علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی
عضو تحریریه فصلنامه بادبان، ماه کامل هنر و هفته‌نامه ویرنامه
دانش آموز داستان نویسی
و عاشق شعر...

ایمیل: arkhosravani12@gmail.com
اینستاگرام:

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها

۲۷ مطلب با موضوع «نوشته‌های این وبلاگ» ثبت شده است

۱۶
دی
۰۰

بی‌پاکت بی‌تمبر

علیرضا خسروانی

 

سلام دیبای دمشقی‌ام...


سپیده زده است و من از پشت پنجره‌ی تراس به دور ترین ابر که خودش را به نوکِ دورترین کوه می‌مالد خیره شده ام و به تو فک می‌کنم که حتا با چشمان بسته هم از خاطرم نمی‌روی. به تک تک زاویه‌های صورتت، خط‌های کنار لبت، نشانه‌‌های سیاه و متراکمِ روی گردن و شانه‌ات، لبهات و دند‌ان‌هات که به قاعده‌ی یک سیم نقره‌ای از هم فاصله دارند فکر می‌کنم.
 از اینجا تا نوک آن کوه‌های مه آلود و ابرهای غم‌آلود که معلوم است دارند از شدت بغض به خود می‌پیچند و منتظر یک آسمان غرمبه‌اند، فاصله‌ی زیادی است به قاعده‌ی میان گرین تا اشترانکوه.

و مابین من و کوه‌ها و ابرها و بغض‌های پنهان در دلشان آپارتمانها قرار گرفته‌اند و خیابان‌ها و ماشین‌هایی که با سرعت و بوق از آنها می‌گذرند تا بلکم امروز را به بطالت سپری نکرده باشند و دور شوند از آنچه در سرشان می‌چرخد. و البته درخت هم هست، زیاد هم هست؛ به وفور. چنار‌های بلورآجین که حتا یک برگ هم رویشان نمانده و کاج‌هایی که هرچند سبزند اما سردی‌شان از دور حس می‌شود. 
اینجا ایستاده‌ام و خیره به دور به تو فکر می‌کنم. به پوستت که بقول نِزار مثل دیبای دمشقی‌ست و ساییدن پشت سبابه‌ام به قسمتی که بازویت را پوشانده تا کمرت تا پاهات تا ساق‌هات و تک تک انگشت‌هات مرا به دمشق می‌برد و بزازی که با زبان عربی و اشاره‌ی دست و گشادکردن چشمهاش از اصل بودن دیبایش می‌گوید.
به تو فکر می‌کنم حتا وسط صدای بوق و گازدادن پیک موتوری‌ها و صدای ترمزی که از دور می‌آید.
همین الان یک دسته کبوتر که از پشت بام آپارتمان روبرویی بلند شده‌اند به رهبری یک کبوترِ با تجربه آرام و با شکوه شروع می‌کنند به پیچیدن؛ مثل یک هواپیمای مسافربری که در میان ابرها دور می‌گیرد تا فرودی اضطراری داشته باشد. و آنقد زاویه پیچیدنشان را باز می‌کنند که بلافاصله محاسبه می‌کنم با این تفاسیر حتما با شیشه‌ی تراس برخورد می‌کنند؛ همگی باهم. می‌آیند و می‌آیند تا مرزِ میانِ تراس و هوای سرد. بطوری که اگر بیرون پنجره بودم می‌توانستم لمسشان کنم. راستش را بخواهی کمی دلهره‌ام گرفت اما کبوترِ پیش‌رو در مماس با نرده‌های تراس، ماهرانه پیچید و حتا فکر می‌کنم در آخرین لحظه چشم‌های‌مان در هم گره خورد. رد شدند و حتا این صحنه هم فکر تورا از سرم بیرون نبرد.
و من همچنان به تو فکر می‌کنم به صدای آرامت به ادا کردن کلمه‌ها وقتی زبانِ زعفرانی‌ات به نوک نقره‌ها می‌خورد و سین را مثل نتی وسط صدها نتِ یک سمفونی ادا می‌کند و دلم را یکجا می‌برد. 
من به تو فکر می‌کنم و می‌ترسم آری کمی می‌ترسم؛ ازینکه دیگر هیچ چیزی نتواند برای لحظه‌ای فکر تورا از سرم بیرون بیاورد...

(علی...)

14دی‌ماه 1400

                      

 

  • علیرضا خسروانی
۲۴
آذر
۰۰

                                                      

 

ماجراهای سلطان اسکل خان

این داستان: ترازوی همایونی

علیرضا خسروانی

اخیراً در لابراتوارِ همایونی، آزمونی تدارک دیده‌ایم که شرح مبسوط آن را، با جنابتان در میان می‌گذاریم و اگر بعد از فرامایشات جنابمان، متصور شدید که ما بسیار علاف و بیکاریم؛ باید بگوییم که بله! حدس‌تان کاملاً صحیح است و اگر پس از ماحصل این آزمونِ همایونی، تصور کردید که ما اُسکلیم باید بگوییم که خیر! زیر بار این یک فقره به هیچ وجه، نرفته و نمی‌رویم؛ چراکه اسکل نام کوچک ماست و هیچ ارتباطی به آن یکی اسکل که مد نظر جنابتان است، ندارد. و از قضا ضریبِ هوشیِ همایونی از سلاطین هم عصرمان، خاصه عالیجناب تِسو، اگر بیشتر نباشد کمتر هم نیست. و چون به امضای مشروطیت اعتقاد داریم و همواره به اهالی فن، اذنِ اظهار نظر داده‌ایم، شما را نیز، در قضاوتتان آزاد می‌گذاریم و البته چاره‌ای هم نداریم؛ چراکه دستمان به شما که نمی‌رسد، نهایتش این است، لایک‌تان نکنیم.

باری، پیشاپیش تصمیم‌مان را برای انجام این آزمون، با شما درمیان می‌گذاریم تا هم شفاف سازی شود و هم روحِ اسحاق‌خانِ نیوتن از ما راضی باشد، ان‌شاءالله.

