روایت اتفاق می افتد. یک داستان جانشین داستان دیگری می شود که در این صورت از چند جنبه از جمله شخصیت، زمان، مکان، توصیف و خلق تصویر مورد توجه قرار می گیرد. یعنی ممکن است شخصیتی جایگزین شخصیت دیگر شود و یا تداخل شخصیت صورت پذیرد. و یا از لحاظ زمانی، گذشته و حال در هم آمیخته شوند و مکان پیچیده و مبهم شود. همچنین ممکن است تصاویر خیالی و واقعی آمیخته شوند. بهترین مثال ها برای پرداخت این نوع استعاره، داستان های شهریار مندنی پور هستند که از این ویژگی بخوبی برای شاعرانه کردن داستان هایش استفاده می کند:

سفرهایی برای مراد پیش می آمد. برای کارهای عجیب که علتشان را نمی فهمید و اهمیت هم نمی داد : در شهری، با تفنگی دور زدن، ترکاندن یکی از چراغ های یک خیابانی ... در شهر دیگری ، با لگد خراب کردن پلکان چوبی یک خانه متروک ،... سرقت عروسک دختر بچه ای در پارک شهر کشوری سوم ... اما این مسیرهای طولانی زمینی ... نیکویی بودند تا مراد همچنان او را اربابان دانایی دیگری آشنا کند: همه کس و همه حرف، اما همیشه، همه جا یک مرد درخشان سفید گیسو، در ردایی ابری همراهشان بود که مراد هیج از او نمی گفت. (داستان کوتاه ارباب کلمات، آبی ماورای بحار، مندنی پور شهریار، ص116)

داستان ارباب کلمات درباره ی مردی است قوی اما تهی مغز که همه اورا مسخره و با حیوانات مقایسه می کنند. مرد تصمیم میگیرد که بیاموزد. به خدمت پیری می رود و می خواهد که از منطق و فلسفه و ... برایش بگوید و او را تعلیم دهد. پیر ابتدا از او می خواهد که هرکاری را که می گوید انجام دهد . مرد می پذیرد و به خدمت پیر در می آید. در انتها که پیر کارهایی برخلاف عرف انجام می دهد ، مرید به مخالفت با او بر می خیزد و...

داستان مندنی پور ناخودآگاه مخاطب را بیاد داستان خضر و حضرت موسی می اندازد و این همان قطب استعاری است و استفاده ی نویسنده از جایگزینی شخصیت ها از طریق شباهت اعمال  (پیر و خضر _مراد و موسی). که ذهن خواننده را معطوف می کند به سمت ماجرایی قدیمی (برای درک بهتر داستانی که در زمان حال روایت می شود).

 

به هر روی می توان نتیجه گرفت که شاید تشبیه و استعاره (از هر نوعی) بعلت داشتن صراحت در توصیف، جزئی از استخوان‌بندی اصلی داستان تصور شوند. اما به هر حال از ارکان تخیل هستند که آن نیز از ویژگی‌های مهم شعر است و داستان، آن را به مانند شاخصه‌های دیگر شاعرانگی به عاریه می‌گیرد.

 و به مانند بسیاری دیگر از اشتراکات شعر و داستان زبانی و مفهومی در پیشبرد روایت، تفهیم ماجرا ، به تصویر کشیدن صحنه ها و شخصیت پردازی به مدد نویسنده می‌آیند. و یا به زیباتر شدن آن می افزایند.

       

 

منابع:

مصاحبه شمس لنگردی در نشست داستان شاعرانه (کانون عصر چهارشنبه ی ما)

مجموعه داستان کوتاه، یوزپلنگانی که با من دویده اند، نجدی بیژن

مجموعه داستان کوتاه، دوباره از همان خیابان ها، نجدی بیژن

مجموعه داستان کوتاه، آبی ماورای بحار، مندنی پور شهریار

رمان عقیل عقیل، دولت آبادی محمود

رمان جای خالی سلوچ، دولت آبادی محمود

رمان کلیدر، دولت آبادی محمود

رمان سمفونی مردگان ، معروفی عباس

داستان کوتاه نشانی، احمدی احمدرضا

نشانه شناسی تخیل و استعاره در داستان نشانی، فاطمه کاسی و محمدصادق بصیری

استعاری شدن زبان در داستان های شهریار مندنی پور، ابراهیم محمدی، رضا موصلی

علوم و فنون 1 و 2، دوره متوسطه دوم (رشته ادبیات و علوم انسانی)

 

                                                        

                                                        

 

دریافت
حجم: 9.9 مگابایت
توضیحات: شماره اول فصلنامه بادبان
 

 

  • علیرضا خسروانی
۰۸
اسفند
۹۹

فصلنامه بادبان

سال اول شماره سوم پاییز98

به بهانه تولد احمد شاملو

علیرضا خسروانی

 ((فایل pdf و با کیفیت این شماره از نشریه بادبان را می‌توانید در انتهای همین مطلب دانلود کنید))

ادبیات ایران بی شاملو کهکشان راه شیری‌ست بی نجوای خورشید. این تعبیر شاید علمی نباشد اما شاعرانه است.

