کلیک کنید به داستان بنزین آزاد بروید.
کلید کنید به داستان صندلی عقب بروید.
قبرستان مجسمه ها
علیرضا خسروانی
ورود به سایت ادبی ایرانشعر (وبسایت ادبیات فرمالیستی ایران)
20 دی 98
از روی پل، یعنی جایی که من ایستاده بودم نور چراغ برق، حاشیهی رود را مثل روز روشن کرده بود. هرچند بخاطر فاصلهی زیادم با آنجا، اجسامِ پراکنده در آن کاملا مشخص نبودند اما مجسمههای کهنهای که شاید شهرداری از داخل پارکها جمعآوری میکرد و به اینجا میآورد از دور مثل تندیسهای فرو رفته در گِل معلوم بودند. هوا چنان سرد بود که حتا جرأت بیرون آوردن یک نخ سیگار را از جیب پالتواَم نداشتم اما تماشای انعکاس نورِ چراغها روی بطریهای شیشهای و پلاستیکی _که مثل سرامیک کف رود را تزیین کرده بودند_ می ارزید به تحمل این سوزِ عجیب و غریب. هیچ جنبندهای این وقت شب بیدار نبود یا اصلا جرأت بیرون آمدن از دست این سرما را نداشت. اینکه گربهها و سگها هم بیرون نبودند، حسِ شجاعانهای به من میداد اما آنچه مجابم میکرد تا در این ساعت از شب به تماشای قبرستان مجسمهها بیایم، کنجکاوی و کشف رازی بود که لذت بیرون آمدن را صد چندان میکرد و حدس دربارهی تندیسهایی که زیر پل را اشغال کرده بودند و فقط شبها سر و کلهشان پیدا میشد و روزها یا من دقت نمیکردم یا اثری از آنها نبود.
یکی از آنها مردی در حالت سجده بود، که شاید آن را از میدانی با اسمی مذهبی به اینجا آورده بودند. با خودم گفتم، هنگام طلوع آفتاب وقتی به گردهی برنزیاش نور میتابیده چه ابهتی داشته است. یا زنی که بچهاش را به سینهاش چسبانده بود و به زمین خیره بود. حتما مربوط به میدانی بوده با نام مادر؛ اطرافش را گل و لایِ رود با پارچههای کهنه و پتوهای مندرس پوشانده بودند. یکی از آنها که بنظر جوانِ بلندقدی میآمد، بازویش را چسابنده بود و هنوز سرخیِ رنگی که روی ساعد و دستش ریخته بودند از دور سوسو میزد؛ شاید نامِ یکی از قهرمانان ورزشی را _که در میدان مبارزه زخم برداشته بود_ بر روی آن گذاشته بودند. پیرمردی خمیده و گوژپشت، تندیس دیگری بود که در آبِ رود، شاید وضو میگرفت. میدانم اسم میدان یا بوستانِ محل نصبش، پدر بوده.
اما در میان آن همه تندیسِ عجیب، یکی از آنها حالت غریبی داشت که هرچه فکر میکردم نمیتونستم اسم میدانش را حدس بزنم یا حتا دلیل نصبش را بفهمم. شلوارِ پارهپوره و کهنهاَش تا زیرِ زانوهای خشک و سیاهش پایین بود. رانهایش به میله رسیده بودند و جسمِ سفیدی را با دست راست در کِشالهی رانش فرو برده بود و در همان حالتِ نامتعادل خوابیده بود. من ساعتها به آن دقت میکردم تا این راز را کشف کنم اما کدام میدان در این شهر به چنین تندیسی نیاز داشت؟! کجای این شهر به این مردِ تکیده نیاز داشت؟! این مجسمهی سیاه و زشت به درد کدام نمایشگاه میخورد؟! کدام هنرمند به این مجسمه دل خوش میکرد؟! هرچه بیشتر نگاه میکردم، تاریکی در شبکیه چشمم بیشتر میشد و تصویر تارتر و کِدِرتر. در همین گیر و دارِ کشف راز بودم که بادی خشن از زیر پل _مثل عقابی که از لانهاش برای شکار بیرون بپرد_ به پاهای تندیسِ بینام پیچید و آرام آرام سقوطش داد و تندیس در گِلهای حاشیهی رود فرو رفت.
- ۰ نظر
- ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۰۴:۲۱