علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی
عضو تحریریه فصلنامه بادبان، ماه کامل هنر و هفته‌نامه ویرنامه
دانش آموز داستان نویسی
و عاشق شعر...

ایمیل: arkhosravani12@gmail.com
اینستاگرام:

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها

۷ مطلب با موضوع «نوشته‌های این وبلاگ :: شب نوشت» ثبت شده است

۱۱
اسفند
۰۰

 

 

 

بی‌پاکت بی‌تمبر

از کریم‌خان تا چهارباغ

علیرضا خسروانی

 

سلام

صبح‌‌بخیر عزیزم. آمده‌ام قدم بزنم. نه اینکه برای تمدد اعصاب باشد یا عوض شدن حال و هوای این روزهام نه عزیزم! چون اتاقم کوچک است و دیوارها نازک‌. معمولاً تا صبح بیدارم و آخرین‌ها را مرور می‌کنم؛ به آخرین بوسه فکر می‌کنم، آخرین لمس (دستت بود نه؟)، آخرین پیام‌ها را می‌خوانم و به کلماتِ آخرین مکالمه‌مان فکر می‌کنم و چون به نتیجه‌ای نمی‌رسم به نشانه‌های مشترکمان پناه می‌برم که کم هم نیستند و متوجه می‌شوم که صبح شده است؛ زمانِ ترکیدنِ بغض است و اتاقم کوچک است و دیوارها نازک‌.

برای همین چاره‌ای نمی‌ماند جز اینکه شال و کلاه کنم، به خیابان بزنم و پشت عینک و ماسک شروع کنم به باریدن.

امروز بغضم نزدیک به مدرسه‌ی دوران بچگی‌ام ترکید. ناخودآگاه داخل شدم چشمم به دیوارهای پوسیده و درخت‌های چنارش افتاد که پیر شده‌ بودند و از لابه‌لای شاخه‌هاشان منشور به محوطه می‌ریخت و گویی آنجا کیسهٔ اشکم پاره شد.

بیاد این جمله از وودی آلن افتادم که: نوستالژی انکارِ دردناکِ زمانِ فعلی‌ست و چقدر راست می‌گوید. آدم وقتی در زمان حال زخم برمی‌دارد ناخودآگاه به سمت عقب برمی‌گردد و لابه‌لای رنج‌هاش، سراغ تبسمِ کوچکی  می‌گردد. لبخند یا لبخندهایی که زده است و در هزارتوی زمان محو شده‌اند. شاید در کودکی و شاید توی حیاط یک مدرسهٔ درن دشت. اما همیشه در لحظهٔ پناه بردن به نوستالژی می‌فهمد رکب خورده است و آرام نمی‌شود که نمی‌شود.

به میدان کریم‌خان رسیده‌ام، از میان ماشین‌هایی که با سرعت از آنجا می‌گذرند عبور می‌کنم و حتی این فکر از ذهنم می‌گذرد که چقدر خوب می‌شد بی‌هوا ماشینی با سرعت مرا زیر می‌گرفت و همین‌جا همه چیز، بی‌دخالتِ خودم، تمام می‌شد.

از خیابان عبور می‌کنم و می‌فهمم باید همین‌جا بنشینم روی این نیمکت، گوشهٔ چهارباغ و این‌ها را برایت تایپ کنم.

در حالیکه اشک مثل شیشهٔ ماتی مردمک‌هایم را پوشانده صفحهٔ چتت را در واتساپ باز می‌کنم و شروع می‌کنم به نوشتن.