صبح امروز ملکه ماضی، که والده‌‌ی محترمه مکرمه ما باشند، جهت سیر کردن شکمِ این شکم‌دریده‌های دربار و ایضاً تهیه احتیاجات و ارزاق، راهی بقالی محله‌مان می‌شوند که البت نقلِ ادامه ماجرا از زبان ایشان شنیدنی‌تر است:

ـ چی بگم والا ننه! چی بگم بلا ننه! اعصاب می‌ذارن واس آدم. الهی تک به تکشون به زمین گرم بخورن، الهی تک به تکشون نقرس بگیرن. الهی مثل ما کاسه‌ی چه کنم چه کنم دست بگیرن. الهی صبح از خواب پاشن، ندونن چی میخوان بار بذارن. الهی یخچالو وا کنن، جز یخ چیزی توش نباشه. الهی...

ـ حبس نفس بفرمایید مادر! ما گفتیم ماجرای امروز را روایت کنید، نگفتیم بگذاریدش روی رگبار نفرین که. بفرمایید در بقالی چه دیدید؟

ـ آهان ننه! الانه می‌گم! الهی دس بزنن به زر خاکستر شه. الهی قسطاشون عقب بیفته...

ـ ای بابا! اصلاً نمی‌خواهیم شما روایت کنید بفرمایید قرص فشارتان را زیر زبانتان بگذارید خودمان مابقی‌اش را نقل می‌کنیم:

باری، گویا وقتی والده وارد بقالی می‌شوند و بهای اجناس را متوجه می‌شوند ابتدای مراتب شک می‌کنند که لای پفک‌ها دوربینی در خفا پنهان کرده‌اند و می‌خواهند ایشان را جهت افزودن فالوور، ایستگاه کنند، که البته پس از لختی متوجه می‌شوند که از قضا همه چیز لایوِ لایو است. یعنی به گفته خودشان تا چند دقیقه مثلِ زنده یاد ماکسی‌میلیانوس بعد از مراجعت از غار، فقط به یک نقطه خیره بوده‌اند و پس از اینکه از شوک خارج شدند، متوجه می‌شوند نرخ‌ اجناس نرخ همیشه نیست و تمام سکه‌های ایشان را برده‌اند به ازای یک کیلو برنجِ نیم دانه‌ی میدین کراچی و گویا تا رسیدن به اندرونی و مطبخ، از فرط شگفتی و ایضاً حیرت، چندبار راهشان را گم می‌کنند.

همین ماجرا، لاوازیه درونمان را بیدار کرد و البته فتح بابی شد تا جنابِ ما تصمیم به این آزمون جالب و البته نفس‌گیر بگیریم.

لذا صدگرم از آن یک کیلو برنج کذا را در ترازوی هدیه‌مان ریختیم و شروع کردیم به شمردنِ دانه‌های الماس. بعد از چند ساعت ممارست و رنج و البته مورد تمسخر گرفتن اغیار، متوجه شدیم در هر صد گرم تقریبا پنج‌هزار دانه برنج موجود است که به عبارتی می‌شود در هر کیلو حدوداً پنجاه هزار دانه. و با احتساب قیمت هر کیلو برنج شبه قاره هند به بهای هفتاد هزار اوشلوق می‌شود هر دانه‌ای یک تومان و ده قِران و سه شاهی. خب شاید پیش خودتان بگویید: والا خوب ارزونه. که باید متذکر شویم هر دانه. تَکرار می‌کنیم: هر دانه می‌شود مقدار مذکور. یعنی کار رسیده است به جایی که دانه‌های برنج هم دم درآورده‌اند. مثل هر عدد موز یا هرعدد هندوانه که نرخی دارند، هر یک دانه برنج هم بهایی دارد و با این تفاسیر در آینده ای نچندان دور جنابتان برنج را نه کیسه‌ای و حتا کیلویی که دانه‌ای خریداری می‌نمایید، ان‌شاءالله.

یعنی وقتی جنابتان قاشق را مثل بیل، در پلوی مزین شده با زرشک فرو می‌کنید، اولاً باید بدانید که پلو نیست و اشرفی‌ست، ثانیا هنگام مراجعت به حلقوم همایونی، باید چهارچشمی مراقبت کنید از دانه‌های این دُر و گوهر، چیزی به زمین نیفتد و توسط مورچه‌های یاغی به یغما نرود، ان‌شاءالله.

باری چنین بود و چنان شد که فرمودیم. اما کو گوش شنوا که همواره ما نصیحت کردیم و دوستان فقط سوت بلبلی زدند و انگشت شصتشان را نشانمان دادند؛ البت به نشانه لایک.

پس تا کشف بعدی و آزمون بعدی و ایضاً نصایح گوهربار بعدی‌مان همه‌ی شما عزیزان را بخدای منان و روح بزرگِ شادروان پرفسور بالتازارِ فقید می‌سپاریم. باقی بقایتان.

هفته‌نامه ویرنامه

سال ششم/ شماره174

برای دانلود نسخه pdf نشریه ویرنامه اینجا کلیک کنید: دریافت

 

  • علیرضا خسروانی
۳۰
آبان
۰۰

 

 

 

ماجراهای سلطان اُسکُل خان

این داستان: رِلِ همایونی

علیرضا خسروانی

کاریکاتور: خورخه لویس کابرا گارسیا

 

همین سرچراغی افاضاتِ همایونی متذکر شویم که ما سینگلیم و تا کنون برای این مُلک، ملکه‌ای اختیار نکرده‌ایم. خودمان خوب می‌دانیم که کُلونی محسنات نیک و حسنه‌ایم و اگر تمام هستی را بجورید لنگه‌ی ما را نمی‌یابید و اگر تمام کهکشان‌ها را زیر و رو کنید، چونان مایی در هیچ سیاره‌ای یافت می‌ نشود. در یک کلام، اگر جناب هندزفری بوگارت در قید حیات بود، قطعاً پیش ما لُنگ می‌انداخت. اما خب دلیل آنکه قبله عالم رِل نمی‌زنند این مسئله نیست که کسی را در شأن خویش نمی‌دانیم و بالا بالا سیر می‌کنیم! نه! ما به اندازه خودمان هم فروتنیم و تا جا داشته در طی عمر با عزتمان خاکی بوده‌ایم و همواره به رعایای محترم اجازه دست‌بوسی داده‌ایم؛ حالا اگر کسی پیدا نشده دستمان را ببوسد شاید دلیلش این است که فکر می‌کنند ما دست‌مان را ضد عفونی نمی‌کنیم. و البته زمانه هم عوض شده و با این اوضاع  بی‌پولی و گرانی، دیگر کسی اعصاب مصاب درست حسابی ندارد و اگر به کسی بگویی ته خیارت تلخ است، چندتا خط می‌اندازد روی صورتت و حتا خطرِ به یغما رفتن خشتک همایونی هم وجود دارد، لذا تا آنجا که جا دارد سر به سر رعایا نمی‌گذاریم و رهایشان کرده‌ایم به حال خودشان.

