علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی
عضو تحریریه فصلنامه بادبان، ماه کامل هنر و هفته‌نامه ویرنامه
دانش آموز داستان نویسی
و عاشق شعر...

ایمیل: arkhosravani12@gmail.com
اینستاگرام:

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هفته نامه ویرنامه» ثبت شده است

۲۳
اسفند
۰۰

سلطان اُسکل‌خان

این داستان: تشریکِ مساعیِ همایونی

علیرضا خسروانی

جناب ما همیشه دلمان می‌خواسته مرقومه‌ای کتابت کنیم و در آن از کلمه‌ی «تشریکِ مساعی» استفاده کنیم، لکن از آنجا که معنای آن را نمی‌دانیم هیچ‌گاه به این مهم دست نیافتیم. و هرگاه جهت درآوردن مفهوم آن به لغت‌نامه عالیجناب دهخدا مراجعت نمودیم احساس کردیم برای استفاده از لغت‌نامۀ ایشان به لغت‌نامۀ شادروان معین نیازمندیم و برای فهم لغت‌نامۀ معین باید به لغت‌نامۀ زنده‌یاد عمید مراجعت کنیم و در صورت عبث بودن این ماجرا به جناب مستطاب، استاد ویکی‌پدیای همه‌چیزدان، پناه ببریم.

 و این چرخۀ معیوب ادامه داشت تا اینکه این امر را کَن لَم یَکُن تلقی کرده و از خیرش بِن کُل گذشتیم. و اگر اکنون این سوال برایتان پیش آمده که ما چطور معنیِ تشریک مساعی را نمی‌دانیم اما مفهوم «کن لم یکن» را بلدیم باید بفرماییم که اتفاقا معنای این فقره را هم نمی‌دانیم و از آنجا که مادرزاد، مکتب رفته و مُلا سینه‌ایم، اینها را بصوت غریزی استفاده می‌کنیم و البته همین است که هست.

و البته همیشه هم برای خودمان این استدلال را می‌آوریم که مثلا: اگر صابون را با سین بنویسیم کف نمی‌کند؟ یا غلام را با قاف بنویسیم شاکی می‌شود؟ یا اگر کلمه‌ای را با طای دسته‌دار بنویسیم می‌توانیم به وقتِ دعوا از دسته‌اش استفاده کنیم؟ لذا با خودمان گفتیم تا این مهم نیز مانند مابقیِ آرزوهای همایونی بخار نشده است آن را در متنی مرقوم نماییم؛ حالا معنی‌اش را نمی‌دانیم که نمی‌دانیم؛ دنیا که به آخر نرسیده. یعنی همۀ آدم‌های این مملک به هرچه بر زبان می‌آورند، واقفند؟ پر واضح است که خیر!

باری، خودمان شاهد بودیم یک بار در صفِ بربری، یک آقایی که تازه از راه رسیده بود و در صددِ زیرآبی رفتن بود تا بیفتد جلوی خلایق، فریادی از دیافراگم به قصد مالِشِ شاطر برآورد که: شاطرآقا کنجدی‌های جنابعالی موجب مزید امتنان‌اند! و در این مابین درِ گوشش زمزمه کردیم که مزید امتنان یعنی چه؟ که عرض کرد: والا اگه بدونم! و دوباره فرمودیم پس کِرمَت چیست که بر زبان می‌آوری فرومایه؟

که باز عرض کرد: والا صبح از رادیو شنیدم؛ اما کلاً تورو سَنَنَه؟

دیدیم اول صبحی مردم تشریکِ مساعی‌شان حساس است و نمی‌شود سر به سرشان گذاشت، بیخیالِ ادامه بحث شدیم.