همین الان یک مرد با یک کاپشن زرشکی در کنار زنی با یک گرمکن سرمه‌ای دارند از جلویم رد می‌شوند. مرد در حال تعریف کردن چیزی خنده دار است و زن از ته دل خنده‌اش می‌گیرد و نا خودآگاه به این فکر می‌کنم که چه چیزی دو نفر را به هم وصل می‌کند که همدیگر را رها نمی‌کنند؟ مثلا به چی پایبند هستند که یکی از آنها یکهو و دیوانه‌وار دیگری را بین زمین و آسمان، در یک برزخ، رها نمی‌کند؟

اگر اینجا به این فکر می‌کنی که چرا این نامه هیچ انسجامی ندارد و توی آن از هر دری حرف می‌زنم، باید بگویم مگر در نویسندهٔ آن انسجامی می‌بینی؟ و آیا قدِ مویی نمانده به از هم گسیختگی‌اش؟

یا خود تو؟ آیا منسجمی؟ آیا در خودت درهم‌تنیدگی می‌بینی؟

باز هم قدم خواهم زد تا ته این بوستانِ دراز. می‌دانم بیهوده است و می‌دانم فردا هم روز از نو و روزی از نوست. می‌دانم هیچ‌چیز عوض نمی‌شود نه در درونِ من و نه در بیرونم تا زمانی که اسمت روی این گوشی (که حالا جزیی از جسمم شده) بیفتد. دوباره قدم می‌زنم و در حال نگاه کردن به نوک شاخه‌ها و پس زمینه‌شان که کوه است و آسمان و کلاغ‌ها به انتظار فکر می‌کنم که تا کِی و چقدر می‌تواند آدم را زنده نگه دارد.

من می‌دانم این پیام را برایت نمی‌فرستم. شاید همه‌اش را پاک کنم مثل همهٔ چیزهایی که در طول روز برایت می‌نویسم و در کسری از ثانیه پاکشان می‌کنم. شاید برش داشتم و توی وبلاگم برای همه به اشتراک گذاشتم به امید اینکه تو هم آن را بخوانی...

...علی

 

  • علیرضا خسروانی
۰۲
اسفند
۰۰

 

بی‌پاکت بی‌تمبر

علیرضا خسروانی

سلام بر چشم‌های من

عزیزم! یک زمانی تصور می‌کردم شعر ناجی‌ست؛ حداقل می‌تواند در تنگناها عبورم دهد. کمِ کم کاری کند تاب بیاورم. و انصافاً تا قبل از تو هم این کار را کرده بود. تا همین چند وقت پیش، چند روز پیش، ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها و حتی صدمِ ثانیه‌های پیش؛ واقعا کرده بود.

که دیدم دیگر نمی‌تواند. دیگر شعر هم نمی‌تواند تسکین باشد یا بهتر است فعلم را عوض کنم: تسکینم دهد.

اما چه می‌شود کرد؟ تا شروعِ باد موافق که مرا بردارد و مثل یک مرغ دریایی به ابرها بسپارد و طعم منگی پریدن را در نخاعم جاری کند، چاره‌ای جز باز کردن مصحفِ شُعَرا ندارم.

مثلا امروز بلند می‌شدم، می‌چرخیدم، می‌نشستم، دراز می‌کشیدم و دوباره بلند می‌شدم، می‌چرخیدم و ...

لابه‌لای این چرخهٔ معیوب گاهی هم به شاعری پناه می‌بردم. خجالت نمی‌کشم اگر بگویم اول از همه به قصد تفال، دست به دامان خواجهٔ شیراز شدم و خجالت نمی‌کشم اگر بگویم تفال زدم و خجالت نمی‌کشم اگر بگویم نیتم فقط این بود که لسان‌الغیب: تورا به شاخهٔ نباتت قسم، آرامم کن. آن هم من که دو دوتایَم همیشه می‌شود چهار. و البته خجالت نمی‌کشم که بگویم تا قبل از این هم هرروز به این دیوان تفالی می‌زدم به این نیت که: با او به کجا می‌رسم. آیا او همانی‌ست که به وقتِ تمام کردنم چشم‌هایم را می‌بندد؟ وقتی نبضِ شقیقه‌ام روی سینه‌اش کُند می‌شود و می‌ایستد؟ و خواجه هم هربار دستی به سرم می‌کشید و گویی می‌دانست چه چیزی در انتظار من است.

و اینبار اما از انبانک جواهراتش این غزل را درآورد و اینطور و با این مطلع خجالتم داد:

آن کیست کزروی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند

 

اول به بانگ نای و نی آرد بدل پیغام وی

وانگه به یک پیمانه مِی با من وفا داری کند

و الی آخر...