آنچه علاقه‌مندان به ادبیات، شاملو را با آن می‌شناسند، شعر سپید است؛ البته جدا از دکلمه‌های بی‌بدیلِ اشعار فدریکو گارسیا لورکا، لنگستون هیوز، مارگوت بیکل و دیگر شاعران و شناساندن آنها به ادبیات ایران و همچنین ترجمه‌های فاخرش.

برای درک خدمت این نابغه به تلاطمِ ادبیات معاصر از نیما به بعد، کافی‌ست معنای لغوی و درونی واژه‌ی پیش‌قراول را دریابیم. شاملو سرباز آرامی بود که بی اِذنِ شاه با دلیریِ تام، بی باک از دهان‌کجیِ کج‌اندیشان، شاه‌راهِ جدیدی برای عبورِ دلیجان‌های واژه باز کرد.

بقول شمس لنگرودی: ((شاملو متوجه شد که این موسیقی کهن‌ِ کلام است که میتواند آن روح را در محتوای او بدمد نه موسیقیِ زبان روزمره‌. در نتیجه شعری سرود که صورت و محتوای هماهنگی داشت)). یعنی بامداد دریافت که در جانِ هر واژه‌ آهنگی نهفته است و این تفکر نو، از دلِ هنر هزارساله‌ی وزن و عروض و قالب و شاید از آبشخور دیگری ورای مرزهای این سرزمین، شعری پدید آورد که در حینِ راز آلودگی، سرشار از سادگی و صحبتِ ضمیر بود.

احمد شاملو بیگانه با ادبیات کلاسیک هم نبود، کما اینکه برای همه‌ی نسل‌ها سروده است؛ از کودکانه‌ی «بارون میاد جر جر» گرفته تا پیرانه‌ی «در آستانه»:

بارون میاد جرجر، گم شده راه بندر

ساحل شب چه دوره، آبش سیاه و شوره

 

آی خدا کشتی بفرست، آتیش بهشتی بفرست

جاده‌ی کهکشون کو، زهره‌ی آسمون کو

 

چراغ زهره سرده، تو سیاها می‌گرده

ای خدا روشنش کن، فانوس راه منش کن

 

گم شده راه بندر، بارون میاد جرجر

بارون میاد جرجر، رو گنبد و رو منبر

 

لک‌لک پیر خسه، بالای منار نشسه

لک‌لک ناز قندی، یه چیزی بگم نخندی

 

تو این هوای تاریک، دالون تنگ و باریک

وقتی که می‌پریدی، تو زهره رو ندیدی؟

 

عجب بلایی بچه، از کجا می‌یایی بچه

نمی‌بینی خوابه جوجه‌م، حالش خرابه جوجه‌م

***

 

و پیرانه‌ی در آستانه:

 

باید اِستاد و فرود آمد

بر آستانِ دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و

اگر بی‌گاه

به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 

کوتاه است در،

پس آن به که فروتن باشی.

آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود

آنجا

تا آراستگی را

پیش از درآمدن

در خود نظری کنی

هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،

که آنجا

تو را

کسی به انتظار نیست.

که آنجا

جنبش شاید،

اما جُنبنده‌یی در کار نیست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف

نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت

نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش

نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ

تنها تو

آنجا موجودیتِ مطلقی،

موجودیتِ محض،

چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت

حضورِ قاطعِ اعجاز است.

 

 

همسر آیدا، مابین این خامی و پختگی هرچه دل بخواهد از عاشقی و عشق گفته است و خاطرات بی‌همتایی را برای عاشق و معشوق‌های دیروز و امروز ساخته است. گاهی با شعر و گاه با زخمه‌ی دلنشینی که در صدایش داشت با دکلمه‌های جاندارش؛ چه با ترجمه‌ی اشعار شاعران نامدار و چه با سپیدهای پرمغزش:

چه بی‌تابانه می‌خواهمت

ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده‌ به‌ گوری!

چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!