همان روز در حال سق زدن گوشه‌ی بربری، جهت گرفتن وامِ مختصری عازم یکی از تجارت‌خانه‌های کذا شده و بعد از گفتگویی طولانی با یکی از متصدیان امر، کارمان که هیچ انجام نشد مثل همیشه موکول‌مان کردند به روزهای بعدی و در همان حین از دهان کارمند مربوطه کلماتی پرید بدین صورت که: پس از ایفاد تقاضا و بعد از تحقیق، جهتِ راستی آزمایی، اقدامات مقتضی صورت خواهد گرفت. ما هم از فرصت استفاده کردیم و با رندی فرمودیم که: قبول، اما جسارتاً معنی ایفاد یعنی چه و مقتضی چیست؟ که با سردی عرض کرد که: خودمان معنی‌اش را می‌دانیم و همین کفایت می‌کند! ماهم که از متصدیانِ پُررو، خاصه تجارت‌خانه‌ای‌ها دل خوشی نداریم، فرمودیم اگر معنی‌اش را نمی‌دانی کِرمَت چیست استفاده می‌کنی دون‌پایه؟ که البته ایشان هم به‌علت بی‌اعصاب بودن و دنبال شَر گشتن، سوال ما را توهینی تلقی کرده و با بی‌نزاکتیِ محض عرض کرد که ایفاد یعنی به آنجای شما چه؟ و مقتضی هم یعنی بفرمایید بیرون و به درب خروج اشاره کرد. فرمودیم چرا به تشریک مساعی‌تان بر می‌خورد؟ بلد نیستید، بگویید بلد نیستیم.

که دیدیم الحق تشریکِ مساعی ایشان بدجور سوخته و ادبیاتش از یک دیوان سالارِ مکرم به قداره‌کشی چاله‌میدانی، تغییر محسوسی کرد و گفت: تو اصلاً میدونی من بچه کجام؟ تا خِشتکت رو ندادم دستت هری!

دیدیم نمی‌ارزد برای استفاده کردن از یک کلمه و یا فهمیدن معنی‌اش خشتکِ همایونیِ آدم را بدهند دستش و کلاً برای سلطان جماعت کسر لاتی دارد، لذا زبان در نیام گرفتیم و دم نزدیم و خیلی زیرپوستی به قصد عزیمت از درب خروجی خارج شدیم. و البته معنی نیام را هم نمی‎دانیم و به تشریکِ مساعی فضولش هم هیچ ارتباطی ندارد.

 خلاصه کلام از آن مورخه به بعد اولاً تصمیم گرفتیم در کار هرکسی دخالت نکنیم و سرِ همایونی‌مان به تشریک مساعی خودمان باشد، خاصه ابتدای صبح و ثانیاً از هر کلمه‌ای که دلمان خواست، هر وقت که عشقمان کشید استفاده کنیم؛ چه مفهوم آن را بدانیم چه ندانیم، خیر سرمان از سلاطین امریم و صاحب ملک و اختیار. به تشریکِ مساعی لقِ بخیلش چه ربطی دارد؛ والا.

باقی بقا...

 

چاپ شده در هفته‌نامه ویرنامه

سال ششم شماره 182

 

برای دانلود رایگان pdf هفته‌نامه ویرنامه اینجا کلید کنید دریافت

 

  • علیرضا خسروانی
۲۲
دی
۰۰

 

داستان کوتاه: در معرضِ انقراض

علیرضا خسروانی

 

توی تراس نشسته بودم و با تلفن همراهم از سِهرِه‌ی توی قفس، عکس می‌گرفتم. داشت با نوک، بال‌اش را می‌خارید. در دایره‌ی نگاهم، جسم سرخی سوسو می‌زد. بلافاصله چشمم به تراس همسایه روبرو افتاد. زنی قد بلند با تابی گوجه‌ای رنگ به تصویر خودش که روی شیشه‌ی بزرگِ تراس افتاده بود نگاه می‌کرد. کیف کوچکی که همراه داشت را باز کرد و از توی آن رژ لبی را بیرون آورد و با دقت لبهایش را سیاه کرد و آن را به زمین انداخت. بعد از جستجویی مختصر چیزی که به نظر فرچه‌ای باریک می‌آمد از توی کیف دستی‌اش درآورد و سایه‌ی سبزی را سَرسَری اما پررنگ به اطراف چشم‌هاش مالید و آن را هم به زمین انداخت. لبهایش را به هم فشار داد و با کج کردن گردن به صورت سفیدش نگاهی انداخت. کیف را زمین انداخت و با دو دست، موهایش را از پشتِ سر باز کرد. سرش را چندبار تکان داد؛ موها، پیچ در پیچ، مثل تلی از طلا روی شانه‌هایش فرو ریختند.

