علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی

می‌نویسم پس هستم

علیرضا خسروانی
عضو تحریریه فصلنامه بادبان، ماه کامل هنر و هفته‌نامه ویرنامه
دانش آموز داستان نویسی
و عاشق شعر...

ایمیل: arkhosravani12@gmail.com
اینستاگرام:

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غرور و تعصب» ثبت شده است

۱۶
دی
۰۰

بی‌پاکت بی‌تمبر

علیرضا خسروانی

 

سلام دیبای دمشقی‌ام...


سپیده زده است و من از پشت پنجره‌ی تراس به دور ترین ابر که خودش را به نوکِ دورترین کوه می‌مالد خیره شده ام و به تو فک می‌کنم که حتا با چشمان بسته هم از خاطرم نمی‌روی. به تک تک زاویه‌های صورتت، خط‌های کنار لبت، نشانه‌‌های سیاه و متراکمِ روی گردن و شانه‌ات، لبهات و دند‌ان‌هات که به قاعده‌ی یک سیم نقره‌ای از هم فاصله دارند فکر می‌کنم.
 از اینجا تا نوک آن کوه‌های مه آلود و ابرهای غم‌آلود که معلوم است دارند از شدت بغض به خود می‌پیچند و منتظر یک آسمان غرمبه‌اند، فاصله‌ی زیادی است به قاعده‌ی میان گرین تا اشترانکوه.

و مابین من و کوه‌ها و ابرها و بغض‌های پنهان در دلشان آپارتمانها قرار گرفته‌اند و خیابان‌ها و ماشین‌هایی که با سرعت و بوق از آنها می‌گذرند تا بلکم امروز را به بطالت سپری نکرده باشند و دور شوند از آنچه در سرشان می‌چرخد. و البته درخت هم هست، زیاد هم هست؛ به وفور. چنار‌های بلورآجین که حتا یک برگ هم رویشان نمانده و کاج‌هایی که هرچند سبزند اما سردی‌شان از دور حس می‌شود. 
اینجا ایستاده‌ام و خیره به دور به تو فکر می‌کنم. به پوستت که بقول نِزار مثل دیبای دمشقی‌ست و ساییدن پشت سبابه‌ام به قسمتی که بازویت را پوشانده تا کمرت تا پاهات تا ساق‌هات و تک تک انگشت‌هات مرا به دمشق می‌برد و بزازی که با زبان عربی و اشاره‌ی دست و گشادکردن چشمهاش از اصل بودن دیبایش می‌گوید.
به تو فکر می‌کنم حتا وسط صدای بوق و گازدادن پیک موتوری‌ها و صدای ترمزی که از دور می‌آید.
همین الان یک دسته کبوتر که از پشت بام آپارتمان روبرویی بلند شده‌اند به رهبری یک کبوترِ با تجربه آرام و با شکوه شروع می‌کنند به پیچیدن؛ مثل یک هواپیمای مسافربری که در میان ابرها دور می‌گیرد تا فرودی اضطراری داشته باشد. و آنقد زاویه پیچیدنشان را باز می‌کنند که بلافاصله محاسبه می‌کنم با این تفاسیر حتما با شیشه‌ی تراس برخورد می‌کنند؛ همگی باهم. می‌آیند و می‌آیند تا مرزِ میانِ تراس و هوای سرد. بطوری که اگر بیرون پنجره بودم می‌توانستم لمسشان کنم. راستش را بخواهی کمی دلهره‌ام گرفت اما کبوترِ پیش‌رو در مماس با نرده‌های تراس، ماهرانه پیچید و حتا فکر می‌کنم در آخرین لحظه چشم‌های‌مان در هم گره خورد. رد شدند و حتا این صحنه هم فکر تورا از سرم بیرون نبرد.
و من همچنان به تو فکر می‌کنم به صدای آرامت به ادا کردن کلمه‌ها وقتی زبانِ زعفرانی‌ات به نوک نقره‌ها می‌خورد و سین را مثل نتی وسط صدها نتِ یک سمفونی ادا می‌کند و دلم را یکجا می‌برد. 
من به تو فکر می‌کنم و می‌ترسم آری کمی می‌ترسم؛ ازینکه دیگر هیچ چیزی نتواند برای لحظه‌ای فکر تورا از سرم بیرون بیاورد...

(علی...)

14دی‌ماه 1400

                      

 

  • علیرضا خسروانی