شاهدش را هم خواندم:

سرو چمان من چرا میل چمان نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود یار چمن نمی‌شود

...

پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی

گوش کشیده است از آن، گوش بمن نمی‌کند

و...

و بعد از چندبار خواندن غزل، جز ترکیدن بغض و آه، حسرتی هم برایم باقی ماند که چرا آرامم نمی‌کند این عصارهٔ عشق و عرفان؟ که سبک عراقی روی انگشتِ کوچکش می‌چرخیده؟ که حافظِ مصحفی بوده قطورتر از دیوانش؟ چرا؟

بله عزیزم بقول داستایوفسکی: سخت ترین کار این است که بخواهی منطقی رفتار کنی، درحالی که احساسات می‌خواهند خفه‌ات کنند! روی دیگری دارد این عبارت؛ لابه‌لای آن چرخۀ معیوب بِرَوی توی پذیرایی و ناخواسته بحثی را شروع کنی اما درست وسط آن که همه چشم‌شان به دهان توست، هم حرفت را فراموش کنی هم مکانت را و هم بغضت بترکد. راهی می‌ماند جز پناه بردن به شعر و آغوش یک شاعر؟

به اتاق برمی‌گردم. "صدای راه پله می‌آید" را از توی قفسه کتابها در می‌آورم و خجالت نمی‌کشم اگر بگویم به حسین صفا هم تفال می‌زنم:

ضربان پایت را می شنوم

در سینه ام راه می روی

ترجیح می دهم که تنها بمانم

به تلوزیون خیره شوم

کتاب بخوانم

پیاده روی کنم

بخوابم

وقتی به این قسمت از شعرش می‌رسم با خودم می‌گویم مگر می‌شود تلویزیون دید، کتاب خواند، قدم زد یا خوابید؟ در حالیکه تو پشت پلکهایم و در پاهام و در سرم می‌چرخی؟ در همین افکار به سر می‌برم که به سطر بعدی می‌رسم:

تلوزیون تو را نشان می دهد

کتاب‌ها تو را می‌خوانند

پیاده‌روها تو را قدم می‌زنند

خواب‌ها تو را می‌بینند

عزیزم

همه از این جا رفته اند

تو که تنها ترین مرغابی جهانی

چرا از من مهاجرت نمی‌کنی؟

گویی به من می‌نگریسته و به اشکهام، وقتی شعرِ شمارۀ هفتِ این مجموعه را می‌سروده! چقدر این روزها با همه چیز همذات پنداری می‌کنم. چقدر همه چیز، من است و من همه چیزم. چقدر این روزها تو در منی و در همه چیزی و چقدر با چشمهای تو می‌بینم با چشمهای تو  کلمات را رج می‌کنم  و با چشم‌های تو می‌گِریَم.

علی...

یکم اسفند هزاروچهارصد

  • علیرضا خسروانی
۱۸
بهمن
۰۰

بی‌پاکت بی‌تمبر

"علیرضا خسروانی"

دیبای دمشقی‌، سلام

سپیده زده است و من از پشت پنجرۀ تراس به دورترین ابر که خودش را به نوکِ دورترین کوه می‌مالد خیره شده‌ام و به تو فکر می‌کنم که حتی با چشمان بسته هم از خاطرم نمی‌روی.

به  زاویه‌های صورتت، خط‌های کنارِ لبت، نشانه‌‌های سیاه و متراکمِ روی گردن و شانه‌ات، لب‌هات و دند‌ان‌هات که به قاعدۀ یک سیم نقره‌ای از هم فاصله دارند فکر می‌کنم.

 از اینجا تا نوک آن کوه‌های مه آلود و ابرهای غم‌آلود که معلوم است دارند از شدت بغض به خود می‌پیچند و منتظر یک آسمان غرنبه‌اند، فاصله‌ی زیادی است؛ مساحتی میان سفیدکوه تا گرین.