درِ کشوییِ تراس را باز کرد. داخل خانه رفت و بعد از چند لحظه با سیگاری خاموش کُنجِ لبش بیرون آمد. قابِ عکس کوچکی هم در دست داشت. به قابِ عکس نگاهی انداخت و آن را از آپارتمان پایین انداخت. به سقوط قاب تا رسیدنش به پیاده رو نگاه کردم.

مثل کسی که بخواهد از عرشه‌ی کشتی امواج را تماشا کند، ران‌های باریک و قلمی‌اش را به نرده‌های کوتاه ساختمان تکیه داد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. موهایش را از جلوی صورتش کنار زد. با پشت دست، خط سیاهی که از چشم‌اش سرازیرشده بود به گونه‌هایش مالید و سیگار را آتش زد و فندک را بدون گرفتنِ ردش از آپارتمان پایین انداخت. سقوط فندک را تا پیاده رو نگاه کردم. سیگار را تا ته کشید و پک آخر را در سینه حبس کرد. فیلترش را بین انگشت سبابه و شصت خفه کرد. سقوط فیلتر را تا پیاده رو نگاه کردم.

دود سیگار را از بینی قلمی‌اش بیرون داد و پای راست را از نرده رد کرد و با حوصله و خونسردیِ ترسناکی پای چپش را هم دقیقاً به همانجا آورد و در میان نسیم خنکی که می‌وزید مثل یک پرچم سه رنگ به اهتزاز درآمد.

برق از سرم پرید. خشکم زده بود. به زحمت قدم برداشتم. به لبه‌ی تراس چسبیدم و فریاد زدم. فریاد زدم. گوش‌هایم سنگین شده بودند. فریاد زدم. صدای خودم را به زحمت می‌شنیدم. باز فریاد زدم...

بی کوچک‌ترین توجهی، در میان نسیم و فریادهای من، دستهایش را رها کرد و مثل مرغ دریاییِ خونسردی از عرشه پرید.

خشکم زده بود. گویی بادی که می‌وزید از گوشهای من خارج می‌شد و سکوت دلهره آوری شهر را در آغوش گرفته بود. هزار سوال در سرم می‌چرخید و چشم‌هام دوخته شد به شیشه‌ی تراسِ روبرو که چند ابر و ردِ پرواز هواپیمایی در آن منعکس شده بود.

صدای ممتدِ بوق ماشین‌ها حواسم را برگرداند اما جرات نگاه کردن به پایین را نداشتم. با پاهای لرزان به پذیرایی رفتم و بعد به دستشویی. خودم را در آینه نگاه کردم. مثل گچ سفید شده بودم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم. به تراس برگشتم. به تراسِ روبرو نگاه کردم. به شمعدانی‌هاش. به شیشه‌ی بزرگ تراس که رد هواپیما در آن کم‌رنگ شده بود. می‌خواستم به پایین نگاه کنم؛ نکردم. صدای همهمه‌ی مردم دلم را ریش می‌کرد. به هال برگشتم. به اتاق ها می‌رفتم. دور مبل‌ها می‌چرخیدم. به آشپزخانه رفتم. با خودم گفتم قهوه‌ای دم کنم؛ نکردم. یخچال را باز کردم. به قرصهایم نگاه کردم. قرصی خوردم. بطری آب را سرکشیدم. در یخچال را بستم. صدای آژیر آمبولانس می‌آمد و آژیرِ پلیس. به تراس برگشتم. به تراس روبرو نگاه کردم. به شمعدانی‌هاش. به شیشه بزرگ تراس. به آسمان صاف و رد هواپیما که دیگر نبود.