باری می‌فرمودیم، اگر این کندو، ملکه ندارد آخرین مقصرش خودِ مائیم و دلایل بی‌شماری دست به دست داده تا سلاطینی چون ما سینگل بمانند و تنها مونس‌شان بشود بالش و متکا و مثل ببری بی‌کس و کار، کسی نباشد زخمهایشان را لیس بزند. بجز نوسنات اوپک و قیمت هربشکه نفت بِرَنت دریای شمال و بالا و پایین شدن نرخ ارز و طلا و کوفت و زهرمار، دلایل دیگری هم  وجود دارد که به چندتای آنها اشاره‌ای سرسری می‌کنم تا دوزاری‌ محترمتان بهتر بیفتد؛ اول اینکه بقول مدیرمسئول محترم نشریه: من اگر تنبان تورا بگیرم، تنبان خودم می‌افتد. یعنی در یک کلام، چنان خشکسالی شده است اندر دمشق که یاران فراموش کرده‌اند عشق. و هرکسی باید تنبان خودش را بچسبد و با این اوضاع که قیمت هرچیزی سریع‌تر از گربه بالا می‌رود، آدم خیلی هنر کند تنها از پس خودش بر می‌آید. آنهم نه با گوشت و مرغ و نه حتا با کالباس و سوسیس و نه حتا با همبرگر بیست درصد و فلافل و اینها. که شکرخدا همین‌ها هم مثل هرچیزی در این مملکت، تبدیل شده‌اند به رویای شبانه و فقط در تبلیغات و سریال‌ها یافت می‌شوند. فوق فوقش قبله عالم بتواند با سق زدن ساقه طلایی صبح را به شب برساند.

اول اینکه باید بگوییم در زمان مرقوم کردن این سیاهه به ما گزارش دادند که ساقه طلایی شده است هشت هزاتومان. بله همین ساقه طلایی کذا که اگر آن را بدون آب میل نمایید، بهترین روش برای خودکشی است. و نمی‌دانیم موقع چاپ این مطلب چقدر رفته است روی نرخش و اصلا معلوم نیست گران شدن این بی‌نوا، چه ربطی به تحریم و مذاکرات دارد؟

باری از دلایل دیگر و بی‌شمار سینگلی‌اتِ سلاطین، یکیش هم این است که والدین محترم عروس با والدین محترم عروس‌های اسبق خیلی فرق دارند. امروزه دیگر کسی نمی‌آید برای تحقیق؛ مثلا پیش بقالِ محل که این جوان چه معایب و محاسن اخلاقی دارد. پدر محترم صبیه، یک راست می‌رود ثبت اسناد که ببیند آقازاده ملکی چیزی بنامش ثبت شده است یا نه و گزارشی از آخرین تراکنش‌های بانکیِ ذکور و ایضاً موجودی کارت بانکی ایشان را درخواست می‌کند. داشتن ماشینِ درخور و هزینه‌ی سالانه‌ی تزریق ژل و بوتاکس و موتاکس و مسافرت‌های همراه با سلفی و کج کردن یکی از پاها در تصاویر که از بدیهیات بوده و والده مکرمه‌ی عروس اصلا نیاز نمی‌بیند حتا به  این موارد اشاره‌ کند. و این درحالی‌ست که تا بخت برگشته‌ای قصد فراش می‌کند والدین محترم فک می‌کنند داماد سلبریتی چیزی‌ست؛ غافل ازینکه این شرایط، این روزها حتا برای سلاطین هم قفل است، چه رسد به رعایا. و اگر جوانک بخت برگشته که حتا بیمه‌ای در شأن خویش هم ندارد، فاقد یکی از شرایط بالا باشد، باید در همان پیچ اول، سرِ خرِ همایونی را کج کرده و برگردد و بالشِ ترمه دوزش را در آغوش بگیرد.

و این درحالی‌ست که در برخی شهرهای این ملک از بس قیمت اجاره بها شکمی و از روی باد هوا تعیین می‌شود که برخی ناچارند پشت بام آپارتمان‌ها را کرایه کرده و آنجا زیر چادری نازک در سرما و گرما اطراق کنند. و بقول شاه ماضی که ابوی‌مان باشد: قبلا یک نفر کار می‌کرد برای ده نفر و امروز طوری شده که باید ده نفر کار کنند تا شکمِ یک نفر سیر شود.

خلاصه کلام باز هم تکرار می‌کنیم که درست است هندزفری بوگارتِ کازابلانکا نزد ما لنگ می‌اندازد اما خب قبله عالم در هفت آسمان یک ستاره هم ندارد و با کالاسکه‌ی لَگَنمان که یک گلگیرش هم رنگ است و بیمه‌اش دارد تمام می‌شود، مثل بومیان شاخ آفریقا در دل خطر، امرار معاش می‌کنیم و اجالتاً ترجیح می‌دهیم خون همایونی‌مان با این حرف‌ها کثیف نشود و تا جایی که جا دارد خودمان زخم‌هایمان را می‌لیسیم. و در انتها هم باید بگوییم که بوگارتِ خودمان است دلمان می‌خواهد صدایش بزنیم هندزفری. چراکه یکی دیگر از خصائص همایونی این است که هرجور دلش بخواهد حرف می‌زند. وسلام

 

 

چاپ شده در هفته نامه ویرنامه

سال ششم/ شماره 172

                                                                

برای دانلود رایگان فایل pdf نشریه ویرنامه اینجا کلیک کنید. دریافت

 

  • علیرضا خسروانی
۱۸
آبان
۰۰

 

ماجراهای سلطان اُسکُل‌خان

این داستان: مایه‌کوبی همایونی

علیرضا خسروانی

هرچند شایسته‌تر می‌نمود خودِ جناب مستطاب "تدروس آدهانوم" مسئولِ دایره‌ی دابلیو اچ او در قالب هیئتی قهار به دست‌بوسی ما می‌رسیدند و یک جفت از آن فایزرهای میدین فرنگ را در بازوی همایونی فرو می‌کردند؛ البته به دستِ یکی از پرسنلِ ترگل ورگل‌شان و چاکران و ملازمانِ همیشه دلواپس را از دل‌نگرانی در می‌آوردند اما خب اجالتاً دست ما کوتاه و فایزر بر نخیل. لذا دندان به جگر می‌گیریم که این امواج پی در پی بگذرند تا در فرصتِ مقتضی دهان آنهایی را که بجای آش ترخینه‌ی خودمان، آشِ خفاش کوفت کرده‌اند، هدایت کنیم روی چال سرویس.

