شعر: در_برف
علیرضا_خسروانی
ماهنامه_آتش
ـ دعا میکنم:
گرگی که تورا پیدا میکند
دندانهای نحیفی داشته باشد
و هنگام دریدنت
از لبهات شروع نکند...
دعای من اما
اگر
اهلِ استجابت بود،
در این شعر، نسیمِ بهارهای سپیدکوه میوزید
و صدای آب شدنِ یخها
در گوشِ آخرین بازماندگانش،
نه در شمالگان
در شب
در برف
گرسنه و هراسان
اما خب
قوچهای وحشی ماندگارند
گرگ نه
میدَرَد و میرود
حتا اگر از سینههات شروع کرده باشد؛
و این شاید
تنها خبرِ خوبِ این روزها باشد
میرود
به این کلمه دقت کن
مثل یک شی،
میتوانی آن را برداری و هرجا که دلت خواست بگذاری
مثلاً اینجا: میرود!
یا اینجا: میرود؟
میتوانی آن را
از برگه بیرون بیاوری وُ پوست خاکستریاش را
نوازش کنی
یا آن را تا بزنی وُ توی جیبت بگذاری
و مثل یک سونوگرافی
که در آن نوشته است: "این توده مشکوک است!"
چند دقیقه یکبار درش بیاوری
و به سطری که زیرش خط کشیده شده
نگاه کنی.
و من اینطور برای خودم لالایی میخوانم
و من اینطور خودم را تسلی میدهم
و من اینطور در افعال جریان دارم
مثل یک چابکسوار یا (ممکن) یا (شاید)
و یاد گرفتهام گاهی عضلات صورتم را
کِش بدهم
و کیسۀ اشکم را، وقتی همسایهها خوابند
در قسمت تاریکِ کوچه خالی کنم.
ممکن است در این لحظه مکث کرده باشی
دندانهای نیشاش را
برای چند لحظه
از تلاقیِ بین سینه و بازویت جدا کنی
و لابهلای نالههات، تایپ کنی:
چرا بین شعر و روایت دست و پا میزنی؟
و من صدایی برایت ارسال کنم:
که از شعرهای من اخراج شدهای
جای دندانهات
روی این سیب مانده
جای دندانهات کبود شده
جای دندانهات دارد عفونت میکند
ای قوچِ خیره مانده
به تنۀ بریدۀ یک بلوط:
مراقب جای دندانهاش باش
اما چه میشود کرد!
تو در من، بصورت غریزی هستی
مثلِ خودم
که بصورت غریزی هستم
غریزی میخندم، مینویسم
و به مکانهای تاریک تمایلِ شدیدی دارم.
اگر لبخند میزنم، تولهای خمیازه کشیده
و هر اشکی که در تشیعجنازهها ریختهام
اعتراف میکنم
برای خودم بوده است...
چاپ شده در ماهنامه ادبی هنری آتش
سال اول/ شماره هفتم/ اسفند هزار و چهارصد