 فکر کردم، به تراشیدن ریش‌هام. همین‌جا، توی تراس. جلوی این شیشه‌ی بزرگ. به یک ژیلت نیاز داشتم. به تیغ هم فکر کردم.

 

چاپ شده درهفته‌نامه ویرنامه

سال ششم شماره 175

 

تصویر: 

در سال 1947 زنی به نام “اِولین مک هیل” از ساختمان امپایر استیت در نیویورک پایین پرید و خودکشی کرد.

تصویری که پس از مرگ از او گرفته شد به عنوان زیباترین خودکشی جهان معروف شده است! 

 

برای دانلود رایگان نسخه pdf ویرنامه اینجا کلیک کنید دریافت

     

  • علیرضا خسروانی
۲۴
آذر
۰۰

                                                      

 

ماجراهای سلطان اسکل خان

این داستان: ترازوی همایونی

علیرضا خسروانی

اخیراً در لابراتوارِ همایونی، آزمونی تدارک دیده‌ایم که شرح مبسوط آن را، با جنابتان در میان می‌گذاریم و اگر بعد از فرامایشات جنابمان، متصور شدید که ما بسیار علاف و بیکاریم؛ باید بگوییم که بله! حدس‌تان کاملاً صحیح است و اگر پس از ماحصل این آزمونِ همایونی، تصور کردید که ما اُسکلیم باید بگوییم که خیر! زیر بار این یک فقره به هیچ وجه، نرفته و نمی‌رویم؛ چراکه اسکل نام کوچک ماست و هیچ ارتباطی به آن یکی اسکل که مد نظر جنابتان است، ندارد. و از قضا ضریبِ هوشیِ همایونی از سلاطین هم عصرمان، خاصه عالیجناب تِسو، اگر بیشتر نباشد کمتر هم نیست. و چون به امضای مشروطیت اعتقاد داریم و همواره به اهالی فن، اذنِ اظهار نظر داده‌ایم، شما را نیز، در قضاوتتان آزاد می‌گذاریم و البته چاره‌ای هم نداریم؛ چراکه دستمان به شما که نمی‌رسد، نهایتش این است، لایک‌تان نکنیم.

باری، پیشاپیش تصمیم‌مان را برای انجام این آزمون، با شما درمیان می‌گذاریم تا هم شفاف سازی شود و هم روحِ اسحاق‌خانِ نیوتن از ما راضی باشد، ان‌شاءالله.

صبح امروز ملکه ماضی، که والده‌‌ی محترمه مکرمه ما باشند، جهت سیر کردن شکمِ این شکم‌دریده‌های دربار و ایضاً تهیه احتیاجات و ارزاق، راهی بقالی محله‌مان می‌شوند که البت نقلِ ادامه ماجرا از زبان ایشان شنیدنی‌تر است:

ـ چی بگم والا ننه! چی بگم بلا ننه! اعصاب می‌ذارن واس آدم. الهی تک به تکشون به زمین گرم بخورن، الهی تک به تکشون نقرس بگیرن. الهی مثل ما کاسه‌ی چه کنم چه کنم دست بگیرن. الهی صبح از خواب پاشن، ندونن چی میخوان بار بذارن. الهی یخچالو وا کنن، جز یخ چیزی توش نباشه. الهی...

ـ حبس نفس بفرمایید مادر! ما گفتیم ماجرای امروز را روایت کنید، نگفتیم بگذاریدش روی رگبار نفرین که. بفرمایید در بقالی چه دیدید؟

ـ آهان ننه! الانه می‌گم! الهی دس بزنن به زر خاکستر شه. الهی قسطاشون عقب بیفته...