باری، همینطور که از جانب اغیار مخابره می‌شد که واکسن هم مثل هرچیزی در این مملکت الله‌بختکی‌ست و در این فقره هم تحریم هستیم و اصلا نیست و اگر هست، کمهست و اگر گیر بیاید برای ازما بهتران است لذا ولوم انتظارات قبله عالم که ما باشیم هی پایین‌تر آمد تا رسید به جایی که راضی شدیم به هرچیزی که اسمش واکسن باشد و از طریق سوزنی که سوراخ داشته باشد، ریخته شود در سوراخی که سوراخ داشته باشد. و بقول آن پیرزن که مابین خواستگاران اندکش هی خوب و بد کرده بود، رسیدیم بجایی که گفتیم خر باشد فقط نر باشد.

می‌فرمودیم: از جانب فالوورهای گوگولی‌مان و از طریق دایرکتِ همایونی خبری مخابره شد مبنی بر اینکه واکسن ریخته‌اند در شهر مثل ریگِ بیابان و هر بنی بشری از عوام و رعایای بی‌پارتی گرفته تا آشناداران می‌توانند مایه‌کوبی شوند، بی‌منتِ هیچ نسناسی؛ ما که دیگر جای خود داریم. به هر روی این قضیه را به فال نیک گرفتیم و دادیم منجمان روزی را که قمر در عقرب نباشد معین کنند تا قبله عالم جهت ایمن شدن در برابر این ویروسِ هرجایی مایه‌کوبی شده و قال این قضیه هم در دربارِ همایونی کنده شود.

روز موعود فرا رسید و امر کردیم همه‌ی اهل بیت باید واکسینه شوند و همه تمکین کردند الا شاهِ ماضی که ابوی محترم باشد و خودش برای خودش دیکتاتوری‌ست آنتیک و یک کلام اعلام کرد جز واکسنی که ساخت برادران افغان باشد چیز دیگری تزریق نمی‌کند و همچنان بر حرف خود که واکسن باید استنشاقی باشد باقی‌ست و حتا شنیده‌ایم در برخی محافل خیلی خصوصی نفس مبارک را در سینه حبس کرده و هنگام بیرون دادنش فتوا داده که آنچه برادران افغان از عصاره‌ی محصولات زراعی‌شان می‌گیرند جهت درمان این نسناس استفاده شود که عینهو شیره‌ی شیرِمادر حلال است.

باری فرمودیم صلاح مملکت خویش خسروان دانند و امر کردیم یکی از مراکز مایه کوبی را برایمان قرق کنند تا تشریف فرما شویم. همراه با هیئتی متشکل از یارانِ غار به نزدیک‌ترین مرکز، نزول اجلال کردیم؛ هرچند چاکران اصرار داشتند ما در صف معطل نشویم و هرطور شده متصدیان را برای انجام وظیفه به خدمت ما بیاورند اما از آنجا که این خز بازی‌ها در مرام همایونی نمی‌گنجد و ما بزرگوارتر از آنیم که فکرش را بکنید گفتیم خیر! ما هم مثل مردم در صف می‌مانیم تا بعدها رسانه‌های معاند مخابره نکنند که حضرت اجل از موقعیت همایونی سوءاستفاده کرده و بامبول دیگری برایمان چاق کنند. اما مؤکداً به چاکران امر کردیم مراقبت کنند خدایی ناکرده متصدیِ نامحرمی بازو مازوی نوامیس‌مان را لمس نکند که اولاً می‌دهیم خشتک مسئول اینجا را در مشمایی انداخته و تحویلش دهند و ثانیاً امر می‌کنیم از قفا، چکی افسرگونه نثارش کنند تا صدایش بپیچد در همه‌ی سالن‌های این دیار؛ که البته ملازمان سرکشی کرده و تایید کردند که شئونات به غایت رعایت می‌شود.

بعد از ورود به مرکز مذکور، متوجه صفوف مختلفی شدیم که گویا هرکدام از آنها به باجه‌ای هدایت شده و در هر باجه به دلخواهِ مراجعین، واکسنی برای ایشان تزریق می‌شد که هرکدامشان را رجالِ مربوطه از ممالک دور و نزدیک بصورت نقد و نسیه وارد کرده بودند و برخی هم تحفه‌های ممالک دوست بودند. باری به اتفاق یاران، خودمان را چپاندیم در یکی از صفهای طویل و سماق مکیدیم تا نوبه‌مان شود. در این بین مدام به این می‌اندیشیدیم که مبادا اغیار تعمداٌ واکسنی نامرغوب برایمان تزریق کنند و یا شایعاتی که به گوش مبارک رسیده بود درست از آب دربیاید؛ اینکه برخی از واکسن‌ها آب مقطرند و اگرهم نباشند خطرناکند. و خطرِ اخته شدنِ قبله عالم و ابتر ماندنِ سلسله‌ی همایونی‌ بشدت تهدیدمان می‌کرد. همزمان صفوف خلوتِ کناری به سرعت رو به جلو می‌رفتند تا اینکه بلیط ما هم برد و نوبه‌مان رسید. متصدیِ کذا نگاهی سرسری به کارت ملی‌مان انداخت و عرض کرد: ازین کارتا هنوز هه؟ چرا عوضش نکردی عمو؟ قدیمه که! مثل همیشه در حال إن‌قُلت آمدن در کار و بارمان بودند که متصدی شریفی سر رسید و عرض کرد: بزن براش بره گناه داره!

