بیپاکت بیتمبر
از کریمخان تا چهارباغ
علیرضا خسروانی
سلام
صبحبخیر عزیزم. آمدهام قدم بزنم. نه اینکه برای تمدد اعصاب باشد یا عوض شدن حال و هوای این روزهام نه عزیزم! چون اتاقم کوچک است و دیوارها نازک. معمولاً تا صبح بیدارم و آخرینها را مرور میکنم؛ به آخرین بوسه فکر میکنم، آخرین لمس (دستت بود نه؟)، آخرین پیامها را میخوانم و به کلماتِ آخرین مکالمهمان فکر میکنم و چون به نتیجهای نمیرسم به نشانههای مشترکمان پناه میبرم که کم هم نیستند و متوجه میشوم که صبح شده است؛ زمانِ ترکیدنِ بغض است و اتاقم کوچک است و دیوارها نازک.
برای همین چارهای نمیماند جز اینکه شال و کلاه کنم، به خیابان بزنم و پشت عینک و ماسک شروع کنم به باریدن.
امروز بغضم نزدیک به مدرسهی دوران بچگیام ترکید. ناخودآگاه داخل شدم چشمم به دیوارهای پوسیده و درختهای چنارش افتاد که پیر شده بودند و از لابهلای شاخههاشان منشور به محوطه میریخت و گویی آنجا کیسهٔ اشکم پاره شد.
بیاد این جمله از وودی آلن افتادم که: نوستالژی انکارِ دردناکِ زمانِ فعلیست و چقدر راست میگوید. آدم وقتی در زمان حال زخم برمیدارد ناخودآگاه به سمت عقب برمیگردد و لابهلای رنجهاش، سراغ تبسمِ کوچکی میگردد. لبخند یا لبخندهایی که زده است و در هزارتوی زمان محو شدهاند. شاید در کودکی و شاید توی حیاط یک مدرسهٔ درن دشت. اما همیشه در لحظهٔ پناه بردن به نوستالژی میفهمد رکب خورده است و آرام نمیشود که نمیشود.
به میدان کریمخان رسیدهام، از میان ماشینهایی که با سرعت از آنجا میگذرند عبور میکنم و حتی این فکر از ذهنم میگذرد که چقدر خوب میشد بیهوا ماشینی با سرعت مرا زیر میگرفت و همینجا همه چیز، بیدخالتِ خودم، تمام میشد.
از خیابان عبور میکنم و میفهمم باید همینجا بنشینم روی این نیمکت، گوشهٔ چهارباغ و اینها را برایت تایپ کنم.
در حالیکه اشک مثل شیشهٔ ماتی مردمکهایم را پوشانده صفحهٔ چتت را در واتساپ باز میکنم و شروع میکنم به نوشتن.
همین الان یک مرد با یک کاپشن زرشکی در کنار زنی با یک گرمکن سرمهای دارند از جلویم رد میشوند. مرد در حال تعریف کردن چیزی خنده دار است و زن از ته دل خندهاش میگیرد و نا خودآگاه به این فکر میکنم که چه چیزی دو نفر را به هم وصل میکند که همدیگر را رها نمیکنند؟ مثلا به چی پایبند هستند که یکی از آنها یکهو و دیوانهوار دیگری را بین زمین و آسمان، در یک برزخ، رها نمیکند؟
اگر اینجا به این فکر میکنی که چرا این نامه هیچ انسجامی ندارد و توی آن از هر دری حرف میزنم، باید بگویم مگر در نویسندهٔ آن انسجامی میبینی؟ و آیا قدِ مویی نمانده به از هم گسیختگیاش؟
یا خود تو؟ آیا منسجمی؟ آیا در خودت درهمتنیدگی میبینی؟
باز هم قدم خواهم زد تا ته این بوستانِ دراز. میدانم بیهوده است و میدانم فردا هم روز از نو و روزی از نوست. میدانم هیچچیز عوض نمیشود نه در درونِ من و نه در بیرونم تا زمانی که اسمت روی این گوشی (که حالا جزیی از جسمم شده) بیفتد. دوباره قدم میزنم و در حال نگاه کردن به نوک شاخهها و پس زمینهشان که کوه است و آسمان و کلاغها به انتظار فکر میکنم که تا کِی و چقدر میتواند آدم را زنده نگه دارد.
من میدانم این پیام را برایت نمیفرستم. شاید همهاش را پاک کنم مثل همهٔ چیزهایی که در طول روز برایت مینویسم و در کسری از ثانیه پاکشان میکنم. شاید برش داشتم و توی وبلاگم برای همه به اشتراک گذاشتم به امید اینکه تو هم آن را بخوانی...
...علی
- ۰ نظر
- ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۴۰