ـ ای بابا! اصلاً نمی‌خواهیم شما روایت کنید بفرمایید قرص فشارتان را زیر زبانتان بگذارید خودمان مابقی‌اش را نقل می‌کنیم:

باری، گویا وقتی والده وارد بقالی می‌شوند و بهای اجناس را متوجه می‌شوند ابتدای مراتب شک می‌کنند که لای پفک‌ها دوربینی در خفا پنهان کرده‌اند و می‌خواهند ایشان را جهت افزودن فالوور، ایستگاه کنند، که البته پس از لختی متوجه می‌شوند که از قضا همه چیز لایوِ لایو است. یعنی به گفته خودشان تا چند دقیقه مثلِ زنده یاد ماکسی‌میلیانوس بعد از مراجعت از غار، فقط به یک نقطه خیره بوده‌اند و پس از اینکه از شوک خارج شدند، متوجه می‌شوند نرخ‌ اجناس نرخ همیشه نیست و تمام سکه‌های ایشان را برده‌اند به ازای یک کیلو برنجِ نیم دانه‌ی میدین کراچی و گویا تا رسیدن به اندرونی و مطبخ، از فرط شگفتی و ایضاً حیرت، چندبار راهشان را گم می‌کنند.

همین ماجرا، لاوازیه درونمان را بیدار کرد و البته فتح بابی شد تا جنابِ ما تصمیم به این آزمون جالب و البته نفس‌گیر بگیریم.

لذا صدگرم از آن یک کیلو برنج کذا را در ترازوی هدیه‌مان ریختیم و شروع کردیم به شمردنِ دانه‌های الماس. بعد از چند ساعت ممارست و رنج و البته مورد تمسخر گرفتن اغیار، متوجه شدیم در هر صد گرم تقریبا پنج‌هزار دانه برنج موجود است که به عبارتی می‌شود در هر کیلو حدوداً پنجاه هزار دانه. و با احتساب قیمت هر کیلو برنج شبه قاره هند به بهای هفتاد هزار اوشلوق می‌شود هر دانه‌ای یک تومان و ده قِران و سه شاهی. خب شاید پیش خودتان بگویید: والا خوب ارزونه. که باید متذکر شویم هر دانه. تَکرار می‌کنیم: هر دانه می‌شود مقدار مذکور. یعنی کار رسیده است به جایی که دانه‌های برنج هم دم درآورده‌اند. مثل هر عدد موز یا هرعدد هندوانه که نرخی دارند، هر یک دانه برنج هم بهایی دارد و با این تفاسیر در آینده ای نچندان دور جنابتان برنج را نه کیسه‌ای و حتا کیلویی که دانه‌ای خریداری می‌نمایید، ان‌شاءالله.

یعنی وقتی جنابتان قاشق را مثل بیل، در پلوی مزین شده با زرشک فرو می‌کنید، اولاً باید بدانید که پلو نیست و اشرفی‌ست، ثانیا هنگام مراجعت به حلقوم همایونی، باید چهارچشمی مراقبت کنید از دانه‌های این دُر و گوهر، چیزی به زمین نیفتد و توسط مورچه‌های یاغی به یغما نرود، ان‌شاءالله.

باری چنین بود و چنان شد که فرمودیم. اما کو گوش شنوا که همواره ما نصیحت کردیم و دوستان فقط سوت بلبلی زدند و انگشت شصتشان را نشانمان دادند؛ البت به نشانه لایک.

پس تا کشف بعدی و آزمون بعدی و ایضاً نصایح گوهربار بعدی‌مان همه‌ی شما عزیزان را بخدای منان و روح بزرگِ شادروان پرفسور بالتازارِ فقید می‌سپاریم. باقی بقایتان.

هفته‌نامه ویرنامه

سال ششم/ شماره174

برای دانلود نسخه pdf نشریه ویرنامه اینجا کلیک کنید: دریافت

 

  • علیرضا خسروانی