خودمان نخواستیم هویت‌مان فاش شود لذا زبان در نیام گرفتیم تا کارمان راه بیفتد اما بعد از تزریق متوجه شدیم آن صفِ خلوتِ کناری، همان واکسنِ ایمن‌تر و مرغوب‌تر بود و چون ایرانی جماعت از صفوف دراز خوشش می‌آید و نافش را در صف بریده‌اند و ما هم از این قاعده مستثنا نیستیم با ایستادن در صف شلوغ، اینجا هم در پاچه‌مان رفت. به هر روی مایه کوبی ما هم انجام گرفت و انشالله مبارک است. غرض از این روایت این بود که بگوییم ماهم با تمام جبروتمان واکسن زدیم شما که دیگر جای خود دارید پس جنابتان هم در این فریضه تعجیل نمایید که از اوجب واجبات است، وسلام.

 

چاپ در هفته نامه ویرنامه

سال ششم شماره 172

کارتون:  اثری از استاد محمدرضا میرشاه ولد است که با بزرگواری تام، اجازه چاپ آن را در نشریه به حقیر دادند.

 

برای دانلود فایل pdf و با کیفیت ویرنامه اینجا کلیک کنید دریافت

 

 

 

.

  • علیرضا خسروانی
۲۱
مهر
۰۰

                                                      

 

ماجراهای سلطان اُسکل‌خانِ ملاقه‌ای

این داستان: پی سی آرِ همایونی

علیرضا خسروانی

قبل از آنکه آن دوشیزه‌ی سفیدپوش، جهتِ تستِ کووید، آن سیخونک را در دماغِ همایونی‌مان فرو کند و در محتویات مغزمان بچرخاند به او فرمودیم که ما همواره کلیه‌ی سوابقمان و ایضاً گروه خونیِ شاهانه‌مان مثبت بوده و حتا یک لکه‌ی سیاه در زونکنِ پادشاهی‌مان ثبت نشده است پس مراقبت کنید در فولدرِ همایونی، نقطه‌ی تیره و بقول خودتان منفی ثبت نگردد که برای همه‌تان بد می‌شود. حالا بماند که حد و حدودِ خودش را گُم کرد و به دور از شأنِ قبله عالم، با نگاهی عاقل اندر سفیه، از ته آن دماغ عملی‌اش، پاسخی سخیف بارمان کرد که: ((خیلیا گوارشی می‌گیرن اما شما انگار زده به مغزتون عمو! باید منفی بیاد که معلوم شه ناقل نیستین دیگه! اه...))

و طوری چشم نازک کرد که گویی ما مَشاعرمان را از دست داده‌ایم و خودِ ترشیده‌اش علامه دهر است. با این تفاسیر با احتیاط تمام عرض کردیم: ((دوشیزه‌ی قبلی، خیلی مهربان‌تر بود و قبل از معاینه‌ی ما اِذنِ دخول کرد و ما هم امر کردیم بُکُن. نه اخمی نه تَخمی...)) و باز گستاخانه پاسخ سخیف‌تری داد که: ((خب می‌بردی پیش همون بکنه! دعوتنامه فرستادیم برات؟))

و اگر ندادیم همانجا فلکش کنند صرفاً محضِ این اوضاعِ قاراش‌میش بود که بماند و آزمون دماغِ خلائق را بگیرد؛ و اِلا این موج هم که به سلامت بگذرد ان‌شالله می‌دهیم اول آن بی‌نمکِ اصلی را _که خودش را گم و گور کرد_ چوب در آستین‌اش کنند تا یاد بگیرد زین پس هرجا دوربینی را دید جلوی آن برای خلائق عربده‌ نکشد، بعد هم می‌دهیم آن قائم مقامِ بانمک‌اش توی دفتر مشق شبانه‌ روزی هزارمرتبه بنویسد (پوفیوز) تا انگشتانش تاول بزنند حساب کار دستش بیاید. بعد از آن هم امر می‌کنیم، قبل از استخدامِ متصدیانِ آزمایش، حتما از آنها آزمونِ اعصاب بگیرند یا نقداً و اجباراً دو سه روز در ماه ردشان کنند مرخصی بلکم برگردند به تنظیمات کارخانه.

عرض می‌کردم، سپس در یک عملیات ایذایی چنان سیخونک را در دماغ‌مان فرو کرد و چرخاند که انگار ارث پدرش آن توست. و در همان حین با خودش زمزمه می‌کرد که: ((هرشب دورهمی و مهمونی دارن، وسط عروسی دو دسماله می‌رقصن؛ فرداش میان اینجا به غر زدن. همتون عین همین...))

قصد کردیم که بگوییم خیر سرمان کدام عروسی کدام دمبل و دیمبو و ما را هم‌تراز نکند با عده‌ای شُل‌فرهنگ که هنوز بعد از دوسال در توهم به سر می‌برند و می‌گویند این ویروسِ دبنگ کذب است که تلاقیِ نوکِ سیخونک با زبان کوچکمان در اندرونیِ حفره‌ی بینی نگذاشت جوابی دهان‌کوب نثارش کنیم.

باری، بعد از شکنجه بسیار و حالتِ دوزخی که حلقومِ همایونی‌مان پیدا کرده بود، چشمتان روز بد نبیند، سیخ را چسبیده به مقداری از محتویاتِ حفره بیرون کشید و ما هم نتوانستیم جلوی ارادتمان را به اجدادِ باعث و بانیِ این وضع بگیریم و سرمان را به سمت شرق آسیا چرخاندیم و از انبانکِ فحشای آبدارمان، زیباترین‌شان را نثارِ ایشان کردیم.

با چشمانی اشکبار و در حالتی میان خوف و رجا عرض کردیم: همشیره نه من ستون پنجمِ متفقین‌اَم نه جنابتان مأمور گشتاپو؛ این خنجر چه بود در مغز ما فرو کردی؟ خبر به چاکران و ملازمان و جان نثاران برسد خشتکِ متصدی اینجا دست به دست می‌شود ها! می‌دهیم درِ اینجا را جوش کنند ها!

فینی بالا کشید و گفت: ((همینه که هَه!)) و اشاره کرد به درب خروجی و ابروها را بالا داد که یعنی هِری!

به هر روی با دلی غمبار و چشمانی تَر از آنجا بیرون زدیم و در طول مسیر، سلام همه‌ی قربانیان این شیفتِ آزمایشگاه را به عمه‌ی مکرمه‌ ایشان رساندیم.