و مابین من و کوه‌ها و ابرها و بغض‌های پنهان شده در دل‌شان، آپارتمان‌ها قرار گرفته‌اند و خیابان‌ها و ماشین‌هایی که با سرعت و بوق از آنها می‌گذرند تا بلکم امروز را به بطالت سپری نکرده باشند و دور شوند از آنچه در سرشان می‌چرخد. و البته درخت هم هست، زیاد هم هست؛ به وفور. چنار‌های بلورآجین که حتا یک برگ هم رویشان نمانده و کاج‌هایی که هرچند سبزند اما سردی‌شان از دور حس می‌شود.

اینجا ایستاده‌ام و خیره به دور به تو فکر می‌کنم. به پوستت که مثل دیبای دمشقی‌ست و ساییدن پشت سبابه‌ام به قسمتی که بازویت را پوشانده تا کمرت تا پاهات تا ساق‌هات و تک تک انگشت‌هات که مرا به دمشق می‌برد و بزازی که با زبان عربی و اشاره‌ی دست و گشاد کردن چشم‌هاش از اصل بودنِ دیبایَش می‌گوید.

به تو فکر می‌کنم حتی وسط صدای بوق و گازدادنِ پیک موتوری‌ها و صدای ترمزی که از دور می‌آید.

همین حالا یک دسته کبوتر که از پشت بام آپارتمان روبرویی بلند شده‌اند به رهبری یک کبوترِ با تجربه، آرام و با شکوه شروع می‌کنند به پیچیدن؛ مثل یک هواپیمای مسافربری که در میان ابرها دور می‌گیرد تا فرودی اضطراری داشته باشد. آنقد زاویۀ پیچیدنشان را باز می‌کنند که بلافاصله محاسبه می‌کنم با این وضعیت حتماً با شیشۀ تراس برخورد می‌کنند؛ همگی باهم. می‌آیند و می‌آیند تا مرزِ میانِ تراس و هوای سرد. بطوری که اگر بیرون پنجره بودم، می‌توانستم لمسشان کنم. راستش را بخواهی کمی دلهره‌ام گرفته اما کبوترِ پیش‌آهنگ در مماس با نرده‌های تراس، ماهرانه می‌پیچد و حتی فکر می‌کنم در آخرین لحظه

چشم‌های‌مان در هم گره خورد. رد شدند و حتی این صحنه هم فکر تورا از سرم بیرون نبرد.

و من همچنان به تو فکر می‌کنم به صدای آرامت به ادا کردن کلمه‌ها وقتی زبانِ زعفرانی‌ات به نوک نقره‌ها می‌خورد و سین را مثل نُتی وسط صدها نتِ یک سمفونی ادا می‌کند و دلم را یکجا می‌برد.

من به تو فکر می‌کنم و نمی‌دانم خواب می‌بینم یا از خواب بیدار شده‌ام یا قرار است که بخوابم. سرد است و به آتش فکر می‌کنم به عشق که گدازه‌ی پریشانی‌ست؛ آتشی‌ست که آدمی به آن نیاز دارد و اگر در آغوشش بگیرد می‌سوزد. سرد است، برای همین به دمشق فکر می‌کنم، به دیبا، به آتش، به عشق و به تو...

من اینجا ایستاده‌ام و نمی‌دانم کجاست، توی تراسی مشرف به سفیدکوه؟‌ در شلوغیِ بازاری در دمشق؟ یا در صف کبوترانی که در حال فرود آمدنیم؟ من اینجا ایستاده‌ام و نمی‌دانم کجای یک تصمیم یا انتخابم! من اینجایم، در حال ربط دادن همه‌چیز به تو...

و می‌ترسم آری می‌ترسم؛ ازینکه دیگر هیچ چیزی نتواند برای لحظه‌ای فکر تورا از سرم بیرون بیاورد و به اضطرابی مدام عادت کنم...