بر پشت سمندی

گویی

نوزین

که قرارش نیست

و فاصله

تجربه‌یی بیهوده است

بوی پیرهنت،

این‌جا

و اکنون

کوه‌ها در فاصله

سردند

دست

در کوچه و بستر

حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،

و به راه اندیشیدن

یأس را

رج می‌زند

بی‌نجوای انگشتانت

فقط

و جهان از هر سلامی خالی‌ست…

 

حال با این گفته‌های تکراری و البته هربار با ارزش برای هر شاملو دوستی باید گفت که ای کاش قبل از بستن بارش از این روزگار با اتخاذ کردن مراتبی و نوشتن قوائدی در چهارچوبی ادبی و مبثوت، برای شعر سپید، بیراهه‌های بوجود آمده از دلِ این سبک خارق‌العاده را می‌بست. چراکه پس از وی خیل وسیعی از ناآگاهانِ خارج از شعر و ادبیات بر نوشته‌های خود، نام سپید نهاده و می‌نهند؛ که هرچند می‌توان برخی از آنها را نوعی ادبی دانست اما بیشتر آنها دل‌نوشته‌هایی هستند بی‌هیچ خصیصه‌ای از شعر و حتا بسیاری از آنها خالی از هر تخیلی‌ست که امروزه دنیای مجازی، جایی برای انتشار آنهاست و صدالبته در بازار آشفته‌ی نشر، بسیاری از آنها به چاپ می‌رسد.

اما همین سردرگمی در میان بسیاری از شعردوستان باعث نشده است تا پس از بنیان‌گذار این سبک و حتا به موازات وی، کسی سپیدِ حقیقی و ناب نسراید و بی‌اغراق پس از او هم سپید سرایانی قهار و هم شاعرانی که شعرشان از مشتقاتِ شعر نو است _بارهای بار_ شعربازان را به تحسین واداشته‌اند؛ که در اشعار آنها علاوه بر خصلت‌های شعر، مانند صورخیال و انواع آرایه‌های ادبی، آشنایی‌زدایی و ساختارشکنی‌هایی قابل تأمل می‌توان یافت. از این میان  و از نمایندگان شعر سپید، موج نو، حجم و فراگفتار می‌توان به نام‌های آشنایی اشاره کرد: فروغ فرخ‌زاد، احمدرضا احمدی، بیژن جلالی، یدالله رویایی، منوچهر آتشی، بیژن الهی، هرمز علیپور، علی باباچاهی، سیدعلی صالحی، محمدشمس لنگرودی و... یا جوان‌ترهایی چون محمدرضا عبدالملکیان، گروس عبدالملکیان، لیلا کردبچه، رسول یونان و بسیاری دیگر که تأثیر بسزایی در شعر و ادبیات این روزها داشته و دارند و به نوعی می‌توان بسیاری از آنها را پیرو شاملوی بزرگ دانست.

با این تفاسیر و گفته و ناگفته‌ها، تنها سطری از سپیدهای شاملو کافی‌ست تا بی‌آنکه بدانیم چه نگینی‌ست بر انگشتر شعر ایران، در گوشه‌ای از دل جایش دهیم. اما همانگونه که پیش‌تر گفته شد، ذمه‌ی شاملو بر گردن فرهنگ ایران، تنها بخاطر شعرهایش نیست. اگر فقط چند لحظه تمام استعدادِ ادبیات معاصر را بی ایشان در نظر بگیریم؛ آیا در این وادی، لااقل در ایران، خبری از امثال لورکا، هیوز، بیکل و بسیاری نامداران دیگر بود؟! آیا با شازده کوچولو لابه‌لای اخترک‌های آسمان رویاییِ اگزوپری می‌چرخیدیم؟! و صدها ترجمه، نقد و تفسیرِ بی‌بدیل و صدها ارمغان دیگر...

این گفته‌ها اما، هیچگاه حق مطلب و آنچه الف.بامداد در سنِ پُر چراغش برای فرهنگ این دیار کرده است، ادا نمی‌کند.

و چه کوتاه و بی‌باک چونان زندگیِ لبریز از دانایی‌اش از رفتن گفت و در دوم مردادِ شیرنشان، سفیر مرگ را سلام داد:

 

هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.

هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است

که مزد گورکن

از آزادی آدمی

افزون تر باشد

 

جستن

یافتن

و آنگاه

به اختیار برگزیدن

و از خویشتن خویش

با روئی پی افکندن …

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم...

 

 

 

فایل pdf شماره سوم نشریه بادبان

دریافت
حجم: 5.95 مگابایت

 

  • علیرضا خسروانی