در راه برگشت هم ماشینی دراختیار گرفتیم که راننده‌اش جوانکی بود جویای نام که در ابتدای راهِ پُر پیچ و خمِ عشق ورزیدن به لاتی، تلمذِ الواتی می‌کرد. متهم‌مان کرد به اینکه زیاد حرف می‌زنیم و کله‌ی پر از خط و خطوطش را به طرفمان چرخاند و گفت: ((داش دوغت ریخته ایقد غر می‌زنی؟))

می‌دانید که در شأن ما نیست دم خور شدن با چنین موجوداتی و رو به پیاده رو فقط گفتیم: تُفو بر تو ای چرخ گردون، تُفو...

علیرضا خسروانی

هفته نامه ویرنامه

سال ششم شماره171

کاریکاتور: مرتضی آذرخیل

 

 

برای دانلود رایگان pdf شماره 171 هفته‌نامه ویرنامه اینجا کلید کنید: دریافت
حجم: 2.45 مگابایت
 

 

 

                                        

 

 

  • علیرضا خسروانی
۰۱
شهریور
۰۰

 

بی‌پاکت بی‌تمبر

سلام ماریِ دلبندم:

چند روزی‌ست ساعت‌ها که می‌گذرند درست مثلِ یک کودک که به لحظه‌ی تحویل سال نزدیک ‌شود بغض می‌کنم. دیگر نه قرار است عیدیِ دمِ تحویل گیرم بیاید و نه شوقِ مهمانی دارم و نه اشتیاقی به رنگ و مزه و طعم. تابستان است و مرداد؛ نه آنقدر دور شده‌ایم از بهار که برگ‌ها قهرشان بگیرد و نه آنقدر نزدیک شده‌ایم به آن‌وَرِ سال که سلام‌های بی‌دلیل سر دربیاورند از دلِ باغچه و نمی‌فهمم حال این روزها را...

و چقدر این روزها حالم بد می‌شود از واژه‌های تکراری، لحظه‌های کلیشه و از حرف زدن البته...

شاید دلیلش گرمای روز است و شب‌هایی که دیگر تسلی نمی‌دهند و شاید هم از عوارض این همه‌گیری‌ست و اگر این ویروس نبود این اراجیفِ بی سر و ته را به گردن چه کسی می‌انداختم.

                                   

و هرچه طفره می‌روم این متن بی‌مخاطب باشد نمی‌شود که نمی‌شود و گویی باید هر نامه‌ای خطاب به کسی باشد تا پستچی آنرا ببرد. می‌گویم ببرد و نمی‌گویم برساند چون مقصدی دیگر برای هیچ نامه‌ای نیست...

و اسم مخاطب هم تنها از سر ناچاری‌ست و قوانینِ نانوشته‌ی مراسلات.

کاش تو نیز نامی می‌داشتی، یا حداقل آن را برایم می‌گذاشتی و مثل همه‌ی قراردادها حرمتش را نمی‌ریختی تا لااقل چیزی چند حرفی برای صدا زدن و خطاب دادن در نامه‌ها باقی می‌ماند؛

مثل جِبران خلیل جبران که ابتدای هر نامه‌ای می‌نوشت: ماریِ دلبندم...

مثلاً در یکی از داغترین آنها ادامه می‌دهد: ((ماری دلبندم، یک روزِ تمام کار کرده‌ام، اما نتوانستم پیش از شب‌به‌خیر گفتن به تو، به بستر بروم. آخرین نامه‌ی تو، یک آتشِ ناب است، اسبِ بالداری که مرا بر پشت می‌گیرد و به جزیره‌ای می‌برد، جزیره‌ای که فقط ترانه‌های غریبش را می‌شنوم، اما روزی آن را باز خواهم شناخت.))

و دقیقا کدام یک از شعرهای مرا و حروف، واژه و جملات مرا و حتا فواصل بین آنها و حتا نیم‌فاصله‌ها را باقی گذاشتی؟ و بر روی آنها در یک لحظه کبریت نکشیدی؟ تا در چنین شبی از شب‌های بلند مرداد مثل این نامه‌ی جِبران، بکارمان بیاید؟

یا مانند نِزار قبانی که بلقیس را بانو صدا می‌زد حتا یک لقبِ ساخته شده از چند حرف بی‌مقدار ندارم تا مثلا در هشتاد و هشتمین نامه‌ام درست مثل نِزار بنویسم: ((چرا زنگ می‌زنی بانو؟ چرا چنین متمدن ظلم می‌کنی؟ این هنگامه که وقتِ مهربانی مُرده و گاهِ اقاقی گذشته چرا صدایت را به قتلِ دوباره‌ام وا می‌داری؟ من مردی مُرده‌ام و مُرده دوبار نمی‌میرد، صدایِ تو ناخُن دارد و گوشتِ من، چون دیبایِ دمشقی سوزن دوزِ زخمه‌ها...))

من هم برای خودم شعرهایی داشتم که شاید آنقدر نگهشان می‌داشتم تا سالها بعد از مرگم یکی از دوستانم آنها را برای یک انتشاراتی می‌فرستاد و آن نشر هم بصورت اتفاقی یا از سر بیکاری و در وانفسای رکود، تنها برای یادبودم چاپشان می‌کرد؛ تا در میان آن همه واژه‌ی صدمن یک غاز چند یادگاری و یک دیدار پنهانی و دو بوسه‌ی طولانی باقی می‌ماند.

اما می‌دانی این روزها چه می‌کنم ماریِ دلبندم؟ ها؟ فکر می‌کنی همه را از دم می‌سوزانم؟ نه بانوی من!

این کارها جایشان در کتاب قطورِ پیامبرِ منِ جبران است و کتابِ عشق بدون مرزِ نزار...

من شاسیِ کنترل و آی لاتین را در کیبورد، همزمان لمس می‌کنم تا همه‌ی حروف و فواصل و نقطه‌ها هاشورِ آبی بخورند و در تصادفی تصادمی، تعمداً شاسیِ شیفت و دیلیت را همزمان فشار می‌دهم تا کبریتی در خرمنِ مانیتور بیفتد و هرآنچه تا بحال تایپ شده است در کسری از ثانیه آتش بگیرد و حتا در فضایی ابری هم نتوان از آنها اثری یافت....

و بنظرم این بهترین کار است؛ در روزگاری که قراردادها بی‌اعتبارند و در لحظه‌ای شکسته می‌شوند و آدم‌ها حتا حرفهای خودشان را هم فراموش می‌کنند.