 

ویرنامه

سال ششم شماره178

 

برای دانلود نسخه pdf ویرنامه اینجا کلیک کنید دریافت

 

 

                            

  • علیرضا خسروانی
۰۸
بهمن
۰۰

دوازده و ده دقیقه

علیرضا خسروانی

سلام

درد دارم، سرم درد می‌کند، پاهایم درد دارند، سینه‌ام، درون سینه‌ام، درونِ درونِ سینه‌ام درد دارد. دردم درد می‌کند. درونِ دردم درد دارد. دال به دالِ دردم، مثلِ داسی می‌دَرَد مرکزِ دردم را. پاره می‌کند تمامِ عصب‌ها و رگ‌ها و مویرگ‌های متصل شده به مرکز دردم را و به هر ضربه‌ای، دردی بلند می‌شود از دردی کهنه و آن درد،  دردی جدیدتر از دردِ قبلی تولید می‌کند و صدای چرخ دنده‌های این کارخانه‌ی درد، گوشم را و لاله‌ی گوشم را و پرده و استخوانِ حلزونیِ گوشم را به درد می‌آورد...

لبخند می‌زنم و می‌خندم و هر قهقه‌ای که عبور می‌کند از کانال‌های تبسم، بی‌خبر از آلودگیِ هوای آنجا به گازهای سمیِ درد، درمی‌آمیزد با گَردهای دردآجین و تبدیل می‌شوند به بغض و اشک؛ و هق‌هق که می‌کنم، می‌ترکد بغضی وسط قهقهه‌هام...

و من، از سپیده به بعد، از صبح که بیدار شده‌ام به بعد، از بعد از ظهرِ امروز که پنج‌شنبه است و هفتم بهمن است و هوا بد سرد است و باد هم می‌وزد، اینطورم یعنی اینجورم، اینگونه‌ام، بدین گونه‌ام، بدین سان سردم و درد دارم و بد دردی دارم و بغض می‌کنم و می‌خندم و وسط قهقهه، هق‌هق می‌کنم و همزمان که دارم تایپ می‌کنم درد دارم و بغض دارم و هی پاهایم را زیر این میز تحریر تکان می‌دهم و اگر کسی می‌پرسد چت شده است لبخند می‌زنم و وسط خندیدن می‌شود قهقهه و هی وسط آن می‌زنم زیر گریه و لکنت دارم، لکنت گرفته‌ام، لکنتم برگشته و اگر تایپ نکنم حتما لال می‌شوم و کرتر می‌شوم از کریِ قبلم. و شاید دیگر حتا نتوانم آهنگ گوش بدهم، گوش بسپارم یا فرا بدهم به آهنگی که درد دارد و دردش منتقل می‌شود به مرکز دردم و وسط قهقهه، هق‌هقم را در می‌آورد...

و من تبسم می‌کنم و لبخند که می‌زنم وقتی‌ست که به تُنِ صدایی که از دیافراگم بیرون می‌آید فکر می‌کنم و زبانی که به دندان می‌خورد و تبدیلش می‌کند به کلمه و حرف به حرفِ کلمه‌ی دوستت دارم و قهقهه می‌زنم از شادی و شادمانی و همه‌ی اینها تا قبل از دوازده و ده دقیقه است و بعد از دوازده و ده دقیقه است که قهقهه‌ام تبدیل می‌شود به هق هق و درد شروع می‌شود و از آنجا به بعد است که کلمه‌ی ببخشید را شنیده‌ام و معنیش آن نبوده که یعنی ببخشم و معنیش رفتن بوده و خداحافظی بوده و درد. در حالیکه سه روز قبل می‌گفته نفسم به نفست و الی آخر...

و از آنجا به بعد است که هی پاهایم را تکان می‌دهم. یعنی از جایی‌ به بعد که دلم نمی‌خواهد  ببخشید را باور کنم و باورش نمی‌کنم ببخشیدی را که پشتش حرف است، لکنت گرفته ام و لکنتم برگشته و می‌ترسم که لال بشوم، و حتی می‌ترسم که کَر بشوم و حتی می‌ترسم که دیگر نبینم...