حالا که به سطرهای بالاتر نگاه می‌کنم در دم احساسی از وسطم عبور می‌کند و مثل کسی که سفرنامه بنویسد بهتر است آنرا ثبت کنم.

چه نامه‌هایی که پستچی‌های بی‌شماری با دوچرخه‌‌های خورجین‌دار به مقصد نرساندند بی‌که بدانند شعر بوده‌اند...

باقی بقا ماریِ دلبندم

.

#علیرضا_خسروانی

۲۷مرداد۱۴۰۰ خورشیدی...

                                                    

             

                                            

تصویر: گوستاو کلیمت

 

 

 

                  

 

  • علیرضا خسروانی
۱۴
تیر
۰۰

چاپ یکی از اشعارم در سایت وزین ایرانشعر

 

(رِمِدیوس خوشگله)

علیرضا خسروانی

 

به سفیدیِ پرحجمِ چشم‌هات خیره می‌شوم

به سینه‌های حجیمِ دو کبوتر

که در سرت لانه کرده‌اند

به زل زدنِ یک شاهدخت به دوربین

وقتی که می‌گوید:

_نمی‌گذارند ملکه شوم

چون با دلم می‌بینم

با دلم راه می‌روم

و در سرم صداهایی‌ست که مرا خواهند کشت

من هم فکر می‌کنم

تو تهدیدی برای سلطنت هستی

چراکه ماندلا، مایکل و تِرِزا را دوست داری

و لعنت به من که فقط یک رای دارم

 

تو آنقدر زیبایی

که نرسیده به نقطه‌ی اوج این قصه

در تصادفی مشکوک

خواهی مُرد

با یک لیموزینِ لیمویی

توی تونلی در پاریس

کنار دستِ عاشقِ دائم الخمرت

یا در مسیر قُلهک

سرِ یک پیچ

وقتی از گلستان بر می‌گردی

با جیپِ ابراهیم

 

یا تراوش ‌می‌کند صَمغِ زردی از ساق‌ات

وقتی‌که می‌شِکنی

وقتی که سقوط می‌کنی از شاخه‌ای

با دو اسکیتِ تیز       با سما

و التماس ‌می‌کنی به قاضی :

_رهایم کنید

من

تنها بلدم، سنگ روی یخ باشم

لیزم بدهید تا برایتان برقصم

و لعنت به من

که از هیئتِ منصفه نیستم

 

تو آنقدر زیبایی

که قبل از چهل‌سالگی

خودکشی‌ات می‌دهند

با مشتی فِلوکسِتین   در سگی‌ترین ساعتِ صبح

وقتی که بالشی نمور، نوازش می‌کند

موهای بلوندت را

_سینه‌های کوچکِ لیمویی‌ام

شکمِ گردِ شهوانی‌ام

هر چیزی در تنِ من زیباست

هر

چیزی

در تن‌ام

زی...

و این آخرین کلماتِ پریده از گلویت هستند

 

 

یا اینکه

باد تورا می‌برد

یا تو

خودت را به باد خواهی داد

وقتی که تنهایی، رخت‌ها را پهن می‌کنی

رِمِدیوس خوشگله‌ی صدسال تنهایی...

 

در همین سایت این مطلب را (قبرستان مجسمه ها) از من بخوانید.

 

  • علیرضا خسروانی
۰۴
تیر
۰۰

بی‌پاکت بی‌تمبر

علیرضا خسروانی


هرچه هم شبیه به آپارتمانهای سازمانی نمور و یکرنگ شده باشیم باز پشت این کوچه های عمودی قاب‌های زیادی خیره به در مانده اند، تشک‌های زیادی از تنهایی زنج‌موره می‌زنند، بالش‌های زیادی خودشان را خیس می‌کنند.
تو مثل یک مهماندار هواپیما که سرزمین‌های زیادی را زیر پایش دیده باشد چند سفر یک‌بار به خانه‌ات سری می‌زنی. دستی به قاب‌ها میکشی، دستی به ملحفه‌ها می‌کشی و باز...
گلایه‌ای نیست، برای واحدی که در میان چشمک‌های یک بلوکِ دولتی تا صبح روشن است بی‌تعارف تو دلخوشیِ درخشانِ این محله هستی.
در دیاری که اهالی‌اَش در شهربازی‌ها از تهِ دیافراگم جیغ می‌کشند تا صدای ناخن بر شیشه‌ی شبانه‌روز را نشنوند، در عصری که مرگ هدیه‌ای از جانب خداست و مغز‌های پاشیده را بی‌عینک نگاه می‌کنند تا شبیه به گلِ رزِ روئیده بر سقف باشند. در این برهه که واژه‌ی انسان لفظ رکیکی در میان اهلِ جنگل است، قطعا حضور "عشق" موهبتی‌ست تا شاید این مصیبت‌نامه را با آبرو به پایان برسانیم. 
هرچند پنهانی ، هرچند رازگونه ، هرچند دورادور
اما بی‌تعارف همین هم دلخوشیِ درخشانی‌ست برای مهمانداری که گاه و بی‌گاه برای اتاقش هوایی می‌شود...
.
بی‌پاکت بی‌تمبر علیرضاخسروانی