 

 

  • علیرضا خسروانی
۱۶
دی
۰۰

بی‌پاکت بی‌تمبر

علیرضا خسروانی

 

سلام دیبای دمشقی‌ام...


سپیده زده است و من از پشت پنجره‌ی تراس به دور ترین ابر که خودش را به نوکِ دورترین کوه می‌مالد خیره شده ام و به تو فک می‌کنم که حتا با چشمان بسته هم از خاطرم نمی‌روی. به تک تک زاویه‌های صورتت، خط‌های کنار لبت، نشانه‌‌های سیاه و متراکمِ روی گردن و شانه‌ات، لبهات و دند‌ان‌هات که به قاعده‌ی یک سیم نقره‌ای از هم فاصله دارند فکر می‌کنم.
 از اینجا تا نوک آن کوه‌های مه آلود و ابرهای غم‌آلود که معلوم است دارند از شدت بغض به خود می‌پیچند و منتظر یک آسمان غرمبه‌اند، فاصله‌ی زیادی است به قاعده‌ی میان گرین تا اشترانکوه.

و مابین من و کوه‌ها و ابرها و بغض‌های پنهان در دلشان آپارتمانها قرار گرفته‌اند و خیابان‌ها و ماشین‌هایی که با سرعت و بوق از آنها می‌گذرند تا بلکم امروز را به بطالت سپری نکرده باشند و دور شوند از آنچه در سرشان می‌چرخد. و البته درخت هم هست، زیاد هم هست؛ به وفور. چنار‌های بلورآجین که حتا یک برگ هم رویشان نمانده و کاج‌هایی که هرچند سبزند اما سردی‌شان از دور حس می‌شود. 
اینجا ایستاده‌ام و خیره به دور به تو فکر می‌کنم. به پوستت که بقول نِزار مثل دیبای دمشقی‌ست و ساییدن پشت سبابه‌ام به قسمتی که بازویت را پوشانده تا کمرت تا پاهات تا ساق‌هات و تک تک انگشت‌هات مرا به دمشق می‌برد و بزازی که با زبان عربی و اشاره‌ی دست و گشادکردن چشمهاش از اصل بودن دیبایش می‌گوید.
به تو فکر می‌کنم حتا وسط صدای بوق و گازدادن پیک موتوری‌ها و صدای ترمزی که از دور می‌آید.
همین الان یک دسته کبوتر که از پشت بام آپارتمان روبرویی بلند شده‌اند به رهبری یک کبوترِ با تجربه آرام و با شکوه شروع می‌کنند به پیچیدن؛ مثل یک هواپیمای مسافربری که در میان ابرها دور می‌گیرد تا فرودی اضطراری داشته باشد. و آنقد زاویه پیچیدنشان را باز می‌کنند که بلافاصله محاسبه می‌کنم با این تفاسیر حتما با شیشه‌ی تراس برخورد می‌کنند؛ همگی باهم. می‌آیند و می‌آیند تا مرزِ میانِ تراس و هوای سرد. بطوری که اگر بیرون پنجره بودم می‌توانستم لمسشان کنم. راستش را بخواهی کمی دلهره‌ام گرفت اما کبوترِ پیش‌رو در مماس با نرده‌های تراس، ماهرانه پیچید و حتا فکر می‌کنم در آخرین لحظه چشم‌های‌مان در هم گره خورد. رد شدند و حتا این صحنه هم فکر تورا از سرم بیرون نبرد.
و من همچنان به تو فکر می‌کنم به صدای آرامت به ادا کردن کلمه‌ها وقتی زبانِ زعفرانی‌ات به نوک نقره‌ها می‌خورد و سین را مثل نتی وسط صدها نتِ یک سمفونی ادا می‌کند و دلم را یکجا می‌برد. 
من به تو فکر می‌کنم و می‌ترسم آری کمی می‌ترسم؛ ازینکه دیگر هیچ چیزی نتواند برای لحظه‌ای فکر تورا از سرم بیرون بیاورد...

(علی...)