  • علیرضا خسروانی
۰۳
تیر
۰۰


آدرنالین/غیاث‌المدهون


چند وقت پیش در بی‌حوصلگی‌های همیشگی‌ توی همین پلتفُرم، سرسری می‌گشتم تا عکس مردی را دیدم که خیرگیِ عجیبش به دوربین اولین چیزی را که به ذهنم آورد این بود که چقدر این مرد شبیه به باتیستوتاست، بازیکنِ آرژانتینیِ سالهای دورِ فیورنتینا و نمی‌دانم چرا توضیح عکس را نخواندم تا گذشت و چند ماه بعد در جای دیگری پادکستی را شنیدم که در آن تکه شعری، شاخک‌هایم را تکان داد:
(شهری که در آن ساکنم
اصلا شبیه به شهری نیست که در من ساکن است.)
و این شوریدگی، بخاطر این نبود که علاقه‌ی بی‌حدی به شعرِ سپیدِ عربی دارم بلکه رَشکی بود که می‌خوردم که ای کاش این جمله از آنِ من ‌بود. در ادامه خنجرش را فروتر کرد و گفت: 
(این شعر را برای زنی سرودم که عاشقش بودم
حالا او مرد دیگری دارد و من، این شعر را.)
طاقتم طاق شد و جویای نامش شدم. اسمی خوش آهنگ داشت و دارد: غیاث المدهون به سراغش رفتم و به عکسی برخوردم که چندماه پیش مرا بیاد باتیستوتا انداخته بود. صفحه را پایین‌تر کشیدم:
(من همویَم که وحشیانه دوستت داشت
و همچون گرگی زخمی
دورِ خانه‌ات زوزه می‌کشید
چطور قلبم
که به خوردنِ انگشتِ زنان عادت داشت،
پیشِ تو گیاه خوار شد؟
تو سوره‌ی شاعرانی
عصاره‌ی زنانِ خاورمیانه و شمال آفریقا
من بخاطر تو
دستور زبان عربی را هم از نو خواهم نوشت.)
و از میهنش گفته بود:
(وقتی دمشق را ترک کردم،
من ساکن بودم و این دمشق بود که دور می‌شد.
و گفته بود:
حتا اگر راه ایتاکا از ایتاکا زیباتر باشد،
راه دمشق از دمشق زیباتر نیست.)
پس تحمل نکردم و تنها کتابی که از او ترجمه شده بود را سفارش دادم: #آدرنالین و با رسیدنش مثل یک مهمان عزیز از دیدنش خوشحال شدم و به عادت همیشگی که کتابِ شعر را از وسط میخوانم آن را گشودم و این شعر را دیدم:
(من در تو غرق می‌شوم 
آنچنان که سوری‌ها در دریا
لا اله الا الله
ببین جنگ کارمان را به کجا کشانده؟
حتا در بدترین کابوسهایم نمی‌دیدم
که در میانه‌ی شعری بنویسم
من در تو غرق می‌شوم
همچنان که سوری‌ها در دریا غرق می‌شوند.
و یا
می‌دانی چرا وقتی مردم گلوله می‌خورند می‌میرند؟
چون هفتاد درصد آدمی آب است
درست مثل اینکه تانکیِ آبی را سوراخ کرده باشی.)
و همه‌ی شعرهایش را چندین و چند بار خواندم و می‌خوانم و اگر می‌خواهید جنگ، اشک، آوارگی و عشق را یکجا درون شعر ببینید، شماهم آنرا بخوانید:
(زندگی زیبا بود
اگر از خواب بیدار می‌شدم
و می‌دیدم
که بَدَویِ صحرانشینی شده‌ام
با کمی توتون
و آزادی بسیار.)

باقی‌بقا
.
علیرضا خسروانی
مجموعه شعر آدرنالین غیاث المدهون
ترجمه سارا رحمتی نشر مرکز

  • علیرضا خسروانی
۰۳
تیر
۰۰


اشک‌های آبی، اشک‌های زرد / محمد الماغوط

 

محمد‌الماغوط (شاعر سوری) زمانی گفته بود تنها درمان افسردگی (عشق، یک زن و آزادی‌) است و بعد از مرگِ همسرش سانیا الصالح که شاعره‌ای خودساخته بود، اندوه فراوان بر دل گرفت و هرگز دوباره ازدواج نکرد. سامی مُبَیَد در مقدمه‌ی این کتاب می‌گوید هربار که به الماغوط اصرار می‌کردم با من مصاحبه کند از این کار سر باز می‌زد و می‌گفت: من از مصاحبه بیزارم چون مرا یاد سرویس‌های امنیتی و مدرسه می‌اندازد و من از یادآوری هر دوی آنها متنفرم. و تنها عبارت قابل ذکری که از او به یاد دارم این است که می‌گفت: من از هیچ چیزِ زندگی‌ام پشیمان نیستم!
محمد الماغوط با فقر و فلاکت و تنگ دستی بزرگ می‌شود و پس از زندگیِ پررنج و اما پربار از شعر و نمایشنامه‌های زیبا، در سال 2007 در اوج افسردگی و بیماری از دنیا می‌رود.
در جایی از او می‌پرسند که چرا به عضویت حزب سوسیال سوریه درآمدی؟ و او پاسخ می‌دهد چون فقیر بودیم؛ دفتر حزب به خانه‌مان نزدیک بود و بخاری داشت. و دفترِ حزبِ دیکرِ سوریه (بعث) دور بود و سرد و بارها تاکید می‌کند که هیچ‌گاه مرامنامه‌ی حزب را نخوانده است. اما در طول عمرش بخاطر زبان گزنده و انتقادی‌اش در شعر و نمایشنامه بارها دستگیر و شکنجه و زندانی و تبعید می‌شود.
موضوع اشعار و نمایشنامه‌های الماغوط ستایشِ وطن و عشق است و البته نکوهشِ حکام ظالم و فقرِ مردمانش.
.
شمشیرها در دمشق
گردن‌ها در لبنان
شکست در فلسطین
شیون در ایران
گرسنگی در سودان
و کمک‌ها به عربستان!

سرمه در یمن
بهشت در غوطه
و پاییز در قاسیون!

دهل در حرستا و جشن در دوما...

دیگر عصر قهرمانی‌ها و شعارها به پایان رسیده است
و عصر خیانت‌ها و بهانه‌جویی‌ها فرا رسیده
لیک خنده‌ی کودکان و چهچه‌ی پرندگان
در جعبه‌ها و بر دوش
از جایی به جای دگر
همچون ابزار شکار و آرایشی 
که به اردوی شاهان و امیران می‌برند!
.
و در شعر دیگری می‌سراید:
اشک‌هایم
بس که به آسمان نگریسته‌ام 
و گریسته‌ام
آبی‌اند.
اشک‌هایم
بس که خوابِ سنبله‌های طلایی دیده‌ام
و گریسته‌ام
زردند...
.
شعرها از کتابِ اشک‌های آبی اشک‌های زرد/ گزیده‌ی اشعار محمدالماغوط/ ترجمه‌ی رامین ناصر نصیر و غسان حمدان/ نشر مروارید
.
پ ن: من این کتاب را در میان چند کتاب دیگر از الماغوط به خاطر ارزان بودنش خریدم (هفت هزارتومان) اما مثل یک دفینه‌ی هزاران ساله و مثل هر کتابِ گمنام و با ارزش دیگری، نمی‌توان بر آن قیمتی گذاشت.

 

علیرضا خسروانی

محمد الماغوط

 

  • علیرضا خسروانی