14دی‌ماه 1400

                      

 

  • علیرضا خسروانی
۰۱
شهریور
۰۰

 

بی‌پاکت بی‌تمبر

سلام ماریِ دلبندم:

چند روزی‌ست ساعت‌ها که می‌گذرند درست مثلِ یک کودک که به لحظه‌ی تحویل سال نزدیک ‌شود بغض می‌کنم. دیگر نه قرار است عیدیِ دمِ تحویل گیرم بیاید و نه شوقِ مهمانی دارم و نه اشتیاقی به رنگ و مزه و طعم. تابستان است و مرداد؛ نه آنقدر دور شده‌ایم از بهار که برگ‌ها قهرشان بگیرد و نه آنقدر نزدیک شده‌ایم به آن‌وَرِ سال که سلام‌های بی‌دلیل سر دربیاورند از دلِ باغچه و نمی‌فهمم حال این روزها را...

و چقدر این روزها حالم بد می‌شود از واژه‌های تکراری، لحظه‌های کلیشه و از حرف زدن البته...

شاید دلیلش گرمای روز است و شب‌هایی که دیگر تسلی نمی‌دهند و شاید هم از عوارض این همه‌گیری‌ست و اگر این ویروس نبود این اراجیفِ بی سر و ته را به گردن چه کسی می‌انداختم.

                                   

و هرچه طفره می‌روم این متن بی‌مخاطب باشد نمی‌شود که نمی‌شود و گویی باید هر نامه‌ای خطاب به کسی باشد تا پستچی آنرا ببرد. می‌گویم ببرد و نمی‌گویم برساند چون مقصدی دیگر برای هیچ نامه‌ای نیست...

و اسم مخاطب هم تنها از سر ناچاری‌ست و قوانینِ نانوشته‌ی مراسلات.

کاش تو نیز نامی می‌داشتی، یا حداقل آن را برایم می‌گذاشتی و مثل همه‌ی قراردادها حرمتش را نمی‌ریختی تا لااقل چیزی چند حرفی برای صدا زدن و خطاب دادن در نامه‌ها باقی می‌ماند؛

مثل جِبران خلیل جبران که ابتدای هر نامه‌ای می‌نوشت: ماریِ دلبندم...

مثلاً در یکی از داغترین آنها ادامه می‌دهد: ((ماری دلبندم، یک روزِ تمام کار کرده‌ام، اما نتوانستم پیش از شب‌به‌خیر گفتن به تو، به بستر بروم. آخرین نامه‌ی تو، یک آتشِ ناب است، اسبِ بالداری که مرا بر پشت می‌گیرد و به جزیره‌ای می‌برد، جزیره‌ای که فقط ترانه‌های غریبش را می‌شنوم، اما روزی آن را باز خواهم شناخت.))

و دقیقا کدام یک از شعرهای مرا و حروف، واژه و جملات مرا و حتا فواصل بین آنها و حتا نیم‌فاصله‌ها را باقی گذاشتی؟ و بر روی آنها در یک لحظه کبریت نکشیدی؟ تا در چنین شبی از شب‌های بلند مرداد مثل این نامه‌ی جِبران، بکارمان بیاید؟

یا مانند نِزار قبانی که بلقیس را بانو صدا می‌زد حتا یک لقبِ ساخته شده از چند حرف بی‌مقدار ندارم تا مثلا در هشتاد و هشتمین نامه‌ام درست مثل نِزار بنویسم: ((چرا زنگ می‌زنی بانو؟ چرا چنین متمدن ظلم می‌کنی؟ این هنگامه که وقتِ مهربانی مُرده و گاهِ اقاقی گذشته چرا صدایت را به قتلِ دوباره‌ام وا می‌داری؟ من مردی مُرده‌ام و مُرده دوبار نمی‌میرد، صدایِ تو ناخُن دارد و گوشتِ من، چون دیبایِ دمشقی سوزن دوزِ زخمه‌ها...))

من هم برای خودم شعرهایی داشتم که شاید آنقدر نگهشان می‌داشتم تا سالها بعد از مرگم یکی از دوستانم آنها را برای یک انتشاراتی می‌فرستاد و آن نشر هم بصورت اتفاقی یا از سر بیکاری و در وانفسای رکود، تنها برای یادبودم چاپشان می‌کرد؛ تا در میان آن همه واژه‌ی صدمن یک غاز چند یادگاری و یک دیدار پنهانی و دو بوسه‌ی طولانی باقی می‌ماند.

اما می‌دانی این روزها چه می‌کنم ماریِ دلبندم؟ ها؟ فکر می‌کنی همه را از دم می‌سوزانم؟ نه بانوی من!

این کارها جایشان در کتاب قطورِ پیامبرِ منِ جبران است و کتابِ عشق بدون مرزِ نزار...

من شاسیِ کنترل و آی لاتین را در کیبورد، همزمان لمس می‌کنم تا همه‌ی حروف و فواصل و نقطه‌ها هاشورِ آبی بخورند و در تصادفی تصادمی، تعمداً شاسیِ شیفت و دیلیت را همزمان فشار می‌دهم تا کبریتی در خرمنِ مانیتور بیفتد و هرآنچه تا بحال تایپ شده است در کسری از ثانیه آتش بگیرد و حتا در فضایی ابری هم نتوان از آنها اثری یافت....

و بنظرم این بهترین کار است؛ در روزگاری که قراردادها بی‌اعتبارند و در لحظه‌ای شکسته می‌شوند و آدم‌ها حتا حرفهای خودشان را هم فراموش می‌کنند.

حالا که به سطرهای بالاتر نگاه می‌کنم در دم احساسی از وسطم عبور می‌کند و مثل کسی که سفرنامه بنویسد بهتر است آنرا ثبت کنم.

چه نامه‌هایی که پستچی‌های بی‌شماری با دوچرخه‌‌های خورجین‌دار به مقصد نرساندند بی‌که بدانند شعر بوده‌اند...

باقی بقا ماریِ دلبندم

.

#علیرضا_خسروانی

۲۷مرداد۱۴۰۰ خورشیدی...

                                                    

             

                                            

تصویر: گوستاو کلیمت

 

 

 

                  

 

  • علیرضا خسروانی
۰۴
تیر
۰۰

بی‌پاکت بی‌تمبر

علیرضا خسروانی


هرچه هم شبیه به آپارتمانهای سازمانی نمور و یکرنگ شده باشیم باز پشت این کوچه های عمودی قاب‌های زیادی خیره به در مانده اند، تشک‌های زیادی از تنهایی زنج‌موره می‌زنند، بالش‌های زیادی خودشان را خیس می‌کنند.
تو مثل یک مهماندار هواپیما که سرزمین‌های زیادی را زیر پایش دیده باشد چند سفر یک‌بار به خانه‌ات سری می‌زنی. دستی به قاب‌ها میکشی، دستی به ملحفه‌ها می‌کشی و باز...
گلایه‌ای نیست، برای واحدی که در میان چشمک‌های یک بلوکِ دولتی تا صبح روشن است بی‌تعارف تو دلخوشیِ درخشانِ این محله هستی.
در دیاری که اهالی‌اَش در شهربازی‌ها از تهِ دیافراگم جیغ می‌کشند تا صدای ناخن بر شیشه‌ی شبانه‌روز را نشنوند، در عصری که مرگ هدیه‌ای از جانب خداست و مغز‌های پاشیده را بی‌عینک نگاه می‌کنند تا شبیه به گلِ رزِ روئیده بر سقف باشند. در این برهه که واژه‌ی انسان لفظ رکیکی در میان اهلِ جنگل است، قطعا حضور "عشق" موهبتی‌ست تا شاید این مصیبت‌نامه را با آبرو به پایان برسانیم. 
هرچند پنهانی ، هرچند رازگونه ، هرچند دورادور
اما بی‌تعارف همین هم دلخوشیِ درخشانی‌ست برای مهمانداری که گاه و بی‌گاه برای اتاقش هوایی می‌شود...
.
بی‌پاکت بی‌تمبر علیرضاخسروانی

  • علیرضا خسروانی